شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

تقدیم به بزرگ‌ترین ازدست‌داده این روزهایم
 
به ازدست‌داده‌هایت که فکر میکنی دلت هُرّی می‌ریزد. فکر کردن به آن‌هایی که ملک‌الموت از دست‌ت درآورده است، دردش کمتر است تا آنهایی که اتفاقی، با دلیل و بی‌دلیل و خلاصه که الکی از دست داده‌ای‌شان. این فکر کردن به جای خالی‌ای که دیده نمیشود ولی گاهی که متنی، خبری و سخنی ازشان بهت می‌رسد، بدجوری حس میشود و توی ذوق می‌زند. این فکر کردن ختم میشود به کنکاش گذشته که چطور شد که اینجوری شد. دیر یا زود ختم می‌شود. حالا هی با خودت کلنجار برو و خودت را به بی‌خیالی بزن و با بهتر از آن‌ها خودت را مشغول کن. در انتها فرقی ندارد. آخرش چه یکسال بعدش باشد چه هر قدر بعدش، ختم می‌شود به مرور. از روزهای خالی و نبودش شروع میکنی. چطور بودن زندگی و احوال‌ت را به یاد می‌آوری. زندگیِ بدونِ او. ادامه میدهی و به ورودش میرسی، به پررنگ شدن‌ش. به تک‌رنگ شدن‌ش و بووومب!!! یکهو میرسی به نبودن‌ش. مرور اول که کارساز نبود. برمیگردی و اینبار از انجایی که خیلی بود شروع میکنی. چند بار که مرور کنی، درمی‌یابی لحظاتی که همه چیز را خراب کرده است. اتفاقات بزرگ را میشود زود فهمید اما اتفاقات ریز فهمیدن را، زیر و رو کردن چندین باره گذشته لازم است. درمی‌یابی و چاشنی حسرت را احساس می‌کنی. سناریوهای جایگزین را مرور میکنی که اگر فلان شده بوده بود حالا چگونه بود. تصور میکنی زندگی جایگزین را. زندگیِ جایگزین. از تمام مسبب‌های خرابی متنفر خواهی شد. از اعماق وجود. اما راهی برای بازگشت نیست. آن را از دست داده‌ای.
نمی‌دانم در دنیای واقعیت چقدر او را به خاطر می‌آورم. احتمالا بیشتر فکر میکنم که او را به خاطر می‌آورم چرا که در بیشتر مواقع عکس‌هایش را تماشا می‌کنم. این تجسم در رابطه با چهره‌اش بیشتر سوال‌انگیز است. چهره‌اش را بدون عکس به خاطر می‌آورم؟! شاید تنها راه رسیدن به جواب‌ش نقاشی چهره‌اش باشد که خدای حداقل استعداد این یک مورد را به بنده عطا نکرده است. اما از واقعی بودن معدودی خاطره، اطمینان کامل دارم. بدون عکس. لحظاتی که برای یادآوری و تقسیم دوباره‌ش با او، به یک اشاره نیاز داشتیم البته به شرطی که او می‌بود. و البته‌تر به شرطی که همه‌اش زاییده تخیل عزیز نبوده باشد!
در عکس‌ها، مکان‌های بسیاری هستند که کماکان هستند اما او دیگر نیست. دیگر او آنجا نمی‌نشیند، دیگر او آنجا نمی‌ایستد، دیگر او آنجا قدم نمی‌زند، دیگر او از آنجا مرا صدا نمی‌زند، مرا نمی‌زند. وجود این همه عکس از اویی که دیگر نیست کمی غریب است و مرورشان غریبانه‌تر. وجود فیلم و شنیدن صدای‌ش، دیدن رفتارش و مرور حالات‌ش که دیگر هیچ. شاید بهتر بود حداقل نگه‌داشتن فیلم از اوهایی که دیگر نیستند، ممنوع می‌شد. و شاید عکس و فیلم هر دو. اینگونه خودت می‌ماندی و خیالِ واقعیتی که شاید فقط در ذهن تو وجود داشته است. شاید زندگی در خیال و دنیای ذهنی خودت بهتر بود. دیگر لازم نبود دنیایِ واقعیت را با دنیایِ ذهنیِ خودت مقایسه کنی و از واقعی بودنِ واقعیت، حال‌ت دگرگون شود. دیگر لازم نبود به واقعیت برسی و در همان دنیایِ خیالی خودت سر می‌کردی. شاید بهتر بود این عکس‌ها را نداشتم اما حالا که هست نمی‌توانم نادیده بگیرم‌شان. عکس‌های قدیمی را هم که در گوشه‌کناری از خودت مخفی کنی، گاهی عکس‌هایی از آن دنیا به دستت می‌رسد، عکس‌هایی از او. عکس‌هایی که تو در کنارش نیستی، عکس‌هایی که آنجا را نمی‌شناسی، عکس‌هایی که گاهی با خود فکر میکنی این او همان اوست؟! همان اوی تو.
فرض کن همه چیز را فراموش کنی. دیگر نه او را به یاد آوری، نه عکس‌های قدیمی برایت خاطره داشته باشند و نه عکس‌های آن دنیا برایت دلتنگی. دیگر حتی لازم نیست به این فکر کنی که اگر تو و او کنار هم بودید، زندگی‌تان چگونه بود. زندگی جایگزین. دیگر لازم نیست به نماندنِ او و نرفتنِ خودت بیاندیشی. دیگر لازم نیست بیاندیشی. حتی شاید فراموش کنی که فراموش کرده‌ای. شاید تو هم مثل پدربزرگ‌ت فراموش کنی. شاید زندگی‌ت این چنین ترسناک و دردناک شود. ترس و دردِ فراموشی. ترس و دردی که آن زمان خودت درک‌ش نخواهی کرد. شاید. که اگر آن زمان درک کنی که فراموش کرده‌ای، دیگر تاب نیاوری. تاب نیاوری زندگیِ فراموش شده‌ات را.
 
پ.ن. متاثر از چند پاراگراف اول کتاب دختر پرتقالی

اگه موقعی که وقت یه کاریه پا پیش نذاری و تو واسش اقدام نکنی، یه آدم دیگه این کار رو میکنه، اما به روش غلطی اینکار رو میکنه. نمیتونه با کیفیتی که تو میتونستی اون کار رو انجام بده. کار به طرز خرابی پیش میره اما هزینه بازگشت‌ش اینقدر زیاده که کاریش نمیشه کرد. مثل شروع خودروسازی ایران، مثل کلی طرح‌های سیاسی و توسعه که اگه یه ادم باهوش‌تر و خبره‌تر زودتر و بهتر طرح رو داده بود، طرح جایگزین رو، الان اوضاع این نبود. مثل پا پیش نذاشتن واسه ریلیشن، که یکی دیگه پا پیش میذاره و اگه بدبخت‌ش نکنه، نمیتونه اینقدری که تو می‌تونستی، خوشبخت‌ش کنه. و تو با این دیرکردت نه تنها به خودت که به بقیه هم ستم کردی.

یه جای بلندی میخوایم برسیم که دستمون نمی‌رسه. هیچ‌جوره هم دستمون نمی‌رسه. بعد الکی خودمون رو مشغول کردیم به تجسم رسیدن به اونجا. به تلاش الکی واسه پریدن. مشغول ساختن جامپر بی‌نتیجه. هر چند وقت یه بار هم یکی میاد از اون بلندی واسمون صحبت میکنه و ما رو جو میگیره که میتونیم برسیم. صحبت‌هایی که حال‌ش خوبه. گوش دادن بهشون خوبه. انگیزه و انرژی‌ای که میارن خوبه. اینقدر خوب که بعضی وقتا دلم واسه‌شون تنگ میشه. واسه حال و هواشون. بعضی وقتا واسه هر روز نبودن‌شون حسرت می‌خورم. بعضی وقتا دلم میخواد همیشه دوروبر اینجور آدما باشم. آدمایی با دید کلان و انرژی و انگیزه و ویژن. اما اینا به این فکر میکنن که شاید اندازه‌ش نیستیم؟! شاید هم فکر میکنن به هر چیز بزرگی میشه رسید. کی درست فکر میکنه؟!
شاید موقع شروع یه کاری باید به ادما گفت که اندازه‌شون نیست. بهشون گفت دست‌شون نمی‌رسه. شاید وقتی میخوان کنکور بدن، باید بهشون بگی زیر صد نمیشن. بگی اندازه‌شون چقدره. اگه همون اول، امید رو ازشون بگیری چی میشه؟! اگه همون اول، با واقعیت روبه‌رو شن چی میشه؟! این سرخوردگی آخرش بهتره یا ناامیدی اول‌ش؟! شاید هم جهل و تلاش همیشگی برای رسیدن و نرسیدن.
سکوت. گویی دنیایی پشت این دیوارها وجود ندارد. فقط صدای ساعت روی دیوار به گوش می‌رسد. تو ساعت را نیز به سکوت وامی‌داری. سکوت. آدمی خاموش. چشم‌هایی بی‌حالت. چشم‌هایی که به جایی نامعلوم خیره مانده. به تمام آنچه بر تو گذشته می‌اندیشی. به دیشب. به شب قبل‌ش. به اتفاق عصر آن روز. و شب‌ها و روزها و تک‌تک لحظات قبل‌تر. شبیه اینتراستلار، گذشته‌ت را به چشم می‌بینی، بین لحظات گذشته می‌گردی و می‌گردی تا برسی یه لحظاتی که باید مکث کنی، سیگاری دود کنی، بغض‌ی را حل کنی و ادامه بدهی به این گردشِ لذت‌بخشِ دردآور.
تاریکی و سکوت. در تخت دراز کشیده‌ای و چشمان‌ت گرم نشده‌اند. خواب به چشم‌هایت نمی‌آید. پلک نزده‌ای. سرت در بالش فرورفته و به تاریکی زل زده‌ای. در سکوت. تمامِ شب. می‌اندیشی که اگر اتفاق‌های گذشته به گونه‌ای دیگر رقم خورده بود، چه حال و روزی داشتی. زندگی جایگزین.
سکوت سحرگاهی. از پنجره به دنیای گرگ‌ومیشِ پشت این دیوارها می‌نگری. دنیایی که سکوت‌ش را خواهد شکست. دیشب را بی‌خواب به صبح رسانده‌ای. بی رویا. جلوِ آینه می‌روی. نگاهی به خودت می‌اندازی. چشمان قرمز از بی‌خوابی. چشمان بی‌حالت. به خودت می‌نگری و مردی خسته را می‌بینی. به گوشه اتاق‌ت می‌نگری و چمدان بسته‌ات را. چمدانِ خاطرات. به بسته‌ی تمام‌شده‌ی سیگارت می‌نگری و آخرین نخ را آتش می‌زنی. باید حواس‌ت به نخ آخر باشد.
 
پ.ن. متنِ متاثر از کتابِ تو در قاهره خواهی مُردِ حمیدرضا صدر
از مجموعه کتاب‌های سیاه کتابخانه‌ام
 
پ.ن. عنوانِ وام گرفته از مرغ شیدا محسن نامجو