یه چند سالی از زندگیش جلوتر بود. نه فقط خیلی مسیرها رو رفته بود که بعضی مسیرها رو نرفته زندگی کرده بود. همه راههایی که بقیه اولش بودن رو تا ته رفته بود. یا مثل کوه رفتن بود که رسیده بود به قله و برگشته بود. یا پرتگاهی بود که یه جایی فهمیده بود میرسه به پرتگاه و مسیر رو قیچی کرده بود و برگشته بود. یا شهرهای بین راهی بود که ازشون گذشته بود یا رسیده بود و منتظر سفر بعدی شده بود. بعضی مسیرها رو بارها رفته بود. اینقدر که دوراهیها رو امتحان کرده بود. میدونست که راه چپ و راست هرکدوم به کجا منتهی میشه. تمام مسیر و مناظر اطراف و اتفاقاتش رو مثل کف دستش بلد بود ولی مسیر رو برا بقیه اسپویل نمیکرد. فقط مطمئن میشد وسایلشون واسه گذر از حادثهها و بالا رفتن از دیوارسنگیها و آبنوردی و همه و همه کافی باشه. یه چندتا توصیه و تلاش برای آماده کردن ذهن مسافرها. تلاشی که گاهی هم نشنیده گرفته میشد ولی اون کارش رو کرده بود. باقی با خودشون. چیز بیشتری لازم نبود انجام بده. توصیه و تلاش و تمام. نشستن به تماشای مسافرت بقیه. گاهی داستان سفرهاشون رو واسش تعریف میکردن و گاهی مشورت واسه رد شدن از مخمصهها. خودش ولی کسی رو نداشت از مخمصهها درش بیاره. مثل اولین کسی که یه مسیر رو واسه رسیدن به قله پیدا میکنه، همهش پای خودش بود. مسافر خسته بود. خسته از تنها سفر کردن.خسته از داستانهای آدمهای دیگه که وقتی تعریف میکردن، واسهش مثل مرور عکسهای مسافرتش بود. دل خوش بود به تجربه مسیرهای رفته و آدمهای در راه دیده. دل خوش بود. همیشه بغض داشت. سیگار و فندکش همیشه همراهش. هرچند خیلی وقت بود مثل قدیمها نمیکشید. دست و دلش نمیرفت به فندک زدن و مبهوت رد دود موندن و مرور خاطراتی که رو شونههاش سنگینی میکرد. زندگیش رو پیش پیش زندگی کرده بود. زود زود رفته بود و نگران بود از این پیش پیش رفتن و نداشتن ذوقی واسه دوباره رفتنش. واقعی رفتنش. مسافر نگران بود.
- ۹۵/۰۴/۰۷