شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۹ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

ناخدا نشسته بود تو اسکله. باهاش رو انداخته بود رو هم، هر از گاهی یه پوکی به سیگارش میزد و خیره بود به دریا. حال دریا از اون احوالات غریبی بود که نه آرومه و نه طوفانی. یه دریای مواج و پرتلاطم اما با یه آرامش باطنی. ناخدا دل به دریا زد. کشتی پهلو گرفته رو به آب زد. آرامش اسکله‌نشینی رو با هیجان پر شور سکان‌داری عوض کرد. میدونست که این تلاطم و این خروش و بالا پایین‌ها زندگیش رو خواهد ساخت. میدونست که وقتی دوباره کشتی‌ش پهلو بگیره، آدم بزرگتریه. مخ لعنتیش حس تازه میخواست نه یه فرکانس ممتد. ناخدا ایمان داشت که آرامش بزرگتری در انتظارشه. یاد گرفته بود که باید صبر کنه برای رسیدن بهش. دل به دریا بزنه و صبر کنه. 
  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۹
رفت سراغ کاست‌های قدیمی. همه کاست‌ها خاک گرفته بودن. گشت تا اونی که میخواد رو پیدا کنه. ضبط رو از کمد درآورد و کاست رو گذاشت توش. آهنگ که پلی شد شروع کرد به رقصیدن. شبیه شوهای عید اواسط دهه هفتاد میرقصید. میرقصید و رقص‌های قدیمی یادش میومد. حرکت دست‌ها و کمر، دور چرخیدن‌ها، عشوه‌ها، با آهنگ خوندن‌ها، چشمک زدن‌ها و دلبری‌ها. یه دفعه بغض‌ش شکست. نشسته بود وسط اتاق گریه میکرد. معین هنوز میخوند یه حلقه طلایی اسمتو روش نوشتم... .
  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۳۷
رو نیمکت نشسته بود. مثل همیشه. هیچوقت نمیومد کنار زمین وایسه. تیم‌ش تو کورس قهرمانی بود اما این هفته داشت خیلی بد بازی میکرد. یک هیچ عقب بود. تغییر سیستم داد و بازی رو هجومی کرد. چیزی از بد بودن تیمش کم نشد. تو یه ضد حمله گل رو خورد. وقتی میخواست بازیکن رو صدا بزنه واسه تعویض دوم و سعی کنه اوضاع رو بهتر کنه یادش افتاد "وقتی اوضاع بده و هرچی تلاش میکنی بهترش کنی، بدتر و بدتر میشه، سعی کن هیچ کاری نکنی اوضاع همینجوری بمونه حداقل اینکه بدتر نمیشه." بازیکن دیگه‌ای رو صدا زد. سیستم رو تدافعی کرد. سعی‌ش رو کرد. بازی پنج هیچ تموم شد.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۳۴

هوا خیلی سرد نبود. هوای شب‌های آخر اسفند که یه نسیم خنکی داره. انگاری زمستون داره آخرین تلاش‌هاشو میکنه واسه خودنمایی. صبح که از داشت از خونه می‌زد بیرون یه جوری لباس پوشیده بود که شب موقع برگشتن بتونه سرما رو حس کنه. هنسفرینگ تو گوش‌ش بود. با اینکه بابک امینی داشت گیتار می‌زد و فرامرز اصلانی می‌خوند سفر کردم که یابم بلکه یارم را، اما چیزی گوش نمی‌داد. دست کرد تو جیب‌ش و کاغذی که صبح از بین بقیه کاغذهایی که می‌ریخت بیرون، جدا کرده بود و گذاشته بود تو جیب‌ش رو درآورد. برای آخرین بار یه نگاهی بهش انداخت. فندک رو گرفت زیرش. همینجوری که داشت قدم می‌زد و باد شعله‌ها رو اینور اونور میکرد، کاغذ رو اینقدر نگه داشت تا آتیش رسید به دست‌ش. دیگه نمی‌ارزید کاغد رو نگه داره. رهاش کرد. کاغد افتاد یه گوشه و همون تیکه آخرش هم خاکستر شد و باد بردش. هنوز هم فرامرز اصلانی داشت می‌خوند.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۵۵

وسط کارهاش، کامپیوتر رو خاموش کرد، در اتاق رو بست، پرده‌ها رو کشید. در تاریکی مطلق، وسط اتاق رو زمین دراز کشید. هنسفرینگ رو گذاشت تو گوش‌ش و نامجو پلی کرد. داشت با خودش فکر می‌کرد حد نهایت ناراحتی‌ش کجاست. کجاست که هیچوقت بهش نمی‌رسه. فقط هر بار بیشتر از بار قبل. دردناک‌تر از بار قبل. عمیق‌تر از بار قبل. 

  • ۲ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۱
نمی‌دانم در دنیای واقعیت چقدر او را به خاطر می‌آورم. احتمالا بیشتر فکر میکنم که او را به خاطر می‌آورم چرا که در بیشتر مواقع عکس‌هایش را تماشا می‌کنم. این تجسم در رابطه با چهره‌اش بیشتر سوال‌انگیز است. چهره‌اش را بدون عکس به خاطر می‌آورم؟! شاید تنها راه رسیدن به جواب‌ش نقاشی چهره‌اش باشد که خدای حداقل استعداد این یک مورد را به بنده عطا نکرده است. اما از واقعی بودن معدودی خاطره، اطمینان کامل دارم. بدون عکس. لحظاتی که برای یادآوری و تقسیم دوباره‌ش با او، به یک اشاره نیاز داشتیم البته به شرطی که او می‌بود. و البته‌تر به شرطی که همه‌اش زاییده تخیل عزیز نبوده باشد!
در عکس‌ها، مکان‌های بسیاری هستند که کماکان هستند اما او دیگر نیست. دیگر او آنجا نمی‌نشیند، دیگر او آنجا نمی‌ایستد، دیگر او آنجا قدم نمی‌زند، دیگر او از آنجا مرا صدا نمی‌زند، مرا نمی‌زند. وجود این همه عکس از اویی که دیگر نیست کمی غریب است و مرورشان غریبانه‌تر. وجود فیلم و شنیدن صدای‌ش، دیدن رفتارش و مرور حالات‌ش که دیگر هیچ. شاید بهتر بود حداقل نگه‌داشتن فیلم از اوهایی که دیگر نیستند، ممنوع می‌شد. و شاید عکس و فیلم هر دو. اینگونه خودت می‌ماندی و خیالِ واقعیتی که شاید فقط در ذهن تو وجود داشته است. شاید زندگی در خیال و دنیای ذهنی خودت بهتر بود. دیگر لازم نبود دنیایِ واقعیت را با دنیایِ ذهنیِ خودت مقایسه کنی و از واقعی بودنِ واقعیت، حال‌ت دگرگون شود. دیگر لازم نبود به واقعیت برسی و در همان دنیایِ خیالی خودت سر می‌کردی. شاید بهتر بود این عکس‌ها را نداشتم اما حالا که هست نمی‌توانم نادیده بگیرم‌شان. عکس‌های قدیمی را هم که در گوشه‌کناری از خودت مخفی کنی، گاهی عکس‌هایی از آن دنیا به دستت می‌رسد، عکس‌هایی از او. عکس‌هایی که تو در کنارش نیستی، عکس‌هایی که آنجا را نمی‌شناسی، عکس‌هایی که گاهی با خود فکر میکنی این او همان اوست؟! همان اوی تو.
فرض کن همه چیز را فراموش کنی. دیگر نه او را به یاد آوری، نه عکس‌های قدیمی برایت خاطره داشته باشند و نه عکس‌های آن دنیا برایت دلتنگی. دیگر حتی لازم نیست به این فکر کنی که اگر تو و او کنار هم بودید، زندگی‌تان چگونه بود. زندگی جایگزین. دیگر لازم نیست به نماندنِ او و نرفتنِ خودت بیاندیشی. دیگر لازم نیست بیاندیشی. حتی شاید فراموش کنی که فراموش کرده‌ای. شاید تو هم مثل پدربزرگ‌ت فراموش کنی. شاید زندگی‌ت این چنین ترسناک و دردناک شود. ترس و دردِ فراموشی. ترس و دردی که آن زمان خودت درک‌ش نخواهی کرد. شاید. که اگر آن زمان درک کنی که فراموش کرده‌ای، دیگر تاب نیاوری. تاب نیاوری زندگیِ فراموش شده‌ات را.
 
پ.ن. متاثر از چند پاراگراف اول کتاب دختر پرتقالی
سکوت. گویی دنیایی پشت این دیوارها وجود ندارد. فقط صدای ساعت روی دیوار به گوش می‌رسد. تو ساعت را نیز به سکوت وامی‌داری. سکوت. آدمی خاموش. چشم‌هایی بی‌حالت. چشم‌هایی که به جایی نامعلوم خیره مانده. به تمام آنچه بر تو گذشته می‌اندیشی. به دیشب. به شب قبل‌ش. به اتفاق عصر آن روز. و شب‌ها و روزها و تک‌تک لحظات قبل‌تر. شبیه اینتراستلار، گذشته‌ت را به چشم می‌بینی، بین لحظات گذشته می‌گردی و می‌گردی تا برسی یه لحظاتی که باید مکث کنی، سیگاری دود کنی، بغض‌ی را حل کنی و ادامه بدهی به این گردشِ لذت‌بخشِ دردآور.
تاریکی و سکوت. در تخت دراز کشیده‌ای و چشمان‌ت گرم نشده‌اند. خواب به چشم‌هایت نمی‌آید. پلک نزده‌ای. سرت در بالش فرورفته و به تاریکی زل زده‌ای. در سکوت. تمامِ شب. می‌اندیشی که اگر اتفاق‌های گذشته به گونه‌ای دیگر رقم خورده بود، چه حال و روزی داشتی. زندگی جایگزین.
سکوت سحرگاهی. از پنجره به دنیای گرگ‌ومیشِ پشت این دیوارها می‌نگری. دنیایی که سکوت‌ش را خواهد شکست. دیشب را بی‌خواب به صبح رسانده‌ای. بی رویا. جلوِ آینه می‌روی. نگاهی به خودت می‌اندازی. چشمان قرمز از بی‌خوابی. چشمان بی‌حالت. به خودت می‌نگری و مردی خسته را می‌بینی. به گوشه اتاق‌ت می‌نگری و چمدان بسته‌ات را. چمدانِ خاطرات. به بسته‌ی تمام‌شده‌ی سیگارت می‌نگری و آخرین نخ را آتش می‌زنی. باید حواس‌ت به نخ آخر باشد.
 
پ.ن. متنِ متاثر از کتابِ تو در قاهره خواهی مُردِ حمیدرضا صدر
از مجموعه کتاب‌های سیاه کتابخانه‌ام
 
پ.ن. عنوانِ وام گرفته از مرغ شیدا محسن نامجو

یه نفر یه مسابقه دوی ماراتن رو تا تهش یه نفس میدوعه و اول میشه بعدش که بازی تموم شد میان بهش میگن خب حالا باید از اول بدویی. طرف هم اولش خیلی دپ میشه و شاکی. کلی این در اون در میزنه اما آخرش مجبوره که قبول کنه از اول بازی کنه. بازی دوباره شروع میشه با آدم‌های تازه نفس. طرف هرچقدر هم که قوی باشه و در ظاهر با قدرت ظاهر بشه اما باز این مسابقه دوم براش خیلی سخته. دلیل اصلی سخت بودنش این نیست که جوون داره و خسته‌س دلیل اصلی‌ش اینه که یه بار همه این مسیر رو رفته. هر لحظه این مسیر رو یادش میاد. تمام تشویق‌های تماشاگرا دادو‌بیدادهای مربی‌ش سبقت‌گرفتن از رقیباش و همپا بودن با دوستاش. همه و همه جلوی چشمشه. هرچقدر هم قوی باشه یه جایی یه لحظه‌ای مثل امشب کم میاره. میدونه که دوباره استارت میزنه که به بقیه برسه اما اون لحظه رو نمیتونه رو پاش وایسه انگار که یه دنیا رو دوشش سنگینی میکنی انگار پا گذاشتن رو گلوش انگار جلوش رو گرفتن که زار نزنه. اون لحظات نقس کشیدن هم واسش سخته چه برسه به بقیه چیزا... اون لحظات یه حال عجیب یه جور دلتنگی خاص رو تجربه میکنه ... میره که تو حال خودش باشه

اولش هیچکی نبود. پسرک به این نبودن به اینکه حرفاش پیش خودش می‌موند عادت داشت. هیچ‌چیزی دلش رو خوش نمی‌کرد. بعدش یواش یواش آدما اومدن اما پسرک هنوز اون لاک دفاعی و محافظه‌کارانه و سکوتش رو حفظ کرده بود و حرف نمی‌زد. شاید هم عادت کرده بود. نمیدونست به کی میتونه چی رو بگه. داشت خیلی چیزا رو یاد می‌گرفت. داشت خیلی چیزا رو امتحان می‌کرد. یه سری آدما حوصله‌شون از کم‌حرفی پسرک از این سخت بودنش سر رفت عده کمی این سکوتش رو فهمیدن، انگاری بلد بودن چجوری باید با اینجور آدمها تا کرد. موندن و همونجوری که بود پسندیدنش و سعی کردن همدم تنهایی پسرک بشن. پسرک دلش خوش شد. پسرک یواش یواش نرم شد. با اونا گرم گرفت و بهشون نزدیک شد. از دل‌گرفتگی‌ها و دردهاش براشون میگفت و می‌شنید. خوشی‌های از ته دلی رو باهاشون تجربه کرد که تاحالا تجربه نکرده بود، خوشی‌های واقعی. یه دفعه در اوج، اونجایی که همه چی بهترین خودش بود، زندگی عوض شد. آدما مجبور شدن راهشون رو از هم جدا کنن. پسرک و آدما این رو از خیلی وقت پیش می‌دونستن، اینکه یه همچین روزی می‌رسه اما اون موقع تازه باورش کردن. شاید اگه اینو نمیدونستن هیچوقت به اوج نمی‌رسیدن. پسرک موند و حالا عادت به بودن آدمهای دوست داشتی. پسرک موند و جای خالی کسایی که دوس‌شون داشت. اولاش پرپر می‌زد خودشو به در و دیوار می‌کوبید که دل‌تنگی‌هاش رو هم تلنبار میشه. حرفای نگفته‌ش روش. خستگی‌هاش روش. نمیدونست چیکار کنه. خیلی حالش بد بود. خیلی وقتا همینجوری با تلنگری، گریه‌اش درمیومد. دوباره رفت تو لاک سکوتش دوباره هیچ‌چی دلش رو خوش نمیکرد. خوشی‌هاش گذرا بود به سرعت نور. اما این سکوت با سکوت اولش خیلی فرق داشت. پسرک ایده‌آل رو دیده بود و به اینجا رسیده بود. اینجا با اون اولش فرق داره حالا علاوه بر همه‌چی دلتنگی هم هست. حالا دیگه انرژی نداره واسه دوباره رفتن راهی که اومده بود.پسرک فکر کرد باید زندگیش رو عوض کنه...

موزیک موضوعی: آینده - سیاوش قمیشی