شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

صدای جاروی رفتگر. نسیم خنک نصف شب‌های خرداد تهران. صدای جلز ولز سیگار. رد دود. داشت به امروز فکر میکرد. به روزی که تمام‌ش رو درد کشیده بود. به اون لحظه‌ای که دیگه طاقت‌ش تموم شده بود و میخواست هر جوری هست دردش رو تموم کنه. مهم نبود چجوری. یاد مورفین‌های دکتر قریب افتاد. زخم دستش رو داشت نگاه میکرد. اون لحظه‌هایی که داشت به خودش می‌پیچید از جلو چشمش می‌گذشت. به روزایی فکر میکرد که مثل امروز درد میکشید. به خودش می‌پیچید. مثل امروز یا کسی نبود یا اگه بود کاری ازش برنمیومد. اون روزها گذشتن. روزهای درد همشون میگذرن. اما یادگاری‌هاشون همیشه میمونه. یک عمر همراهی. چاقو در کتف. زخم در دست. اود کردن گاه به گاه دردهای قدیمی. سیگارِ تموم شده. صدای جاروی رفتگر از دور.
  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۶
دقیق‌تر که فکر میکنی، درمی‌یابی هیچ اتفاقی نمیفته. انگار زمان کُند میگذره. همه چیز در مغز رخ میده و اونچه در بیرون و دنیای واقع رخ داده خیلی اندک است. تو در واقعیت فقط یک عکس می‌بینی ولی در ذهنت تمام شعر رو دوره میکنی. یک شمع روشن میکنی و تمام آن شب را به یاد می‌آوری. یاد مریم میفتی و سی‌باره پری شدن قلمت و جرأت نکردن‌ت. یاد پدر میفتی و زمزمه‌های دعای مجیر. یاد که میکنی زنجیره دلتنگی را آغاز کرده‌ای. نرگس. ناهید. سارا. فائزه خانم عزیز. همه پشت هم به ذهن‌ت می‌آیند و یادشان میشود خنجری بر پیکر خسته‌ات و میروند. زمزمه میکنی نه یاد میکنی از ما نه میروی از یاد.
 
  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۳
ناخدا نشسته بود تو اسکله. باهاش رو انداخته بود رو هم، هر از گاهی یه پوکی به سیگارش میزد و خیره بود به دریا. حال دریا از اون احوالات غریبی بود که نه آرومه و نه طوفانی. یه دریای مواج و پرتلاطم اما با یه آرامش باطنی. ناخدا دل به دریا زد. کشتی پهلو گرفته رو به آب زد. آرامش اسکله‌نشینی رو با هیجان پر شور سکان‌داری عوض کرد. میدونست که این تلاطم و این خروش و بالا پایین‌ها زندگیش رو خواهد ساخت. میدونست که وقتی دوباره کشتی‌ش پهلو بگیره، آدم بزرگتریه. مخ لعنتیش حس تازه میخواست نه یه فرکانس ممتد. ناخدا ایمان داشت که آرامش بزرگتری در انتظارشه. یاد گرفته بود که باید صبر کنه برای رسیدن بهش. دل به دریا بزنه و صبر کنه. 
  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۹
ناراحتیِ اتفاقی که خودت نتونستی رقم بزنی با ناراحتیِ اتفاقی که یکی دیگه نذاشته رخ بده فرق داره. فرقش مثل پنالتی‌ای که خودت بزنی تو اوت یا دروازبان ازت بگیره. هرچند توپ گل نشده و شاید از بیرون گود به نظر بیاد که چه فرقی داره. اما تا وقتی پشت ضربه واینستادی، نمیتونی درک کنی که چه تفاوت بزرگی دارن. احساسات اولی در بدترین حالت از جنس حسرته. معمولا محرکه. دوباره بلندت میکنه که برو دوباره ترای کن این دفعه میشه. دومی بخش بزرگیش عصبانیته. عصبانیت از دروازبان حریف. هر چقدر هم که بخوای خودت رو مقصر بدونی که پنالتی رو بد زدم، این فکر که اگه دروازبان حریف خلاف جهت پریده بود الان توپت گل شده بود رو نمیتونی ساکت کنی. زخم دومی کاری‌تره. ویرانی داره. خیلی طول میکشه دوباره رو پاهات بلند شی. اولی هرچند بیست سال هم بگذره باز یادته، اما از پا نمیندازتت. روبرتو باجو خودشو نمیبخشه واسه اوت زدن پنالتی فینال جام‌جهانی ولی تهش با خودش طرفه نه با کسی که وقتی تو داری درد میکشی معلوم نیست داره با کی شراب پیروزی میخوره.
  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۶
یه زمانی اسباب‌بازی‌های مُد روز، اسباب‌بازی‌های کوچیکی بودن که یه دسته برای کوک کردن داشت. به یه سمت که می‌پیچوندی کوک میشد و خوشحال و خرامان حرکت میکرد و به سمت مخالف که می‌پیچوندی یه صدای خاصی میداد. چندین دفعه اول که اینکارو میکردی اتفاقی نمیفتاد ولی وقتی اصرار میکردی به انجام و مکررا انجام میدادی، چرخ‌دنده‌های ماشین کوکی‌ت خرد میشد. اسباب‌بازی‌ت کار میکرد و میشد باهاش بازی کرد اما دیگه کوک نمیشد.
ماشین کوکیِ قلبت رو هم اگه چند دفعه با آدم اشتباهی میزان کنی، خراب میشه. کار میکنه. یعنی میشه جلو بقیه باهاش بازی کرد و به روی خودت نیاری خراب شده اما میدونی که دیگه کوک نمیشه. قلبی که چرخ‌دنده‌هاش یه زمانی کوک میشدن و به سرعت میچرخیدن حالا که شکسته‌ن و دارن خاک میخورن، زمان واسشون کُند میگذره. یک ماه و نیم بعد از عید به اندازه دو فصل گذشته و یک ماه و نیم تا آخر خرداد اینقدر طولانی به نظر میاد که تاب آوردنش آسون به نظر نمیاد.
چون یه بار که ماشین کوکی خراب رو باز کردیم و کلی باهاش کلنجار رفتیم و چرخ‌دنده‌های خراب رو عوض کردیم و ذوق دوباره کوک شدنش رو تجربه کردیم، یه امید خطرناکی داریم که قلبمون رو هم میتونیم دوباره کوک کنیم.
  • ۱ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۶
بیستم فروردین‌ماهِ نود و پنج که برسد، دومین مسافرت از چهارگانه قلعه‌گردی خود را آغاز می‌کنی. قلعه رودخانِ فومن را که ببینی، قلعه بابکِ کلیبر و یزدگردِ ریجاب در صف منتظر دیدارند. قلعه حسن‌صباحِ الموت را نیز که پیش‌تر دیده‌ای. چهار قلعه کوهستانی‌ای که سالیان درازی‌ست سالم مانده‌اند و هر کدام شاهکاری‌ست از فکر نظامی و هنر معماری. چهار قلعه‌ای که خود را بالاتر از دشمنان قرار می‌دادند تا مشابه موقعیت و پیروزی انگلستان در جنگ‌جهانی دوم را خیلی پیشتر در تاریخ ثبت کنند. چهار قلعه‌ای که هیچگاه فتح شدن‌شان آسان نبوده است.
شبانگاهان که از تهران به سوی کرج و سپس قزوین و بعدترش رشت که بروی، دو دور چرخیدن در بزرگراه را که تجربه کنی، بُهت چند ثانیه‌ای بعد از تصادف را که بگذرانی، بعدش تا دو راهی فومن را که برانی، حدود چهارساعتی رانندگی کرده‌ای و حالا در فومنی. شهر خلوت است اما تمام مغازه‌ها باز. گویا اینجا از اماکن خبری نیست و می‌بینی همسن و سالانی که برای دور دور نصف شبی در خیابان پرسه می‌زنند. چرخی در شهر می‌زنی تا جای امن و راحتی پیدا کنی برای برنامه برپایی چادری که بعد از تصادف تبدیل شده به استراحتی چند ساعته در ماشین. 
شب را در ماشین گذرانده‌ای و حالا شش صبح است. بعد از صبحانه، نیم ساعتی که پشت رول بنشینی رسیده‌ای پای قلعه. خلوتی جمعه صبح آنجا را که بینی، تعجب خواهی کرد. تعجب خواهی کرد از بسته بودن تمام دکه‌های مسیر. جز تعداد انگشت‌شماری پیرمردِ محلیِ کوهنورد کسی دیگر را در مسیر نخواهی دید. حدود دو کیلومتر پیاده‌روی که نه پله‌نوردی را که بگذرانی، رسیده‌ای به دروازه قلعه. این پله‌نوردی یعنی حدود هفتصد متر بالاتر از سطح دریایی. این یعنی بهترین فصل و ماه رو برای دیدن اینجا انتخاب کردی. چند هفته دیگر که بگذرد سرسبزی اینجا کمتر می‌شود و می‌رود که گرمای تابستانه غالب شود.
از دروازه که بگذری، راهرویی‌ست بارانداز. از راهرو که وارد قلعه می‌شوی، یعنی از شمال وارد قلعه شده‌ای. اگر سالیان دور بود، در مقابل‌ت چشمه‌ای می‌دیدی. اما حال از چشمه‌ای که در زلزله‌ای خشک شده، خبری نیست. شرق و غرب‌ را که بنگری دو تپه می‌بینی که بر رویش دو قلعه بنا شده. یکی شاه‌نشین و دیگری سربازخانه. برای رسیدن به قلعه شاه‌نشین، مسیر دورتر را انتخاب می‌کنی و قلعه را دور می‌زنی. مسیری که با پله‌های بلندی که دارد، نفس‌گیر است. در مسیر که در آن آب‌انبارِ پُر آب و اتاق‌های نگهبانی سربازان را خواهی دید و مه صبحگاهی جنگل را. در قلعه شاه‌نشین، مکان ویژه‌ایست برای شاه. از آنجا بهترین نمای رو به قلعه خواهی داشت. می‌شود ساعت‌ها همانجا نشست. صبح زود هم که آمده‌باشی وقت کافی داری.
سختیِ مسیر برگشت از شاه‌نشین به سمت دروازه هم دست کمی از سختی مسیر رفت ندارد. کوتاه‌تر است و زودتر تمام می‌شود. اگر قلعه سربازخانه هم باز بود، می‌شد درب پنهان جنوبی را هم دید و چند ساعتی هم آن طرف قلعه مشغول بود و دید که آیا از غار مخفی پشت قلعه خبر هست یا نه. از قلعه که خارج شوی و به پایین کوه که سرازیر شوی، دکه‌های باز شده را پیش رو داری. چای ذغالی و نان محلی. باقی همان است که در دربند نیز پیدا می‌کنی. 
به فومن که برگردی و سری به تعمیرگاه بزنی، نزدیک ظهر است. به جاده می‌زنی که ناهار را در کنار سفیدرود باشی. درست کردن آتش و کباب‌کردن و استراحت بعد از ناهار که بگذرد، باید جمع کنی که برگردی. راه برگشت است و صبحت‌هایی که تمام شده و آهنگ‌هایی که یکی پس از دیگری پخش می‌شود و هر کدام داستان خود را دارد. راه برگشت است و بارانی نم‌نم و ترافیک همیشگی جمعه شب‌های مسیرهای منتهی به تهران.
 
پ.ن. اطلاعات بیشتر درباره قلعه رودخان. مکان‌بین و راسخون
پ.ن. سبک متن وام‌گرفته از قلم حمیدرضا صدر در کتاب تو در قاهره خواهی مُرد
  • ۱ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۸
رفت سراغ کاست‌های قدیمی. همه کاست‌ها خاک گرفته بودن. گشت تا اونی که میخواد رو پیدا کنه. ضبط رو از کمد درآورد و کاست رو گذاشت توش. آهنگ که پلی شد شروع کرد به رقصیدن. شبیه شوهای عید اواسط دهه هفتاد میرقصید. میرقصید و رقص‌های قدیمی یادش میومد. حرکت دست‌ها و کمر، دور چرخیدن‌ها، عشوه‌ها، با آهنگ خوندن‌ها، چشمک زدن‌ها و دلبری‌ها. یه دفعه بغض‌ش شکست. نشسته بود وسط اتاق گریه میکرد. معین هنوز میخوند یه حلقه طلایی اسمتو روش نوشتم... .
  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۳۷
رو نیمکت نشسته بود. مثل همیشه. هیچوقت نمیومد کنار زمین وایسه. تیم‌ش تو کورس قهرمانی بود اما این هفته داشت خیلی بد بازی میکرد. یک هیچ عقب بود. تغییر سیستم داد و بازی رو هجومی کرد. چیزی از بد بودن تیمش کم نشد. تو یه ضد حمله گل رو خورد. وقتی میخواست بازیکن رو صدا بزنه واسه تعویض دوم و سعی کنه اوضاع رو بهتر کنه یادش افتاد "وقتی اوضاع بده و هرچی تلاش میکنی بهترش کنی، بدتر و بدتر میشه، سعی کن هیچ کاری نکنی اوضاع همینجوری بمونه حداقل اینکه بدتر نمیشه." بازیکن دیگه‌ای رو صدا زد. سیستم رو تدافعی کرد. سعی‌ش رو کرد. بازی پنج هیچ تموم شد.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۳۴
دروازبانی که بده میدونه که بده؟! یا فکر میکنه خیلی خوبه؟! دولوپری که کد کثیف میزنه میدونه داره چیکار میکنه؟! آدمی که بده میدونه بده؟! میدونه هیچکی دوسش نداره؟! خودش میخواد که کسی دوسش نداشته باشه؟! یا اینکه فکر میکنه کاری که داره انجام میده درست‌ترینه؟! کسی که عزیزشو ناراحت میکنه میفهمه داره چیکار میکنه؟! آدما میدونن دارن لجبازی میکنن؟! حواسشون نیست یا به عمد اینکارو میکنن؟! میدونن توقع بیجا دارن؟! یا همیشه حق رو با خودشون میدونن؟! اونجاییکه بی‌انصافی میکنن بهش فکر میکنن؟! میدونن دارن نخ میدن؟! میدونن دارن نخ رو نمیگیرن؟! میدونن دارن می‌شکنن؟! میفهمن پرنده چجوری می‌پره؟! همه اینا شبیه دروغگوها نیستن؟! دروغ که میگن خودشون میدونن دارن دروغ میگن. اما گاهی یه دروغ رو اینقدر تکرار کردن که خودشون هم باورشون شده. تکرار کردن تا تلخی راستی رو یادشون بره. ما میدونیم؟! میدونیم داریم بهونه میگیریم؟! میدونیم داریم میریم؟! میدونیم داریم خودمون رو پررنگ میکنیم؟! میدونیم که شوآف میکنیم؟! یا یه جایی یه روزی مثل امروز یه تصمیمی گرفتیم و دیگه حتی یادمون نمیاد؟! تصمیم به شوآف به دروغ. تصمیم به بیدار نشدن. تصمیم به نجنگیدن به رها کردن. تصمیم به گول خوردن از خود. تصمیم به کم‌رنگ و پررنگ شدن.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۳
وقتی آب پشت سد زیاد میشه و سد توان نگه داشتن‌ش رو نداره، آب‌ش رو سرریز میکنن. اما اگه حجم بارش‌ها و سرعت پر شدن سد بیشتر از حجم آبی باشه که سرریز میکنن چی میشه؟! اولش سد یه ترک کوچیک میخوره. یواش یواش ترک سد عمیق‌تر میشه. اما سد هنوز به ظاهر محکم و پابرجاست. تا یه روزی، یه اتفاق خاصی، یه بی‌محلی‌ای، یه مسیجی که جواب داده نمیشه، یه تلفنی که جواب نمیده، یه قرار خاصی که کنسل میشه. وقتی اتفاق میفته فشار تمام ناراحتی‌های جمع شده پشت سد غیر قابل تحمل میشه. تمام اتفاق‌های کوچیک و بزرگی که هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها پشت سد جمع شده بودن، جمع شده بودن ولی سد رو اذیت نمیکردن، جمع شده بودن ولی کار سد نگه داشتن‌شون بود، دلیل‌ها و دوست داشتن‌هایی بود واسه نادیده گرفتشون، واسه فرصت دادن بهشون. جمع شده بودن ولی سرریز و حرف زدن چاره کار بود. ترک خورده بود و صداش درومده بود ولی کسی اهمیت نداده بود. وقتی اتفاق میفته، سدِ محکم و استوار میشکنه. هرچقدر سد رو بزرگتر و بلندتر و محکم‌تر ساخته باشی، سیلِ ویرانگرتری به راه خواهد افتاد. و سیل هر چی تو مسیرش باشه رو خواهد شست. یک سیل پر خروش و سپس آرامش. تحقق دوباره کابوسِ بیست ساله. و همه چیز ویران شده.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۲۴