با تمام وجودم میتونم بفهمم چرا بعضی کارها رو همون موقعی که به ذهنت رسید باید انجام بدی.
با تمام وجودم میتونم بفهمم محتاط بودن و بیش از اندازه تعلل کردن چقدر بده.
با تمام وجودم میتونم بفهمم چقدر آدمهایی که بیشتر از اینکه فکر کنن، دل به دریا میزنن، چقدر کار درستی میکنن.
با تمام وجودم میتونم بفهمم اینو که اولین چیزی که به ذهنت میرسه، برخواسته از دل عه. بعدش که میگذره براساس منطق تغییر میکنه و باز هم که میگذره رنگ ترس به خودش میگیره. و بنابراین هرچی سریعتر یه کاری که به ذهنت رسیده رو انجام بدی، زندگیت قشنگتر خواهد بود. حالا اینو خیلی خوب میتونم بفهمم که چقدر زندگی دلی و منطقی با هم فرق داره. شاید اون اولهاش که یه تصمیمی رو گرفتی و انجام ندادی، فکر کنی که کار درست رو کردی. اما هرچی بیشتر میگذره بیشتر حسرت انجام اون کار رو میخوری و هیچ کاری هم از دستت برنمیاد.
اون لجظهای که میفهمی کار از کار گذشته و حالا دیگه خیلی دیره که بخوای کاری رو انجام بدی و فقط مجبوری بشینی و تماشا کنی ببینی چه اتفاقی میفته، درد اون لحظه رو با هیچ وقت دیگهای نمیشه مقایسه کرد. یه احساس خسران عجیب. یه حس تنفری که سعی میکنی کنترلش کنی و هرچی بیشتر این تلاش احمقانه رو ادامه بدی به جای اینکه اون حس تنفر رو بکشی اون رو به سمت خودت برمیگردونی و بعد از یه مدتی از خودت متنفر خواهی بود. انگار که فقط میتونی هدف تنفر رو عوض کنی. انگار که فقط دوتا انتخاب داری از دیگری متنفر باشی یا از خودت.
الآن بیشتر از همیشه به این معتقدم که «هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است» و از حالا تندتر از همیشه رانندگی میکنم که حداقل تو این یه مورد که میتونم زود برسم، کارم رو درست انجام داده باشم. از حالا جنون سرعتی که هیچکس نفهمیده بود واسه چیه بیشتر از قبل بروز پیدا خواهد کرد و سرانجام این جنون واسه خودم خیلی روشنه. شاید اینجوری یاد گرفتم همه جا خودم رو زود برسونم.