شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

فکر میکنم و تمام حرف‌هایی که میتوانم بهش بگویم در ذهنم مرور میشود ...
چندین بار برایش تایپ میکنم اما اینتر را نمی‌زنم اندکی مکس میکنم و تمامش رو پاک میکنم ...
ترجیح میدهم لبخندی تحویلش دهم

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۱۴

زندگی‌م پر شده از تصمیم‌گیری‌هایی که باید بین گزینه‌هایی انتخاب کنم که هیچکدوم بهتر از اون یکی نیست. گزینه‌هایی که هرکدوم بصورت مستقل یه سری pros, cons دارن. گزینه‌هایی که سیاه و سفید نیستن، همه‌شون خاکستری‌ن. و گاهی نه حتی خاکستری تیره و روشن که خاکستری همرنگ! تنها کاری که یاد گرفتم دربرابر این تصمیم‌گیری‌های مداوم زندگی‌م انجام بدم اینه که یکی‌شون رو انتخاب کنم و تا انتها ادامه‌ش بدم. اما چیزی که منو آزار میده اینه که هیچوقت نتونستم گزینه‌های دیگه رو رها کنم. همیشه لحظاتی هستند که تو زندگی‌م که به این فکر می‌رسم که اگه اون یکی گزینه رو انتخاب کرده بودم چی میشد. این فکر تا انتهای اثرات انتخاب اون گزینه پیش میره. اینجوری نیست که پشیمون باشم از انتخابم چراکه راه‌حلی دیگه‌ای نداشتم و باید یکی‌ش رو انتخاب می‌کردم و فرقی نداشت کدوم چرا که این فکر در هرصورت بود و این آزاردهنده‌تر از پشیمونی عه. این فکر حتی باعث نمیشه راهم رو ادامه ندم یا اینکه بخوام برگردم و اون یکی رو ادامه بدم چون فرقی نداره. نه اینکه راهی که اومدم و جایی که هستم فرق نداشته باشه، نه، حال و افکارم باز هم به اینجا می‌رسید.

این فکرها هم‌شون باعث میشه زندگی‌م یه نوسان عجیب رو طی کنه. موقع انتخاب‌ها احوالات‌م بهم می‌ریزه و تمرکزم رو کارهای دیگه کم میشه تا اینکه بتونم انتخاب‌م رو انجام بدم. بعد از انتخاب‌م حالم میتونه خوب باشه اما همیشه جایی هست که بهش برسم که سناریوهای دیگه توی ذهنم مطرح بشه و باز هم منو بهم بریزه.

یه اتفاق دردناک ناشی از این نوسانات با الگوی تقریبا یکسان اینه که همیشه موقعی که حالم خوبه منتظرم ببینم کی میشه که بد بشه. اما دیگه یاد گرفتم که موقع خوشی خوش باشم که حداقل افسوس اینو نخورم که از دست دادمش. امام علی(ع) میگه که زندگی دو روز است روزی به نفع تو و روزی به ضرر تو. آن روز که به نفع توست مغرور نشو و آن روز که به ضرر توست مایوس نشو و صبور باش. زندگی من شده مجموعه‌ای از این دو روزها که پشت‌سرهم میان و میرن.

رانندگی تو تهران شیبه همون پاراگراف اوله. یه عالمه مسیر که دور و نزدیک میکنن مسیرت رو، هر کدوم یه جوری و یه جایی ترافیک داره و ... . تو وقتی سر یه دوراهی مثل دوراهی داخل تونل، کردستان یا نیایش، قرار میگیری باید تصمیم بگیری کدوم طرف میخوای بری و خیلی فرقی نداره کدوم ور چون هرکدوم یه سری خوبی بدی داره. هر کدوم رو که انتخاب بکنی یه جاهای مسیر به این فکر میکنی که اگه از اون طرف می‌رفتم چی میشد. الان اونجا چطوره. اما به تجربه ثابت شده بهم که فرقی نمیکنه در انتها، زمان تقریبا یکسانی رو باید طی کنی تا به خونه برسی. اما نکته مهم اینه که تو ترافیک بال‌بال نزنی و تغییر مسیر ندی. حتی لاین هم خیلی عوض نکنی جز برای رعایت یه سری اصول خاص، چرا که بال‌بال زدن و آشفتگی و تغییر مسیر و حتی تغییر لاین فقط خودت رو اذیت میکنه و تاثیری توی نتیجه آخر نداره. مهم اینه که مسیری که انتخاب می‌کنی رو تا ته بری. و وقتی زیاد رانندگی کرده باشی مسیری رو انتخاب می‌کنی که بیشتر دوست‌ش داری. اما جالبه که توی تعیین مسیر سر دوراهی‌ها یه چیزایی به طرز عجیبی مهم میشن. مثلا اینکه چه ماشین‌هایی کدوم راه رو انتخاب می‌کنن. اگه همراه داری اون مسیری رو میری که اون انتخاب کنه که حالا که مسیر فرقی نداره حداقل لذت همسفر بودن با جانِ دل باشه.

به تازگی لحظات متعددی پیش میاد که تنها این فکر و این سوال به تنهایی تمام ذهن منو پر میکنه: «انتهاش چی میشه؟» نه فقط انتهای زندگی، که انتهای این امتحان، انتهای این فوتبال، انتهای این رابطه و ...
سر جلسه کنکور وسط اون همه استرس و درگیر بودن با سوال‌ها، یک آن این فکر ذهنم رو مشغول کرد که آخرش چی میشه؟ خیره مونده بودم و هیچ جواب مطمئنی به این سوال نمی‌تونستم بدم.
بازی چلسی رو داشتم می‌دیدم و وسط اون همه جذابیت و آدرنالین به این فکر افتادم که آخر این بازی چی میشه؟ آخر این لیگ چی میشه؟ آخرش کی قهرمان میشه؟
به خودم فکر می‌کردم و بعد از مدتی تنها فکرم این بود که آخرم چی میشه؟ مگه اصلا از آمدنم چیزی معلوم شد که حالا از توقع دارم رفتن و آخرم معلوم باشه. اصلا از آمدن و رفتن ما سودی کو؟ این سوال که انتهای من چی میشه به قدری قوی شده برام که حاضرم همه چی رو ول کنم بدوم بندازم بدوم تا انتها ... انتها

و حالا تنها جوابی که واسه این دارم اینه که ... انتهای الکی
نه فقط اتنهای الکی، که لذت‌های الکی، نوستالژی‌های الکی، مزه‌های الکی، توهم‌های الکی، دانش‌های الکی، هوی‌وهای الکی

الکی - نامجو

وقتی افتادی تو باتلاق خیلی سخته که خودت تنهایی بتونی نجات پیدا کنی. لازم داری که یکی باشه، یه چیزی بهت یاد بده، یه کمکی بهت بکنه تا بتونی نجات پیدا کنی. تو زندگی هم اگه کسی نباشه که بهت یاد بده، همینجوری تو نادانی خودت سرگردون می‌مونی. تا یه نفر از تو بهتر یا حداقل یه نفر با تو متفاوت باشه که بتونی باهاش حرف بزنی، اگه پس‌رفت نکنی، سرجات درحا می‌زنی. یه آدمی که به هیچ چیز و هیچ‌کس دسترسی نداره چقدر با آدمی که آدم‌های متفکر و باهوش کنارش هستند و باهم حرف می‌زنن و تبادل دیدگاه می‌کنن، فرق داره. یا کسی که کلی مطلب میخونه با کسی که تاحالا جز خودش و فهم‌ش از دنیای اطراف چیزی رو ندیده، چقدر تفاوت داره. معمولا فهم آدمی شبیه توانایی‌ش واسه نجات از باتلاقه. بعیده بدون امداد غیبی (!) به نتیجه برسه که اینجوری هم اسمش میشه معجزه. زندگی شبیه یه باتلاق عه.

قسمت‌هایی از زندگی که حال آدمی رو‌به‌راه نیست، بیشتر شبیه باتلاق عه. هر لحظه که می‌گذره، هر لحظه‌ای که به اندازه چندین ساعت طول می‌کشه، آدمی بیشتر تو افکارش فرو میره، میره تا به قهقرا. اگه کسی نباشه که دست آدمی رو بکشه بیرون از اون باتلاق، اگه کسی نبوده باشه که به آدم یاد داده باشه این بیرون اومدن و نجات پیدا کردن رو، آدمی پایین و پایین‌تر میره. هرچی هم دست‌وپا می‌زنه بدتر میشه. انگار که باتلاق سریع‌تر اونو پایین می‌کشه. اینجای که یکی باید باشه. باید باشه دست آدم رو بگیره، انرژی و انگیره بده که بیاد بالا. یه وقت‌هایی هم هست آدم اینقدر تو این باتلاق‌ها گیر کرده که دیگه یاد گرفته چجوری میشه نجات پیدا کرد اما انگیزه‌ش رو نداره. خسته‌س. دستی دستی خودش رو می‌فرسته سمت قهقرا. گاهی هم از این غرق شدن لذت می‌بره. 

نه اینکه زندگی زیر باتلاق وجود نداشته باشه نه، وجود داره اما همه چی سیاهه. هربار که اون تو فرو می‌ری یه دنیای جدید رو شروع می‌کنی. یه دنیایی که همه دنیای قبل رو کپی کرده با تم تیره‌تر. تنها چیزی که تو این دنیا با دنیای قبل از باتلاق فرق داره خود آدمه. حالا آدمی عه که تو باتلاف غرف شده یا شاید دوباره تو باتلاف غرق شده.

وقتی دلتنگ کسی میشم، وقتی نمیتونم دلتنگی رو برطرف کنم، وقتی بهش زنگ می‌زنم میگم میای و میگه نمیتونم، وقتی باهاش صحبت میکنم و حتی ازش نمی‌پرسم میای چون میدونم نمیتونه، اینجوری موقع‌ها که باید باشه و نیست، یه عصبانیت عجیبی وجودم رو میگیره. واسه اینکه بعدا پشیمونی پیش نیاد تتها کاری که میتونم بکنم اینه که سکوت کنم و همه این عصبانیت و احساسات بعدی‌ش رو تو خودم نگه دارم و دم نزنم. یه کم که میگذره حوصله هیچ‌کس رو ندارم. انگار که با خودم لج میکنم که حالا که اون نیست میخوام هیچ‌کس دیگه‌ای هم نباشه. یه کم دیگه که میگذره و چند ساعتی رو با خودم تنها میگذرونم، عصبانیت تبدیل به عجز میشه. یه التماسی که کاش بودی. این‌بار سوال چرا نیستی از رو عصبانیت نیست از رو ناتوانیه. یه بغض نابودکننده‌ای توش هست. بعدش هم تبدیل میشه به بی‌تابی. این وقتا دوای دردی وجود نداره. هر مرهمی توش نمک هست. این دوای درد این صحبت‌کردن با دلتنگی‌هام، اول خنده میاره رو لب‌هام بعدش بغضم رو سنگین‌تر میکنه چرا که جای خالی‌ش رو بیشتر نمایان میکنه. بغضم رو سنگین‌تر میکنه تا اونجایی که ...

از بهروز افخمی پرسید: «آخرین باری که غمگین بودی، چه زمانی بود.» بهروز افخمی یه کمی فکر کرد و گفت: «یادم نمیاد. اون موقع‌هایی که جوان بودم، بالا‌پایین شدن احساسات و دوره‌های افسردگی رو داشته‌ام اما حالا خیلی وقته که دیگه ناراحت نیستم.»

من امروز وقتی تو ماشین، پیش میلاد نشسته بودم و صدایی تو ماشین داشت پخش میشد، سیاوش قمیشی بود، داشتم به این فکر میکردم که چی میشه که یه آدمی مثل سیاوش سال‌های سال غمگین بوده. اصلا زندگی این شکلی رو من دوست دارم یا نه. زندگی‌ای که سراسر غم باشه و ناراحتی و یه عالمه طرز نگاه عمگینانه به مسائلی که میشد به همشون با دید مثبت‌تری نگاه کرد. به این فکر میکردم که چی میشه که یکی دیگه هست کاملا در تضاد با سیاوش که سال‌هاست زندگی خوشی داره. و اما نتیجه

به نظرم اون جایی که آدمی باید روش زندگی‌ش رو تثبیت کنه همین اول جوانی عه. الآنی که انتخاب راحت‌تره تا چند سال دیگه. الأن که وادی تفکر فراخ‌تره تا چند سال دیگه. الآنه که میتونم انتخاب کنم تمام عمرم رو ناراحت بگذرونم یا خوشحال. گام اول انتخابه و گام دوم تلاش برای رسیدن به اون.

به نظرم اون چیزی که واسه یه زندگی خوب لازمه، اون چیزی که باید برم دنبالش و پیداش کنم، خوشحالی نیست. چرا که خوشحالی دائمی رو شاید نشه پیدا کرد. راه‌های زیادی هست که خنده رو روی لب آدم بیاره اما به قول اسماعیل آذر، این خود آدم‌ها هستن که باید اونو دو دستی بچسبن و ببرن توی وجودشون.

اما میشه به یه چیزی رسید که خوشحالی رو به ارمغان بیاره و اون آرامشه. به قول دکتر ربیعی آدمی وقتی آرامش داشته باشه میتونه سختی‌ها رو تحمل کنه و اینجاس که «ان مع العسر یسرا» معنی پیدا میکنه. با این آرامشه که آدم میتونه حتی شب‌های هجران رو تحمل کنه و به صبح شادی برسه (ما را بس - ماه‌بانو). با این آرامشه که آدم میتونه از ناراحتی‌ها و سختی‌های مقطعی بگذره. چرا که با آرامش، منش زندگی انسان در مسیریه که خوشحالی همراهشه.

و اما آرامش. سواری که تو زندگی هر کس متفاوته. روش‌های که آدم‌های مختلف به آرامش می‌رسند مختلفه. واسه آدمی لازمه که روش‌هایی که آدم‌های دیگه واسه آروم‌شدنشون دارن رو ببینه اما تقلید نکنه. باید کندوکاو و امتحان کنه تا برسه به اونجایی که باید. وقتی روش آروم شدن رو پیدا کردی بعدش وقت رسیدن بهشه. یه راهیه که خستگی نداره. تو واسش تلاش میکنه و بازخوردش رو به ازای هر اپسیلونی بهش نزدیک میشی می‌بینی. و وقتی به اون نقطه پایانی آرامش می‌رسی احساست با هیچ چیز دیگه‌ای قابل معاوضه نیست.
بعضیا با کاپل شدن آروم میشن. بعضیا با ازدواج بعضیا با کار کردن بعضیا با ... . واسه من راهی که منو به آرامش می‌رسونه بودن کنار رفیق‌هامه. داشتن آدم‌هایی که واسه هم انرژی بذاریم، همدیگه رو بفهمیم و با هم خوش باشیم. و از همه مهمتر رفیق باشیم. این راهیه که من بهش ایمان دارم و با تمام وجودم واسه رسیدن بهش تلاش میکنم. وقتی کنار دوستام هستم آرامشی دارم که با هیچ چیزی عوضش نمیکنم. من سال پیش واسه رسیدن به این هدف خیلی چیزا رو قربانی کردم. اما هر وقت که برگردم معتقدم که ارزشش رو داشت. چیزی که بدست اوردم خیلی با ارزش‌تر از قربانی‌هام بود. شاید واسه یه آدم دیگه دقیقا همون چیزایی که من قربانی کردم، راه آروم شدن باشه. هیچ اشکالی نداره کسی مجبور نیست راه آدم‌های دیگه رو بره به شرطی که به راهی که میره به اندازه کافی فکر کرده باشه به اندازه کافی اعتقاد و ایمان داشته باشه و به اندازه کافی تو راهی که میره تلاش کنه. حتی وقتی من به اونجا رسیدم میدونستم که تهش چی میشه اما به قول سایه «چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما / که بیم ورطه و اندیشه ی کنارش نیس»

و اما امسال. بودن کنار دوستان به خودی خود واسه من آرامش‌بخشه حالا اگه این آدم‌ها خودشون فاز مثبتی داشته باشن یه هم‌افزایی جالبی اتفاق میفته. علاوه بر آرامش یه خوشحالی بزرگی همراه آدم خواهد بود. این اتفاقیه که واسه من افتاده. سوار من دوباره آمده است ... رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند / چنین نماند و چنین نیز نخواهد ماند (سوار خواهد آمد - سیمین بهبهانی)

شاید روش زندگی رو باید عوض کرد و همیشه تصمیم به تغییر از سخت‌ترین تصمیم‌هاست. تصمیمی که من گرفتم تا خودم رو یکبار دیگه از اون حال بدی که داشتم نجات بدم. تصمیمی که داستان زندگی‌م رو تغییر بده و به جای اینکه در غم فروپاشیدن آرامش قبلی‌م باشم، بایستم و هر چه از آرامش پیشین برایم مانده با ارزش و احترام حفظ کنم و آرامش جدید رو جستجو کنم. هرچند همیشه دلم واسه آرامش از دست رفته تنگ می‌مونه.

 

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد / به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی‌ارزد
 (گلرخ - ماه بانو

پ.ن. پیش‌نویس اولیه در جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ

بعضی وقتا اتفاق‌هایی تو زندگی‌م میفته که معنی‌ش رو نمی‌فهمم یا به زبون یه سری آدما حکمت‌ش رو نمی‌فهمم. اون اولش نمی‌فهمم که این بازی دنیا چی می‌خواسته یادم بده که باهام اینجوری کرده. معمولا یه مدت که می‌گذره دو جور پیش میره. یا اینکه من می‌فهمم اون اتفاق واسه چی بوده و ازش درس‌م رو می‌گیرم یا اینکه نمی‌فهمم و اتفاق رو فراموش می‌کنم و اون اتفاق دوباره واسم تکرار میشه.

اما بعضی اتفاق‌ها تو زندگی‌م خیلی بیشتر از یه اتفاق ساده‌اند. در پس این اتفاق‌ها یه دردی نهفته‌ست جان‌فرسا. تحمل کردن این درد واقعا کار آسونی نیست. گاهی زنده بیرون اومدن از زیر این درد، نفس مسیحایی احتیاج داره و تنهایی و دست خالی نمیشه انجامش داد. بعضی وقتا یکی مثل امیر مهرانی لازمه تا یه چیزی بهم یاد بده که بتونم درد رو تحمل کنم. حتی بعضی وقتا به قول فاضل شبیه اینه که خانه‌ای را که فرو ریخته برپا دارم. اما به هر حال وقتی این درد رو تحمل کردم، درک‌ش کردم و ازش درس گرفتم یه تاثیری روم می‌ذاره که توصیفش خیلی سخته. یه جور بزرگ شدنه، یه تغییر تو نحوه دیدن و نگرش‌م به زندگی عه. یه تاثیریه که بعدش حتی لازم نیست دیگران بهم بگن، خودم که به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم که نسبت به قبل‌ش تغییر کردم، حالا کم و زیادش به کنار، تغییر کردم تغییر خوب.

اتفاق

آن چیزی که هیچ کس نمی پرسد، این است که به چه قیمتی عادت می‌کنیم به چه قیمتی عادت با هم بودن را ترک می‌کنیم به چه قیمتی از صفر شروع می‌کنیم به چه قیمتی راه رفته رو دوباره از ابتدا خواهیم رفت
هیچ کس نمی‌پرسد چطور میان خاطرات زندگی می‌کنیم چطور از تکرار خاطرات پرهیز می‌کنیم چطور راهمان را کج می‌کنیم که از خاطره قبلی نگذریم چطور دلتنگی را برمی‌تابیم چطور به جای خالی شما می‌نگریم
هیچ کس درک نمی‌کند تکرار کارهای قبلی چه فشاری بر ما وارد می‌کند انجام تنهایی کارهای دست‌جمعی قبلی چه دردی دارد با هم نخندیدن و با هم ناراحت نبودن چه بر سر ما می‌آورد
هیچ کس نمی‌داند ما کنار هم معنا داشتیم همانطور که ماه و ستاره و ابر کنار هم معنا دارد ما یکدیگر رو کامل می‌کردیم همانطور که روز و شب یکدیگر رو ما همدیگه رو خوب بلد بودیم همانطور که ...

...

بطور کلی با بت ساختن مخالفم. حالا این بت میخواد آیت‌الله فلان باشه یا آقا فلان، فرقی نمیکنه. آدم باید کسی رو تا سرحد پرستش بزرگ کنه که اشتباه در او راه نداشته باشه. چون وقتی بتی که ساختی اشتباه کنه، نه تنها ممکنه تمام بنیان‌های زندگی خودت بهم بریزه بلکه دستاویزی برای مخالفانت هم پیدا میشه. بت ساحتن و قرار دادن آدم نالابق توی جایگاه خاص میتونه از جنبه‌های شبیه به هم باشه. (لیاقت)

نشونه‌های ظاهری بت ساختن، اسم‌هایی که به آدم‌ها نسبت میدیم. القابی که واسه آدم‌ها درنظر میگیریم. یکی رو با اسم امام صدا میزنیم و اون یکی رو با پیشوند آقا.

با تمام وجودم میتونم بفهمم چرا بعضی کارها رو همون موقعی که به ذهنت رسید باید انجام بدی.
با تمام وجودم میتونم بفهمم محتاط بودن و بیش از اندازه تعلل کردن چقدر بده.
با تمام وجودم میتونم بفهمم چقدر آدم‌هایی که بیشتر از اینکه فکر کنن، دل به دریا میزنن، چقدر کار درستی میکنن.
با تمام وجودم میتونم بفهمم اینو که اولین چیزی که به ذهنت میرسه، برخواسته از دل عه. بعدش که میگذره براساس منطق تغییر میکنه و باز هم که میگذره رنگ ترس به خودش میگیره. و بنابراین هرچی سریع‌تر یه کاری که به ذهنت رسیده رو انجام بدی، زندگیت قشنگ‌تر خواهد بود. حالا اینو خیلی خوب میتونم بفهمم که چقدر زندگی دلی و منطقی با هم فرق داره. شاید اون اول‌هاش که یه تصمیمی رو گرفتی و انجام ندادی، فکر کنی که کار درست رو کردی. اما هرچی بیشتر میگذره بیشتر حسرت انجام اون کار رو میخوری و هیچ کاری هم از دستت برنمیاد.

اون لجظه‌ای که میفهمی کار از کار گذشته و حالا دیگه خیلی دیره که بخوای کاری رو انجام بدی و فقط مجبوری بشینی و تماشا کنی ببینی چه اتفاقی میفته، درد اون لحظه رو با هیچ وقت دیگه‌ای نمیشه مقایسه کرد. یه احساس خسران عجیب. یه حس تنفری که سعی میکنی کنترلش کنی و هرچی بیشتر این تلاش احمقانه رو ادامه بدی به جای اینکه اون حس تنفر رو بکشی اون رو به سمت خودت برمیگردونی و بعد از یه مدتی از خودت متنفر خواهی بود. انگار که فقط میتونی هدف تنفر رو عوض کنی. انگار که فقط دوتا انتخاب داری از دیگری متنفر باشی یا از خودت.

الآن بیشتر از همیشه به این معتقدم که «هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است» و از حالا تندتر از همیشه رانندگی میکنم که حداقل تو این یه مورد که میتونم زود برسم، کارم رو درست انجام داده باشم. از حالا جنون سرعتی که هیچکس نفهمیده بود واسه چیه بیشتر از قبل بروز پیدا خواهد کرد و سرانجام این جنون واسه خودم خیلی روشنه. شاید اینجوری یاد گرفتم همه جا خودم رو زود برسونم.