شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوددرگیر» ثبت شده است

دروازبانی که بده میدونه که بده؟! یا فکر میکنه خیلی خوبه؟! دولوپری که کد کثیف میزنه میدونه داره چیکار میکنه؟! آدمی که بده میدونه بده؟! میدونه هیچکی دوسش نداره؟! خودش میخواد که کسی دوسش نداشته باشه؟! یا اینکه فکر میکنه کاری که داره انجام میده درست‌ترینه؟! کسی که عزیزشو ناراحت میکنه میفهمه داره چیکار میکنه؟! آدما میدونن دارن لجبازی میکنن؟! حواسشون نیست یا به عمد اینکارو میکنن؟! میدونن توقع بیجا دارن؟! یا همیشه حق رو با خودشون میدونن؟! اونجاییکه بی‌انصافی میکنن بهش فکر میکنن؟! میدونن دارن نخ میدن؟! میدونن دارن نخ رو نمیگیرن؟! میدونن دارن می‌شکنن؟! میفهمن پرنده چجوری می‌پره؟! همه اینا شبیه دروغگوها نیستن؟! دروغ که میگن خودشون میدونن دارن دروغ میگن. اما گاهی یه دروغ رو اینقدر تکرار کردن که خودشون هم باورشون شده. تکرار کردن تا تلخی راستی رو یادشون بره. ما میدونیم؟! میدونیم داریم بهونه میگیریم؟! میدونیم داریم میریم؟! میدونیم داریم خودمون رو پررنگ میکنیم؟! میدونیم که شوآف میکنیم؟! یا یه جایی یه روزی مثل امروز یه تصمیمی گرفتیم و دیگه حتی یادمون نمیاد؟! تصمیم به شوآف به دروغ. تصمیم به بیدار نشدن. تصمیم به نجنگیدن به رها کردن. تصمیم به گول خوردن از خود. تصمیم به کم‌رنگ و پررنگ شدن.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۳
یه جای بلندی میخوایم برسیم که دستمون نمی‌رسه. هیچ‌جوره هم دستمون نمی‌رسه. بعد الکی خودمون رو مشغول کردیم به تجسم رسیدن به اونجا. به تلاش الکی واسه پریدن. مشغول ساختن جامپر بی‌نتیجه. هر چند وقت یه بار هم یکی میاد از اون بلندی واسمون صحبت میکنه و ما رو جو میگیره که میتونیم برسیم. صحبت‌هایی که حال‌ش خوبه. گوش دادن بهشون خوبه. انگیزه و انرژی‌ای که میارن خوبه. اینقدر خوب که بعضی وقتا دلم واسه‌شون تنگ میشه. واسه حال و هواشون. بعضی وقتا واسه هر روز نبودن‌شون حسرت می‌خورم. بعضی وقتا دلم میخواد همیشه دوروبر اینجور آدما باشم. آدمایی با دید کلان و انرژی و انگیزه و ویژن. اما اینا به این فکر میکنن که شاید اندازه‌ش نیستیم؟! شاید هم فکر میکنن به هر چیز بزرگی میشه رسید. کی درست فکر میکنه؟!
شاید موقع شروع یه کاری باید به ادما گفت که اندازه‌شون نیست. بهشون گفت دست‌شون نمی‌رسه. شاید وقتی میخوان کنکور بدن، باید بهشون بگی زیر صد نمیشن. بگی اندازه‌شون چقدره. اگه همون اول، امید رو ازشون بگیری چی میشه؟! اگه همون اول، با واقعیت روبه‌رو شن چی میشه؟! این سرخوردگی آخرش بهتره یا ناامیدی اول‌ش؟! شاید هم جهل و تلاش همیشگی برای رسیدن و نرسیدن.

وقتی به موفقیت و پیروزی‌ای تو زندگی می‌رسم اما اون خوشحال‌م نمی‌کنه، دلیلی که واسم وجود داره اینه که هدفی پشت اونا نیست. درسته که واسه رسیدن بهشون تلاش میکنم و وقت میذارم و فلان و فلان، اما یه اتفاق پوچ‌ن. یه تلاش و موفقیت و شکستی که پشت‌ش هدفی نیست. انگیزه‌ای نیست جز گذر زمان و فرار از بیکاری و فکر و خیال و امید احمقانه‌ای واسه بهتر شدن اوضاع. و شاید یه اتفاق بدتر و ترسناک‌تر، روتین. این جور زندگی کردنه که توش هیچی مهم نیست. صرفا همین که این نیز میگذرد کافیست. حالا که به چنین پوچی‌ای رسیدم، گاهی فکر میکنم روزهای گذشته که کار ساده‌تر و آسون‌تر رو انتخاب می‌کردم. شاید خودم رو گول میزدم که اینکار از این جهات با هدفی که تو سرت داری می‌خونه. اما کدوم هدف کدوم ایمان...

  • ۱ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۵

یه دوگانگی عجیبی دارم. یه تلخی و شیرینیِ همزمان. همزمانِ عجیب. شادی و بغضِ همزمان، غم عمیق و امیدِ همزمان، ناامیدی و تصمیم واسه بهبودِ همزمان، به معنی واقعی کلمه همزمان.
اینقدر این دوگانگی واسم عجیب و غریب عه که نمیتونم با تناقض‌ش کنار بیام. اینقدر که پست 1393م رو اینقدری با حال خوش ایام عیدم متناقض دیدم که نمیخواستم منتشرش کنم. اینقدری که شب‌ها از تناقض حال‌م با روزش در عجبم، صبح‌ها که از خواب بیدار میشم از حال خوبم.

یا به قول شاعر: قلبت آرومه یک عذابه/ حالت هم خوبه هم خرابه// یک لحظه حس گریه داری یک لحظه راحته خیالت// دلت غرق یک آشوبه که/ برای قلب‌ت اینقدر حس‌ش خوبه که/ ازش نمیشه بگذری

  • ۰ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۰۷

چند روز پیش که داشتم خودم رو تو آیینه نگاه میکردم، نگاه‌م برخلاف همیشه که واسه کار خاصی مثل شونه کردن مو یا مرتب کردن لباس اینکار رو میکنم نبود، یعنی میخواستم همینکارا رو بکنم اما یه چیزی توجهم رو جلب کرد. به خودم که اومدم دیدم یه چند دقیقه‌ای عه وایسادم و دارم خودم رو نگاه میکنم. فقط خودم. چیزی که می‌دیدم شوکه‌م کرد. یکی بود با ته ریش حدودا یه هفته‌ای، موهای به نسبت مرتب، لباس مرتب و ترتمیز. به نظر می‌رسید همه چی سر جاش باشه اما انگار یه چی نبود. چیزی که تو آیینه می‌دیدم از اون چیزی که آخرین بار یادم میومد خیلی تغییر کرده بود. خیلی شکسته شده بود. خیلی داغون شده بود. چشم‌هاش اون برق امید دفعه قبل رو نداشت. چشم‌هاش هیچی نداشت. خالی خالی بود. لب‌ش حتی لبخند هم نداشت. اینقدر چهره‌ش درهم بود که بعید میومد سال‌ها باز شه... آیینه منو شوکه کرد. اولین بار بود که از ته دل احساس کردم پیر شدم.

اون آدم خسته و داغونی که تو آیینه دیدم باید چندین و چند سال باقی‌مونده از زندگی‌ش رو ادامه بده. سال‌هایی که هیچ جذابیتی توش دیده نمیشه. همه کارهایی که میشه کرد و میتونست هیجان‌انگیز باشه یا انگیزه‌ای واسش نیست و از سر اجبار انجام خواهد شد یا حتی اگه با اختیار انجام بشه خوشحالی خاصی بدنبال نخواهد داشت. اون آدم حالا فقط خاطرات خوشی‌هاش رو میتونه مرور کنه. خوشی بیست و چندسالی که تا اینجا اومده و کم و بیش بهش خوش گذشته. بیست و چندسالی که هرچی به چندماه پیش نزدیکتر میشد بیشتر خوش میگذشت. بچگی و همبازی‌هام، دبستان و بازی‌هاش، راهنمایی و سختی‌هاش، دبیرستان و جمع اشرار، اول دانشگاه و خوددرگیری و آخر دانشگاه و اوج. اما تموم شدن هرچیز در اوج زیبایی قانون این طبیعته. از این به بعد زندگی سگدو زدن میمونه واسه چندهزار دلار پول و فلان و فلان ... که چی؟

سالی که گذشت پر بود از نوسان. بد شروع شد، عالی ادامه پیدا کرد، نابود شد و به فنا رفت، و با یه اتفاقی شبیه معجزه از قهقرا نجات پیدا کرد. نوسان آدم رو خیلی خسته میکنه. وقتی یه خط صاف رو میری چه اون پایین چه اون بالا، بهش عادت میکنی و خو میگیری و خودت رو وفق میدی و زندگی‌ت راحت میشه. اما نوسان اینجوری نیست. هر بالا اومدنی ازت انرژی میگیره و هر پایین رفتنی داغون‌ت میکنه. وقتی نوسان‌ها تموم میشه جز خستگی چیزی نمی‌مونه مگر خاطرات اون بالاها...

سال دیگه که میاد دانشگاه رو ترک میکنم. تنها جایی که هنوز میشه صدای خنده واقعی آدم‌ها رو توش شنید. خنده‌هایی که از ته دل و از خوشحالیِ دورهم‌بودنه. سال پیش رو سال بی‌نوسان و صاف و ساده‌ای به نظر میرسه. سال بهبود اوضاع زندگی‌م شاید.

خوشی‌های آینده نه چندان جذاب گذری و مقطعی‌ن. مثل اون‌شب که خوش گذشت. مثل اون‌روز که بیرون بودیم. مثل خیلی روزها و شاید هفته‌های گذشته. اما من دنبال یه شادی دائمی بودم. همه سختی‌هایی که تحمل می‌کردم به این خاطر بود که احساس میکردم داره بهم خوش میگذره یا خوش خواهد گذشت.

پارسال یکی از آرزوهام این بود که بزرگ شم. یعنی یه سالی که از عمرم میگذره بهمون اندازه بزرگ شده باشم. تو این سالی که گذشت، خدا آرزوم رو بیشتر از اون چیزی که خواسته بودم برآورده کرد. یه کاری کرد که الان که آخرین روز ساله، می‌بینم به اندازه چند ده سال بزرگ نه، پیر شدم.

سوالی که این روزها و هفته‌های آخر سال ذهنم رو مشغول کرده یه سوال ساده‌س: «که چی؟» سعید میگفت هروقت میخوای کاری رو انجام بدی این سوال رو از خودت بپرس، وقتی جواب‌ش قانع‌ت کرد، انجامش بده. اما حالا من واسه خیلی از کارهایی که انجام میدم، جواب این سوال رو نمیدونم. این ندونستن اذیت‌م میکنه. کارها رو انجام میدم، به موفقیت هم میرسه اما از این موفقیت خوشحال نمیشم. اچیومنت‌ی که بدست میارم میتونه هر کسی رو خوشحال کنه، اما واسه من پوچ و بی‌معنی عه. این چند هفته آخر سال، تصمیم‌های مختلفی واسه سال جدید به ذهنم رسید اما نمیخوام هیچکدوم رو انجام بدم تا وقتی که جواب «که چی» زندگیم رو پیدا نکردم. از این می‌ترسم که تصمیم بزرگی بگیرم و بعد از تمام تبعات‌ش دوباره از خودم بپرسم «که چی» و جوابی نداشته باشم. تنها کاری که میخوام انجام بدم اینه که اون چیزی که تو زندگی‌م گم کردم رو پیدا کنم. به قول فرانسیس آندروود به یه چیزی بیشتر از اونی که الان دارم احتیاج دارم. یه ویژن.

I need ...
I need the philosophy behind it.
I need something of substance.
I need something ...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۱۲