شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

بعضی وقتا اتفاقاتی تو زندگی آدم میفته که نمیشه راحت از کنارشون گذشت. بعضی از این اتفاقات توی یه لحظه یا یه روز خاص افتادن. میایم واسه این اتفاق‌ها سالگرد میگیریم. شاید به خاطر اینکه بگیم این اتفاق‌ها خیلی برامون ارزش داشته یا خیلی رو زندگیمون تاثیر گذاشته. معمولا این اتفاق‌هایی که سالگرد دارن رو تو روزهای دیگه خیلی بهشون فکر نمیکنیم. میذاریم باشه واسه همون روز خاص. و بعدش هم دوباره زندگی قبل از اون روز. روز‌های سالگرد دوست دارم یکی بیاد واسم از اون اتفاق بگه از اون آدمی که باهاش اتفاق افتاده بگه. اون بگه و من بشم سراپا گوش. اما یه دسته دیگه از اتفاق‌ها نه سالگردی دارن نه روز خاصی. این اتفاق‌ها تو یه لحظه نیفتادن که بخوای با یه لحظه جمعشون کنی. یه دوره‌ای از زندگیت رو تشکیل میدن. هر روز و هرلحظه یادشونی. امان از این اتفاق‌ها که نمیتونی منتظر یه روزی باشی که بهشون رسیدگی کنی یه روزی که بذاری واسه خاطره‌بازی. هر لحظه‌ای که داری زندگی میکنی ممکنه یه خاطره‌ای رو یادت بیاره. بی‌هوا بی‌ربط اما ویرانگر ... 

بسته به حالی که موقع خوندن شعرها دارم از یه سری اشعار و ابیات خوشم میاد. بعضی احوال هم اصلا نمیتونم شعر بخونم. به همین دلیل نوشتن و ذخیره اشعار به نظرم کار بیهوده‌ایه. بخاطر اینکه دفعه بعدی که اونا رو میخونم معلوم نیست چه حالی دارم که ذوباره از خوندنشون خوشم بیاد یا نه. شده که قبل‌ها که شعرهایی رو گزینش میکردم رو دفعه بعدی که خوندم، پاک کردم ... اما ثبت احساس که موقع خوندن شعرها داشتم به نظرم کار جالب‌تریه. فهم اینکه دفعه پیش که اینو میخوندی چه حالی داشتی، لحظه‌ نابی عه. همونجوری که خیلی از خاطراتم رو نه با جزئیات اتفاقاتی که افتاده که با حس و حالی که موقع رخداد اون اتفاقات داشتم، یادم میاد.

و اما این کتاب ... این کتاب رو باید وقتی بخونی که کسی که باید، نیست. این کتاب رو باید موقع دلتنگی بخونی. اسمی هم که این سروده‌ها، این درد مشترک دلتنگی داره، بهترین انتخاب شاعره.

کتابٍ نیست
علیرضا روشن

جسم بی‌روح رو که نمیشه از چیزی ترسوندش یا  از کاری منعش کرد یا قولی ازش گرفت
من که روحم رو دادم به آدم‌ها که با خودشون ببرن اون سر دنیا دیگه یه جسم بی‌روحم
امسال برعکس هرسال که از سرما به خودم می‌لرزیدم صبح‌ها که از خونه میزنم بیرون یا شب‌های آخر وقت که برمیگردم خونه، سرما رو احساس میکنم اما اذیتم نمیکنه. اثراتش رو می‌بینم. سرما میخورم پوستم خشک میشه اما سرما اذیتم نمیکنه. دیگه روحی نیست که اذیت شه. جسم بی‌روح هم که اذیت نمیشه.بی‌خوابی این روزها و این شب‌ها هم همینه. جسم بی‌روح ...

من بازیگرم - پرویز پرستویی

شهرهای زیادی رو تو ایران گشتم. خیلی‌هاشون رو یکی‌دو روز موندم اما هیچکدوم رو نتونستم توش دووم بیارم. بعد از چند روز انگار دارم خفه میشم. باید برمیگشتم تهران. تنها شهری که استثنا بود شیراز بود ....

اما تهران. تنها شهریه که هرحالی که داشته باشم میتونم توش سال‌ها زندگی کنم و زنده بمونم. وقتی کسی شبیه من باشه راحت‌تر میتونم باهاش زندگی کنم. راحت‌تر باهاش صمیمی‌ شم و تهران چقدر شبیه من است. یکی از دلیل‌های اصلیش اینه که تهران همدرد ماست. تهرانی دماوندی داره که سال‌هاس دلش خونین است اما دم نمی‌زند. گسل دارد که سال‌هاست در درون خودش دردی بزرگ دارد اما چیزی بروز نمی‌دهد. اینقدر تهران این همه درد را در خود نگه داشته که آدم‌ها فکر میکنن هیچوقت این بغض همیشگی تهران نمی‌شکند. با خیال راحت در آن زندگی می‌کنند. اما امان از آن لحظه‌ای که این بغض، این درد، این دلتنگی سر باز کند....
 شاید هم تهران سالیان دور دوستانش را روانه شهری دیگر کرده باشد ...
تا حالا شده به این فکر کنی که هوا هست. یعنی مثلا از هوا تشکر کنی که مرسی که هستی. یا اینکه اصلا چقدر آدم به این فکر میکنه که هوا هست؟ چقدر درک میکنه بودن هوا رو؟ درسته که بعضی وقتایی که هوا خوبه یه نم بارونی زده و تر و تازه‌س میگیم چه هوای خوبی. یا اینکه وقتی هوا آلوده‌س یا سوز داره یا برنامه‌هامون رو بهم میریزه و اذیتمون میکنه میگیم چه هوای بدی. اما هیچوقت به اینجا نمیرسیم که بگیم نباش. هیچوقت به این فکر هم نمیکنیم که اگه نباشه چقدر خوب میشه. اصلا نبودنش رو جز حالات زندگیمون حساب نمیکنیم.
رفیق هم از اون چیزاس که باید باشه. یعنی اصلا نباید نبودنش تو زندگیت وارد بشه. بودنش بایدیه. نبودنشه که باعث میشه بگیم چرا نیست! وقتی هست هیچکی نمیگه که هست چون باید باشه. مثل هوا
حرفایی که دیگران بصورت خلاصه می‌زنن رو آدم میتونه تو ذهن خودش شرح و بسط بده. یه بدی داره اینه که اگه اینکار رو بد انجام بدی اون موقع ممکنه به چیزایی برسی که طرف اصلا به ذهنش هم خطور نمیکرده. از یه حرف کوچیک طرف به یه جایی رسیدی که نباید. بعدش هم قضاوت اشتباه و قص‌علی‌هذا .... اما فعلا در این که من باهاش پست می‌نویسم خیلی اشکال نداره. حداقل که اینجوری به نظر میاد!
فرداد میگفت  وقتی یه کتابی رو میخونی یا یه فیلمی رو می‌بینی انگاری باهاشون تو اون مدت زندگی میکنی. وقتی هم که تموم میشه بدجوری دلت میگیره. چون تازه دوزاریت میفته که این آدم‌ها وجود ندارن. این دل‌گرفتگی رو کریستن بوبن یه جور دیگه میگه:‌ وقتی به آخرین صفحه کتابی میرسید و میخواهید تمامش کنید، دچار افسردگی شدیدی میشوید چون ناچارید باز به دنیا بازگردید.
من هم وقتی کتاب میخونم یا فیلمی رو می‌بینم تاثیری که روم میذاره رو کاملا متوجه میشم. اینکه من دارم تو دنیای اونا زندگی میکنم. حرف زدن و نوشته‌هام شبیه قلم نویسنده میشه و کارهام شبیه کارهای شخصیت‌های داستان. خیلی وقت‌ها هم اتفاق‌های دنیای واقعی رو مپ میکنم به اتفاق‌های داستان و سعی میکنم شبیه شخصیتی که میخوام رفتار کنم. این تاثیر کم و زیاد داره. مثلا تاثیر قلم رضا امیرخانی رو نوشته‌هام بیشتر از بقیه بوده یا تاثیر داستان‌های گابریل گارسیا مارکز. اما این فیلم این‌بار تاثیری شگرف‌تر از دفعات قبل و فیلم و کتاب‌های قبل بر من گذاشت. تمام تفکرات و کارهای روزانه‌م رو تحت تاثیر قرار داده. یه تاثیریه که شبیه‌ش رو تاحالا ندیده بودم.
و حس پایان سیزن دو .... بهت عجیبی بود

یه ناظمی داشتیم سال دوم دبستان. میگفت همه میگن وقت طلاست اما من میگم از طلا هم بالاتره خیلی ارزشش زیاده.اما حالا بعد از این همه سال که گذشته به جایی رسیدم که زمان هیچ ارزشی نداره. هیچ. نه 78 روز ارزشی داره نه 101 روز نه ... . انگار که مفهوم زمان واسه‌مون عوض شده. انگار که اتفاقات گذشته همین چند لحظه پیش بوده اما خیلی دور به نظر میرسه. به قول سجاد دیگه چیزی به اسم تایم‌استمپ نداریم.

یه اتفاق عجیبی بوده. یه تغییری که همه چی رو بهم ریخته. مثل تولد مسیح مثل هجرت پیامبر که همه تاریخ رو بهم میریزه و از اول شروع میکنه همه چی رو. به قول بهاره یه مبدا واسمون درست کرده. حالا درسته که آدم‌های دیگه مجبورمون میکنن با تاریخ اونا زندگی کنیم مجبورمون میکنن بگیم امروز 5 دسامبره یا 14 آذر، اما تاریخی که ما داریم باهاش زندگی میکنیم تاریخیه که این اتفاق‌ها واسمون درست کرده. مثل علیرضا روشن که میگه «ساعت چهار و سی‌وهشت دقیقه است/به وقتٍ سی‌وسومین سالٍ بی‌تو بودن»
امروز 78ام تنهاییه ....
بهت چیز عجیبیه. ریشه اصلی عجیب بودنش هم به ناخودآگاه بودنش برمیگرده. مبهوت موندن کار ارادی نیست که بگی الان میخوام مبهوت فلان چیز بشم. بعضی بهت‌ها اینجوریه که خیره میشی به یه جایی مغزت رو یه مسئله مونده و داره روش فکر میکنه و تو کاری جز خیره شدن نمیتونی انجام بدی. اما یه نوع بهت پیشرفته هست که آدم کاراش رو انجام میده به زندگیش میرسه اما مغزش مبهوته. یه اتفاقی براش افتاده که نمیتونه حتی بهش فکر کنه. فقط  از رخدادش در عجبه ...
این دومی کم پیش میاد اما تاثیرش زیاده
دوم دبیرستان که بودیم خیلی مسئله‌های مکانیک و سینماتیک حل می‌کردیم. یکی از مسئله‌ها که همیشه مورد علاقه من بود، اون مسئله قایق‌سواری بود که خلاف جریان آب پارو می‌زد. اینکه خلاف تصوری که سال‌ها داشتم، اگه قایق‌ران کارش رو درست انجام می‌داد، می‌تونست خلاف جریان آب حرکت کنه هرچند درسته که سرعتش کم می‌شد. بچه‌تر که بودم، با پسرخاله‌م که بیرون می‌رفتم، یکی از هیجان‌انگیزترین و همونطور که معلوم خاطره‌انگیزترین کارهایی که می‌کردیم، دویدن رو پله‌برقی در جهت برعکس بود.  احساسی که موقع رسیدن به آخر پله‌ها بهم دست می‌داد، منحصربه‌فرد و غیرقابل وصف عه. یه زمانی یکی از خواب‌هایی که به کرات می‌دیدم این بود که وسط یه جمعیت آدمی که بی‌توجه به دیگران دارن یه مسیر مستقیم رو حرکت میکنن، خلاف جهت حرکت کنم. با اینکه برخورد با آدم‌های دیگه کار رو سخت می‌کرد اما لذتی تو اون خواب بود که شبیه دویدن رو پله‌برقی بود. این اواخر از هرچیزی که عموم آدم‌های دوروبرم ازش خوششون میومد، مورد تنفرم قرار می‌گرفت یا در محبوب‌ترین حالت، سعی میکردم علاقه‌م رو بهش نشون ندم و یواش یواش علاقه‌م رو کم کنم. مثلا چرارفتی همایون. با اینکه خیلی قبل‌تر از اینکه ترند بشه خیلی بهش گوش میدادم اما وقتی با اقبال عمومی روبه‌رو شد من کولی رو بیشتر پسندیدم. یا مثلا گذشته فرهادی که هیچوقت نتونستم علاقه‌ای که به درباره‌الی داشتم رو بهش پیدا کنم. این اتفاق حتی گاهی باعث مخالفت کردنم با اون قضیه هم می‌شد. نمونه مهمتر این اتفاق توی رفتارها توی ارتباطات اجتماعی‌م دیده میشه. آدم‌هایی که همه دوروبرشون هستن رو نمیتونم درک کنم. ترجیح میدم با آدم‌هایی باشم که با اینکه تعداد آدم‌های کمتری دوسشون دارن اما به اندازه کافی واسه هم وقت داشته باشیم. و حتی با آدم‌هایی صمیمی بشم که عده زیادی ازش متنفرن.... فریاد زدن برای ایران موندن وقتی همه داشتن اپلای میکردن. اینا همش مثل پسندیدن اون مسئله فیزیک نیست؟
خلاف جریان آب شنا کردن سخته اما به احساسی که با اینکار بدست میاری می‌ارزه ...
After some years being far from politic, House of Cards brings me back to thinking in this way. House of Cards changes my mind, changes my idea about life and now i feel i grew up. Here are lessons that i get from it:
  • There are two kinds of pain. The sort of pain that makes you strong or useless pain, the sort of pain that is only suffering. Moments in suffering require someone who will act. Who will do the unpleasant thing, the necessary thing. after that, no more pain.
  • Nearly everyone in this world makes a mistake, chose money over power. Money is the McMansion in Sarasota that start falling apart after 10 years. Power is the old stone building that stands for centuries. There is no respect for someone who doesn't see the differen.
  • It is the principle: don't be a slave to anybody or anything.
  • When arrive time for you to evolve, to accomplish this you have to make hard choices.
  • Not an easy thing, to say no to more powerful man than you. But sometimes the only way to gain your superior's respect is to defy him