شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعضی تلخ‌بودن‌ها هست که تو ذوق می‌زنه. تمام دنیای آدم رو تلخ می‌کنه. وقتی اتفاق میفته، آدم به هر دری می‌زنه که اونو از بین ببره. هیچ‌کسی نیست که از این تلخی به خوشی یاد کنه یا طالب‌ش باشه. جنس این تلخی‌ها از جنس تلخی بادوم عه. شاید خیلی‌ش به این خاطر باشه که توقع چنین تلخی‌ای رو نداری. منتظر یه مزه دیگه هستی و یه دفعه با اون روبه‌رو میشی. اما بعضی تلخ‌بودن‌ها جنس تلخی قهوه‌س. حتی گاهی خودت یه فنجون کوچیک‌ش رو دم می‌کنی. بدون شیر و شکر. می‌شینی و فکر می‌کنی و به تلخی‌ش تن میدی. توی منوی زندگی قهوه‌های مختلفی می‌تونی سفارش بدی: فرانسه، ترک، ... شیر و شکر‌ش هم بعضی وقتا دست خودته. میشه پیدا کرد آدمی که از این تلخی لذت می‌بره. میشه شد آدمی که از این تلخی لذت می‌بره.

توی یه برهه‌ای که خیلی تلخی زندگی زیاد به چشم میومد:

[یک] زمستان

[دو] دارت

[سه] کاه

[چهار] خواهش

[پنج] تقصیر

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۵۵

نباید از کسی که سال‌ها تو ممالک دیگه زندگی کرده توقع داشت که آداب و رسوم ایران رو بلد باشه. مثلا بلد باشه تعارف کنه. هیچ‌وقت هم همچین کسی رو به‌خاطر تعارف نکردن نباید مقصر دونست. اون فرد هم نباید عذاب‌وجدان داشته باشه که چرا تشریفات تعارف رو رعایت نکرده.
هرکسی هر جایی که زندگی کنه، آروم آروم با سیستمی که اونا میخوان یا اونا زندگی می‌کنن، اخت میشه و دیگه نباید ازش توقع دیگه‌ای داشت. اگه همه پنج‌روزه هفته رو مشغول بدو بدو و کار و درس و فلان و فلان هستن و باقی هفته رو به خوش‌گذرونی و فراموشی خستگی هفته قبل و آمادگی هفته جدید میگذرون، نباید کسی که اینجوری زندگی میکنه رو مقصر دونست. درسته که اگه کسی یه روش درست تو زندگی‌ش داشت و خلاف جریان شنا می‌کرد تشویق داره اما برعکس‌ش محق محاکمه نیست.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۵۱

این روزها لحظاتی که تنهام و کسی دور و برم نیست، لحظات سخت و دردناکیه. لحظاتیه که نمیخوامشون. حتی دردی نیست که خوشایند باشه و بشه تحمل‌ش کرد. دیگه زیادی تلخه. حداقل اینکه الان خسته‌تر و ناتوان‌تر از اونی هستم که بتونم این لحظات رو تنهایی تحمل کنم. حتی از اون لحظاتی نیست که بخوام آدم‌ها رو انتخاب کنم و بگم فلانی باشه و فلانی نباشه. فقط میخوام کسی باشه که تنها نباشم. اگه بشه کنارش [...] که چه بهتر. نشد هم مهم نیست همین که هست و اگه خواستم بتونم مغزمو بدم دستش که پیش خودم نباشه، کافیه. اما همین اندک هم گاهی پیش نمیاد.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۷

وقتی به موفقیت و پیروزی‌ای تو زندگی می‌رسم اما اون خوشحال‌م نمی‌کنه، دلیلی که واسم وجود داره اینه که هدفی پشت اونا نیست. درسته که واسه رسیدن بهشون تلاش میکنم و وقت میذارم و فلان و فلان، اما یه اتفاق پوچ‌ن. یه تلاش و موفقیت و شکستی که پشت‌ش هدفی نیست. انگیزه‌ای نیست جز گذر زمان و فرار از بیکاری و فکر و خیال و امید احمقانه‌ای واسه بهتر شدن اوضاع. و شاید یه اتفاق بدتر و ترسناک‌تر، روتین. این جور زندگی کردنه که توش هیچی مهم نیست. صرفا همین که این نیز میگذرد کافیست. حالا که به چنین پوچی‌ای رسیدم، گاهی فکر میکنم روزهای گذشته که کار ساده‌تر و آسون‌تر رو انتخاب می‌کردم. شاید خودم رو گول میزدم که اینکار از این جهات با هدفی که تو سرت داری می‌خونه. اما کدوم هدف کدوم ایمان...

  • ۱ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۵

من همیشه ترس‌م از این بوده که اتفاقاتی که واسم میفته یا بلاهایی که خودم به سر خودم میارم، چنان تاثیری روم بذاره که تمام زندگی و زندگانی آینده‌م رو تحت‌الشعاع قرار بده. ترس‌م از این بوده که کاری که با دل‌م میکنم چنان یقه‌م رو بگیره که خفه‌م کنه. از این ترسیده‌ام و جلو اومدم. یه وقتی گفتم دیگه بیشتر از این ممکنه نابود شم، باید کاری بکنم. اما وقتی شروع کردم، احساس کردم که دیگه خیلی دیر شده. شبیه بازی دارت بود. وقتی دارت‌ رو برداشتم، خیلی با خودم فکر کردم که پرتاب کنم یا نه. هیچ جوابی واسش نبود. انگار که دو نیمه وجودم، دو جواب متفاوت میداد به این سوال و هرکدوم هم یه وجه قضیه رو می‌دیدن. جوابی در کار نبود اما تصمیم گرفتم پرتاب کنم. وقتی پرتاب کردم، تمام مدتی که دارت رو هوا بود و داشت پیش می‌رفت تا به بورد برسه، من تمام پرتاب‌ها و اتفاقات و لحظات گذشته از جلو چشم‌م میگذشت. هیچ لحظه‌ای نبود که جدید باشه که از نو بودن‌ش لذت ببرم. تمام لحظات مپ می‌شدن به یه زمانی و یه آدمی در گذشته. لجظات درهم‌ریحته‌گی عجیبی بود. لحظاتی بود که من خودم رو تابه‌حال اونطور ندیده بودم. خودم برای خودم تازه بودم. خودی که انگار اولین بار بود می‌دیدم‌ش. تو اون لحظات، بود احساسی که دوست داشتم شکست بخورم. بود احساسی که دوست نداشتم تیرم به هدف بشینه. هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم که یه روز از شکست ناراحت نشم.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۲

قبل‌ها وقتی اخوان می‌خوندم با خودم فکر می‌کردم که چطور میشه یه نفر به جایی برسه که اینقدر تلخ از زندگی و یاران و دوستان دور و نزدیک صحبت کنه. با خودم فکر می‌کردم چه باید بر کسی بگذرد که چنین شود. اما حالا جواب‌م رو از زندگی گرفته‌ام. حالا می‌فهمم حرف سایه رو که میگه اگه مادرم میدونست قراره چه بر من بگذرد، همان ابتدای کار از غصه دق می‌کرد. حالا می‌فهمم چطور میشه گفت کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را، چطور میشه گفت nobody cares، چطور میشه گفت و ایمان داشت.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۰

یه دوگانگی عجیبی دارم. یه تلخی و شیرینیِ همزمان. همزمانِ عجیب. شادی و بغضِ همزمان، غم عمیق و امیدِ همزمان، ناامیدی و تصمیم واسه بهبودِ همزمان، به معنی واقعی کلمه همزمان.
اینقدر این دوگانگی واسم عجیب و غریب عه که نمیتونم با تناقض‌ش کنار بیام. اینقدر که پست 1393م رو اینقدری با حال خوش ایام عیدم متناقض دیدم که نمیخواستم منتشرش کنم. اینقدری که شب‌ها از تناقض حال‌م با روزش در عجبم، صبح‌ها که از خواب بیدار میشم از حال خوبم.

یا به قول شاعر: قلبت آرومه یک عذابه/ حالت هم خوبه هم خرابه// یک لحظه حس گریه داری یک لحظه راحته خیالت// دلت غرق یک آشوبه که/ برای قلب‌ت اینقدر حس‌ش خوبه که/ ازش نمیشه بگذری

  • ۰ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۰۷