شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

مهم نیست چقدر آدم منطقی‌ای باشی. یه جایی یه روزی یه لحظه‌ای واسه یه عزیزی دلتنگی خلع سلاح‌ت میکنه. خلع سلاح‌ت میکنه و تلافی میکنه همه دفعات قبلی که بهش فشار آوردی و جلوشو به زور گرفتی و طرف منطق‌ت رو گرفتی و قاعده‌ها و روول‌ها رو مرور کردی که نکنه کاری خلاف قوانین‌ت انجام بدی رو. تلافی میکنه با یه بغض سمجِ سنگین. وقتی قدرت برسه دست‌ش، مجبورت میکنه کاری رو بکنی که خیلی وقته باید می‌کردی. باید میگفتی چه احساسی داری. وقتی نوبت دلتنگی برسه، نشون‌ت میده که کیه که قاعده بازی رو می‌چینه.

آن چیزی که هیچ کس نمی پرسد، این است که به چه قیمتی عادت می‌کنیم به چه قیمتی عادت با هم بودن را ترک می‌کنیم به چه قیمتی از صفر شروع می‌کنیم به چه قیمتی راه رفته رو دوباره از ابتدا خواهیم رفت
هیچ کس نمی‌پرسد چطور میان خاطرات زندگی می‌کنیم چطور از تکرار خاطرات پرهیز می‌کنیم چطور راهمان را کج می‌کنیم که از خاطره قبلی نگذریم چطور دلتنگی را برمی‌تابیم چطور به جای خالی شما می‌نگریم
هیچ کس درک نمی‌کند تکرار کارهای قبلی چه فشاری بر ما وارد می‌کند انجام تنهایی کارهای دست‌جمعی قبلی چه دردی دارد با هم نخندیدن و با هم ناراحت نبودن چه بر سر ما می‌آورد
هیچ کس نمی‌داند ما کنار هم معنا داشتیم همانطور که ماه و ستاره و ابر کنار هم معنا دارد ما یکدیگر رو کامل می‌کردیم همانطور که روز و شب یکدیگر رو ما همدیگه رو خوب بلد بودیم همانطور که ...

...

شهرهای زیادی رو تو ایران گشتم. خیلی‌هاشون رو یکی‌دو روز موندم اما هیچکدوم رو نتونستم توش دووم بیارم. بعد از چند روز انگار دارم خفه میشم. باید برمیگشتم تهران. تنها شهری که استثنا بود شیراز بود ....

اما تهران. تنها شهریه که هرحالی که داشته باشم میتونم توش سال‌ها زندگی کنم و زنده بمونم. وقتی کسی شبیه من باشه راحت‌تر میتونم باهاش زندگی کنم. راحت‌تر باهاش صمیمی‌ شم و تهران چقدر شبیه من است. یکی از دلیل‌های اصلیش اینه که تهران همدرد ماست. تهرانی دماوندی داره که سال‌هاس دلش خونین است اما دم نمی‌زند. گسل دارد که سال‌هاست در درون خودش دردی بزرگ دارد اما چیزی بروز نمی‌دهد. اینقدر تهران این همه درد را در خود نگه داشته که آدم‌ها فکر میکنن هیچوقت این بغض همیشگی تهران نمی‌شکند. با خیال راحت در آن زندگی می‌کنند. اما امان از آن لحظه‌ای که این بغض، این درد، این دلتنگی سر باز کند....
 شاید هم تهران سالیان دور دوستانش را روانه شهری دیگر کرده باشد ...

وجه تسمیه عنوان سه چیزه. اول اینکه کاورفوتو آخرین نفری که رفت مدت‌ها «تویی پایان ویرانی بود» دوم معجزه خاموش داریوش و سوم ویرانی من
در بستر سیلاب وقتـــی خانه می سازی / روزی اگر ویران شود تقصیر طوفان نیست . واسه خودم مهم اینه که الان که به اینجا رسیدم از کاری که کردم راضیم. اون مدت زمان کمی که خونه می‌ساختم اینقدر خوب بود که به تمام رنج ویرانی بعدش می‌ارزید. جز کسی که یه بار خودش این راه رو رفته هیچکس نمی‌تونه احوالات اون موقع آدم رو بفهمه. خیلی حرفه که با اینکه میدونی آخر راهی که میری اینجاس اما به‌خاطر ارزش مسیر، تا آخر آخرش بری.
من بین شخصیت‌های کلاه‌قرمزی، شخصیت‌هایی که هرکدوم نماد یه جور آدمی هستن، پسرخاله رو خیلی دوس دارم. حرفایی که پسرخاله می‌زنه بر جان و دلم می‌نشیند. یه جایی پسرخاله میگه: «آدما نباس دوست پیدا کنن، چون وقتی میرن وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی وقتی نمیتونی درد و دل کنی یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی و همه دوستی خلاصه میشه تو عکس‌هات و خاطرات، هی بغض تو گلوت گیر میکنه، خفه ات میکنه. آدما باس همیشه تنها بمونن» اما من میگم آدم‌های باید دوست‌هایی پیدا کنن که زندگی کردن باهاشون ارزش خیلی چیزا رو داشته باشه حتی این بغض دائمی بعد رفتن‌شون.
می‌گویند علی پسرِ ابی‌طالب گفته «از دست ‌‌‌دادنِ دوستان غربت است» معلوم است او هم می‌دانسته سهِ صبح "امام" رفتن و یکی کم‌تر برگشتن یعنی چه. کم‌تر شدن و کم‌تر ماندن یعنی چه. خودش رفته، چیزی از خودش جامانده. معلوم است هجرت از همان شروعِ تاریخ چیزی را، زندگی را به‌ باد داده. 
از دست دادن دوستان شبیه قطع کردن درختی کهنسال و بی‌همتا در جنگل‌های گلستان است. درختی که سال‌های به پایش زحمت کشیده‌ای، انرژی صرف کرده‌ای، تازه ریشه‌هایش محکم شده است و یک آن با چندین ضربه تمام می‌شود. می‌گویند جای خالی آن درخت را به نهالی پر کن! پرکردن جای خالی آن درخت بکر با نهالی حقیر، ملال‌انگیز و خنده‌آور است. نهال خرد در جالی خالی بزرگ شما لق می‌زند. عشق شما، یاد شما از سر ما نمی‌افتد. دیگر طاقتش نیست که به پاگرفتن نهال خرد خو کنیم و دوباره همین که پا گرفت و از اوضاع دل ما باخبر شد، از اوضاع بستن چمدانش بپرسیم و چندی بعد برای او هم در فروگاه اما دست تکان دهیم.
آری فروگاه! فرودگاه که نیست! چرا که اگر بود می‌بایست می‌شد محلی برای فرود، برای ورود، برای آمدن. از آنجا سال‌هاست که همه ازش بلندشدن، پریدن، رفتن. همان فروگاه بهتر است. محلی برای فرو رفتن، فرو رفتن، فرو رفتن. برای کسانی که می‌مانند. فرو رفتن در خود.
وقتی تو تک‌تک خیابون‌های تهران رانندگی میکنم، وقتی تو جای‌جای شهر قدم می‌زنم، از هرجا و هرلحظه یه خاطره‌ای یادم میاد، خاطره‌ای از کسایی که دیگه نیستن. چقدر با هم میخوندیم که «این شهر تا همیشه بوی ما رو میده». اون چیزی که هست اینه که دنبال تکرار خاطرات نیستم چون اینایی که برام مونده قشنگن هرچند دردآور. نمی‌ارزه با تکرارشون با کسای دیگه خرابش کنم. بعضی وقتا یه خاطراتی با سطح جزئیاتی باورنکردنی یادم میاد که بعدش که فکر میکنم خودم هم نمی‌فهمم چجوری ممکنه یه همچین چیزایی یادم مونده باشه و گاهی چنین بدون ارتباط با اتفاقات دوروبرم یادم بیاد. خاطرات که یادم میاد بعدش یه لبخند همیشه هست و بغض. هر که رفت تکه‌ای از دل ما را با خود برد

اصغر عظیمی‌مهر
جوانه محسنی
جای خالی - پوریا عالمی
مگه اسمش فرودگاه نیست؟ - پوریا عالمی

  • ۱ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۱

خوبی‌شان این است
وقتی می‌آیند
بهترین اتفاقی هستند که برایت افتاده

بدی‌شان این است
وقتی می‌روند
ده سال بعد
هنوز
بهترین اتفاقی هستند که برایت افتاده

 

پ.ن.1. از جوانه محسنی
پ.ن.2. تلنگر داریوش
پ.ن.3. رفتن‌ها شروع شد ...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۰