شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۹ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

وقتی دلتنگ کسی میشم، وقتی نمیتونم دلتنگی رو برطرف کنم، وقتی بهش زنگ می‌زنم میگم میای و میگه نمیتونم، وقتی باهاش صحبت میکنم و حتی ازش نمی‌پرسم میای چون میدونم نمیتونه، اینجوری موقع‌ها که باید باشه و نیست، یه عصبانیت عجیبی وجودم رو میگیره. واسه اینکه بعدا پشیمونی پیش نیاد تتها کاری که میتونم بکنم اینه که سکوت کنم و همه این عصبانیت و احساسات بعدی‌ش رو تو خودم نگه دارم و دم نزنم. یه کم که میگذره حوصله هیچ‌کس رو ندارم. انگار که با خودم لج میکنم که حالا که اون نیست میخوام هیچ‌کس دیگه‌ای هم نباشه. یه کم دیگه که میگذره و چند ساعتی رو با خودم تنها میگذرونم، عصبانیت تبدیل به عجز میشه. یه التماسی که کاش بودی. این‌بار سوال چرا نیستی از رو عصبانیت نیست از رو ناتوانیه. یه بغض نابودکننده‌ای توش هست. بعدش هم تبدیل میشه به بی‌تابی. این وقتا دوای دردی وجود نداره. هر مرهمی توش نمک هست. این دوای درد این صحبت‌کردن با دلتنگی‌هام، اول خنده میاره رو لب‌هام بعدش بغضم رو سنگین‌تر میکنه چرا که جای خالی‌ش رو بیشتر نمایان میکنه. بغضم رو سنگین‌تر میکنه تا اونجایی که ...

سوار خواهد آمد. سرائی رفت و رو کن کلوچه بر سبد نه، شراب در سبو کن
ز شستشوی باران، صفای گل فزون‌تر   ز شستشوی باران، صفای گل فزون‌تر  
جلیقۀ زری را ز جامه‌دان در آور   گرش رسیده زخمی، به چیرگی رفو کن
ز پول زر به گردن ببند طوقی اما   به سیم تو نیارزد، قیاس با گلو کن
به هفت رنگ شایان، یکی پری بیارای ز چارقد نمایان، دو زلف از دو سو کن
ز گوشه خموشی، سه‌تار کهنه بر کش سرودی از جوانی، به پرده جستجو کن
چه بود آن ترانه؟ بلی، به یادم آمد ترانۀ «ز دستم گلی بگیر و بو کن» 
سکوت سهمگین را از این سرا بتاران بخوان، برقص، آری، بخند و های و هو کن
سوار چون در آید در آستان خانه گلی بچین و با دل نثار پای او کن
سوار در سرایت شبی به روز آرد دهت به هرچه فرمان، سر از ادب فرو کن
سحر که حکم قاضی رود به سنگسارت نماز عاشقی را به خون دل وضو کن

(سیمین بهبهانی)
(داریوش)

از بهروز افخمی پرسید: «آخرین باری که غمگین بودی، چه زمانی بود.» بهروز افخمی یه کمی فکر کرد و گفت: «یادم نمیاد. اون موقع‌هایی که جوان بودم، بالا‌پایین شدن احساسات و دوره‌های افسردگی رو داشته‌ام اما حالا خیلی وقته که دیگه ناراحت نیستم.»

من امروز وقتی تو ماشین، پیش میلاد نشسته بودم و صدایی تو ماشین داشت پخش میشد، سیاوش قمیشی بود، داشتم به این فکر میکردم که چی میشه که یه آدمی مثل سیاوش سال‌های سال غمگین بوده. اصلا زندگی این شکلی رو من دوست دارم یا نه. زندگی‌ای که سراسر غم باشه و ناراحتی و یه عالمه طرز نگاه عمگینانه به مسائلی که میشد به همشون با دید مثبت‌تری نگاه کرد. به این فکر میکردم که چی میشه که یکی دیگه هست کاملا در تضاد با سیاوش که سال‌هاست زندگی خوشی داره. و اما نتیجه

به نظرم اون جایی که آدمی باید روش زندگی‌ش رو تثبیت کنه همین اول جوانی عه. الآنی که انتخاب راحت‌تره تا چند سال دیگه. الأن که وادی تفکر فراخ‌تره تا چند سال دیگه. الآنه که میتونم انتخاب کنم تمام عمرم رو ناراحت بگذرونم یا خوشحال. گام اول انتخابه و گام دوم تلاش برای رسیدن به اون.

به نظرم اون چیزی که واسه یه زندگی خوب لازمه، اون چیزی که باید برم دنبالش و پیداش کنم، خوشحالی نیست. چرا که خوشحالی دائمی رو شاید نشه پیدا کرد. راه‌های زیادی هست که خنده رو روی لب آدم بیاره اما به قول اسماعیل آذر، این خود آدم‌ها هستن که باید اونو دو دستی بچسبن و ببرن توی وجودشون.

اما میشه به یه چیزی رسید که خوشحالی رو به ارمغان بیاره و اون آرامشه. به قول دکتر ربیعی آدمی وقتی آرامش داشته باشه میتونه سختی‌ها رو تحمل کنه و اینجاس که «ان مع العسر یسرا» معنی پیدا میکنه. با این آرامشه که آدم میتونه حتی شب‌های هجران رو تحمل کنه و به صبح شادی برسه (ما را بس - ماه‌بانو). با این آرامشه که آدم میتونه از ناراحتی‌ها و سختی‌های مقطعی بگذره. چرا که با آرامش، منش زندگی انسان در مسیریه که خوشحالی همراهشه.

و اما آرامش. سواری که تو زندگی هر کس متفاوته. روش‌های که آدم‌های مختلف به آرامش می‌رسند مختلفه. واسه آدمی لازمه که روش‌هایی که آدم‌های دیگه واسه آروم‌شدنشون دارن رو ببینه اما تقلید نکنه. باید کندوکاو و امتحان کنه تا برسه به اونجایی که باید. وقتی روش آروم شدن رو پیدا کردی بعدش وقت رسیدن بهشه. یه راهیه که خستگی نداره. تو واسش تلاش میکنه و بازخوردش رو به ازای هر اپسیلونی بهش نزدیک میشی می‌بینی. و وقتی به اون نقطه پایانی آرامش می‌رسی احساست با هیچ چیز دیگه‌ای قابل معاوضه نیست.
بعضیا با کاپل شدن آروم میشن. بعضیا با ازدواج بعضیا با کار کردن بعضیا با ... . واسه من راهی که منو به آرامش می‌رسونه بودن کنار رفیق‌هامه. داشتن آدم‌هایی که واسه هم انرژی بذاریم، همدیگه رو بفهمیم و با هم خوش باشیم. و از همه مهمتر رفیق باشیم. این راهیه که من بهش ایمان دارم و با تمام وجودم واسه رسیدن بهش تلاش میکنم. وقتی کنار دوستام هستم آرامشی دارم که با هیچ چیزی عوضش نمیکنم. من سال پیش واسه رسیدن به این هدف خیلی چیزا رو قربانی کردم. اما هر وقت که برگردم معتقدم که ارزشش رو داشت. چیزی که بدست اوردم خیلی با ارزش‌تر از قربانی‌هام بود. شاید واسه یه آدم دیگه دقیقا همون چیزایی که من قربانی کردم، راه آروم شدن باشه. هیچ اشکالی نداره کسی مجبور نیست راه آدم‌های دیگه رو بره به شرطی که به راهی که میره به اندازه کافی فکر کرده باشه به اندازه کافی اعتقاد و ایمان داشته باشه و به اندازه کافی تو راهی که میره تلاش کنه. حتی وقتی من به اونجا رسیدم میدونستم که تهش چی میشه اما به قول سایه «چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما / که بیم ورطه و اندیشه ی کنارش نیس»

و اما امسال. بودن کنار دوستان به خودی خود واسه من آرامش‌بخشه حالا اگه این آدم‌ها خودشون فاز مثبتی داشته باشن یه هم‌افزایی جالبی اتفاق میفته. علاوه بر آرامش یه خوشحالی بزرگی همراه آدم خواهد بود. این اتفاقیه که واسه من افتاده. سوار من دوباره آمده است ... رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند / چنین نماند و چنین نیز نخواهد ماند (سوار خواهد آمد - سیمین بهبهانی)

شاید روش زندگی رو باید عوض کرد و همیشه تصمیم به تغییر از سخت‌ترین تصمیم‌هاست. تصمیمی که من گرفتم تا خودم رو یکبار دیگه از اون حال بدی که داشتم نجات بدم. تصمیمی که داستان زندگی‌م رو تغییر بده و به جای اینکه در غم فروپاشیدن آرامش قبلی‌م باشم، بایستم و هر چه از آرامش پیشین برایم مانده با ارزش و احترام حفظ کنم و آرامش جدید رو جستجو کنم. هرچند همیشه دلم واسه آرامش از دست رفته تنگ می‌مونه.

 

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد / به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی‌ارزد
 (گلرخ - ماه بانو

پ.ن. پیش‌نویس اولیه در جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ

بعضی وقتا اتفاق‌هایی تو زندگی‌م میفته که معنی‌ش رو نمی‌فهمم یا به زبون یه سری آدما حکمت‌ش رو نمی‌فهمم. اون اولش نمی‌فهمم که این بازی دنیا چی می‌خواسته یادم بده که باهام اینجوری کرده. معمولا یه مدت که می‌گذره دو جور پیش میره. یا اینکه من می‌فهمم اون اتفاق واسه چی بوده و ازش درس‌م رو می‌گیرم یا اینکه نمی‌فهمم و اتفاق رو فراموش می‌کنم و اون اتفاق دوباره واسم تکرار میشه.

اما بعضی اتفاق‌ها تو زندگی‌م خیلی بیشتر از یه اتفاق ساده‌اند. در پس این اتفاق‌ها یه دردی نهفته‌ست جان‌فرسا. تحمل کردن این درد واقعا کار آسونی نیست. گاهی زنده بیرون اومدن از زیر این درد، نفس مسیحایی احتیاج داره و تنهایی و دست خالی نمیشه انجامش داد. بعضی وقتا یکی مثل امیر مهرانی لازمه تا یه چیزی بهم یاد بده که بتونم درد رو تحمل کنم. حتی بعضی وقتا به قول فاضل شبیه اینه که خانه‌ای را که فرو ریخته برپا دارم. اما به هر حال وقتی این درد رو تحمل کردم، درک‌ش کردم و ازش درس گرفتم یه تاثیری روم می‌ذاره که توصیفش خیلی سخته. یه جور بزرگ شدنه، یه تغییر تو نحوه دیدن و نگرش‌م به زندگی عه. یه تاثیریه که بعدش حتی لازم نیست دیگران بهم بگن، خودم که به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم که نسبت به قبل‌ش تغییر کردم، حالا کم و زیادش به کنار، تغییر کردم تغییر خوب.

اتفاق

یه نفر یه مسابقه دوی ماراتن رو تا تهش یه نفس میدوعه و اول میشه بعدش که بازی تموم شد میان بهش میگن خب حالا باید از اول بدویی. طرف هم اولش خیلی دپ میشه و شاکی. کلی این در اون در میزنه اما آخرش مجبوره که قبول کنه از اول بازی کنه. بازی دوباره شروع میشه با آدم‌های تازه نفس. طرف هرچقدر هم که قوی باشه و در ظاهر با قدرت ظاهر بشه اما باز این مسابقه دوم براش خیلی سخته. دلیل اصلی سخت بودنش این نیست که جوون داره و خسته‌س دلیل اصلی‌ش اینه که یه بار همه این مسیر رو رفته. هر لحظه این مسیر رو یادش میاد. تمام تشویق‌های تماشاگرا دادو‌بیدادهای مربی‌ش سبقت‌گرفتن از رقیباش و همپا بودن با دوستاش. همه و همه جلوی چشمشه. هرچقدر هم قوی باشه یه جایی یه لحظه‌ای مثل امشب کم میاره. میدونه که دوباره استارت میزنه که به بقیه برسه اما اون لحظه رو نمیتونه رو پاش وایسه انگار که یه دنیا رو دوشش سنگینی میکنی انگار پا گذاشتن رو گلوش انگار جلوش رو گرفتن که زار نزنه. اون لحظات نقس کشیدن هم واسش سخته چه برسه به بقیه چیزا... اون لحظات یه حال عجیب یه جور دلتنگی خاص رو تجربه میکنه ... میره که تو حال خودش باشه

آن چیزی که هیچ کس نمی پرسد، این است که به چه قیمتی عادت می‌کنیم به چه قیمتی عادت با هم بودن را ترک می‌کنیم به چه قیمتی از صفر شروع می‌کنیم به چه قیمتی راه رفته رو دوباره از ابتدا خواهیم رفت
هیچ کس نمی‌پرسد چطور میان خاطرات زندگی می‌کنیم چطور از تکرار خاطرات پرهیز می‌کنیم چطور راهمان را کج می‌کنیم که از خاطره قبلی نگذریم چطور دلتنگی را برمی‌تابیم چطور به جای خالی شما می‌نگریم
هیچ کس درک نمی‌کند تکرار کارهای قبلی چه فشاری بر ما وارد می‌کند انجام تنهایی کارهای دست‌جمعی قبلی چه دردی دارد با هم نخندیدن و با هم ناراحت نبودن چه بر سر ما می‌آورد
هیچ کس نمی‌داند ما کنار هم معنا داشتیم همانطور که ماه و ستاره و ابر کنار هم معنا دارد ما یکدیگر رو کامل می‌کردیم همانطور که روز و شب یکدیگر رو ما همدیگه رو خوب بلد بودیم همانطور که ...

...

بطور کلی با بت ساختن مخالفم. حالا این بت میخواد آیت‌الله فلان باشه یا آقا فلان، فرقی نمیکنه. آدم باید کسی رو تا سرحد پرستش بزرگ کنه که اشتباه در او راه نداشته باشه. چون وقتی بتی که ساختی اشتباه کنه، نه تنها ممکنه تمام بنیان‌های زندگی خودت بهم بریزه بلکه دستاویزی برای مخالفانت هم پیدا میشه. بت ساحتن و قرار دادن آدم نالابق توی جایگاه خاص میتونه از جنبه‌های شبیه به هم باشه. (لیاقت)

نشونه‌های ظاهری بت ساختن، اسم‌هایی که به آدم‌ها نسبت میدیم. القابی که واسه آدم‌ها درنظر میگیریم. یکی رو با اسم امام صدا میزنیم و اون یکی رو با پیشوند آقا.

با تمام وجودم میتونم بفهمم چرا بعضی کارها رو همون موقعی که به ذهنت رسید باید انجام بدی.
با تمام وجودم میتونم بفهمم محتاط بودن و بیش از اندازه تعلل کردن چقدر بده.
با تمام وجودم میتونم بفهمم چقدر آدم‌هایی که بیشتر از اینکه فکر کنن، دل به دریا میزنن، چقدر کار درستی میکنن.
با تمام وجودم میتونم بفهمم اینو که اولین چیزی که به ذهنت میرسه، برخواسته از دل عه. بعدش که میگذره براساس منطق تغییر میکنه و باز هم که میگذره رنگ ترس به خودش میگیره. و بنابراین هرچی سریع‌تر یه کاری که به ذهنت رسیده رو انجام بدی، زندگیت قشنگ‌تر خواهد بود. حالا اینو خیلی خوب میتونم بفهمم که چقدر زندگی دلی و منطقی با هم فرق داره. شاید اون اول‌هاش که یه تصمیمی رو گرفتی و انجام ندادی، فکر کنی که کار درست رو کردی. اما هرچی بیشتر میگذره بیشتر حسرت انجام اون کار رو میخوری و هیچ کاری هم از دستت برنمیاد.

اون لجظه‌ای که میفهمی کار از کار گذشته و حالا دیگه خیلی دیره که بخوای کاری رو انجام بدی و فقط مجبوری بشینی و تماشا کنی ببینی چه اتفاقی میفته، درد اون لحظه رو با هیچ وقت دیگه‌ای نمیشه مقایسه کرد. یه احساس خسران عجیب. یه حس تنفری که سعی میکنی کنترلش کنی و هرچی بیشتر این تلاش احمقانه رو ادامه بدی به جای اینکه اون حس تنفر رو بکشی اون رو به سمت خودت برمیگردونی و بعد از یه مدتی از خودت متنفر خواهی بود. انگار که فقط میتونی هدف تنفر رو عوض کنی. انگار که فقط دوتا انتخاب داری از دیگری متنفر باشی یا از خودت.

الآن بیشتر از همیشه به این معتقدم که «هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است» و از حالا تندتر از همیشه رانندگی میکنم که حداقل تو این یه مورد که میتونم زود برسم، کارم رو درست انجام داده باشم. از حالا جنون سرعتی که هیچکس نفهمیده بود واسه چیه بیشتر از قبل بروز پیدا خواهد کرد و سرانجام این جنون واسه خودم خیلی روشنه. شاید اینجوری یاد گرفتم همه جا خودم رو زود برسونم.

یکی از چیزایی که منو آزار میده، دیدن آدم‌هایی که جایگاهی دارن اما می‌نیمم لیاقت لازم واسه اون جایگاه رو ندارن. حداقل شعوری که اون جایگاه می‌طلبه، حداقل فهم و دانشی که اون جایگاه نیاز داره رو ندارن. موقع خوندن تاریخ هم از دیدن جایگاه‌هایی که به دست آدم‌های نااهل یا ستمکار افتاده ناراحت نمیشم اما از دیدن جایگاه‌هایی که به دست آدم‌های نالایق افتاده به شدت اعصابم خورد میشه و نمیتونم اینو کتمان کنم. تو داستان انقلاب هم وقتی می‌بینم چه آدم‌های لایقی کنار گذاشته شدن و عمدتا اعدام شدن نمیتونم تاب بیارم. آدم نالایق ته تنها خودش رو بدنام میکنه بلکه اون جایگاه و اون سیستم رو بدنام میکنه. وقتی یه آدم بد سرکار باشه نفر بعدی میتونه جبران کنه چون هنوز ارزش اون جایگاه باقی مونده اما وقتی آدم نالایق سرکار میاد تا سال‌ها سال آدم‌های کاردرست نمیتونن ارزش اون جایگاه رو بهش برگردونن. و این تاثیر آدم نالایق از هر ظلمی بدتره.