شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

شاید حکمت گرد ساختن ساعت، اعتقاد به تکرار باشد. تکراری که در تاریخ بسیار دیده‌ایم و وقتی دقیق‌تر میشویم در زندگانی خویشتن نیز هم. اورسولا طی زندگی خودش، اعتقاد راسخی پیدا می‌کند که زمان نمی‌گذرد بلکه تکرار می‌شود. (صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز)
ساعت‌های شنی در نشان‌دادن خطی بودن زمان و درواقع در نشان‌دادن حقیقت بهتر عمل می‌کنند اما کمتر انسانی تمایل به استفاده از ساعت‌های شنی به جای ساعت‌ها گرد دارد. شاید هم گرد بودنش نشان‌دهنده همین تمایل آدمی باشد. تمایل به بازگشت به گذشته. برای جبران. برای کتمان از دست رفتن وقت. برای نادیدن حسرت‌ها و ... شاید تمایل به تکرار.

پ.ن. برداشتی از متن مجید دلکش

خوزه آرکادیوی دوم آروم و غمگین نشسته بود همونجایی که زمان‌های قدیم ملکیادس و بقیه می‌نشستند. همونجایی که شب‌های بعد از اتمام هر مراسمی اونجا پاتوق‌شون بود با زمزمه Those Were the Days. دیگه ملکیادس و خوزه آرکادیو بوئندیا و سرهنگ آئورلیانویی نبود اما آدمای دیگه‌ای بودن. آدمایی که با اینکه به سمت خوزه آرکادیو نگاه میکردن اما اونو نمی‌دیدن. کسی ندید که چقدر آماده دیدن یه آشنا و حرف زدن بود. کسی ندید یا شاید نخواست ببینه. کسی نخواست حال خوش و لحظات خوش‌ش رو با تنهایی و دلتنگی و غم خوزه آرکادیو لکه‌دار کنه. ندیدنش و رفتن و خوزه آرکادیو موند و تنهاییش. خوزه آرکادیو موند و دلتنگی‌ای که حالا داره رفیق تنهاییش میشه. و سال‌های بعد، خوزه آرکادیو از یاد همگان رفت فراموش شد تا روزی که آئورلیانوی دوم، کسی که بسیار شبیه به خوزه آرکادیو بود اما از یه جایی مسیرشون فرق کرده بود و حالا خیلی با هم فرق داشتن، مدتی بی‌هم‌زبون مونده بود. به سراغ خوزه آرکادیو اومد. چهره خوزه آرکادیو به کلی تغییر کرده بود و اگر جای دیگری جز همان مکان اولیه دیده می‌شد امکان شناختنش نبود. آئورلیانو به سراغ خوزه آرکادیو اومد اما دیگه حرفاش رو نمی‌فهمید ... 

برداشتی از صدسال تنهایی
دکلمه متناسب با متن: طلوع من نامجو

اینکه آدم خاطره‌ساز و خاطره‌بازی هستم رو خیلی وقت پیش فهمیدم. کاریه که دوسش دارم و دلیلی نمی‌دیدم و نمی‌بینم که انجامش ندم. تو خاطره‌هایی که دارم علاوه بر کارهایی که کردم حال اون دورانم به خوبی تو ذهنم حک شده. از خاطره‌های قدیمی معمولا با خنده یاد میکنم حتی اونایی که توشون اتفاق بدی افتاده یا اونایی که در زمانی که اتفاق افتاده از خیلیا پنهونش کردم چون دوست نداشتم کسی بدونه یا اینکه اون لحظاتی که اتفاق افتاده حال خوبی بهم دست نداده بود. اما حالا که به قول علیرضا خمسه از بحران اون موقع عبور کردم الان که به خاطره‌های خوب و بد قدیمی فکر میکنم و مرورشون میکنم معمولا حال خوبی بهم دست میده. اما یه سری خاطره‌ها هستن که هیچوفت از یادآوری‌شون حالم خوب نمیشه همیشه و همیشه همون حس بدی بهم دست میده که موقع رخدادش بهم دست داده بود. نفمیدم که فرق این خاطره‌ها با بقیه چیه. فکر میکردم خاطره‌هاییه که متعلق به یه دورانیه که اصلا دوسش ندارم اما دیدم نه تو همون دوران هم خاطره‌های خوش زیاد دارم.
و اما اینروزها با یه جنس دیگه‌ای از خاطره روبه‌رو شدم. یه نوعی که تا حالا باهاش روبه‌رو نشده بودم. خاطره‌هایی که مرورشون درکنار اینکه یه حس خوبی بهم میده که چه دوران خوبی رو گذروندم که به اون دوستی‌هایی که میخواستم رسیده بودم، یه حس دلتنگی غریبی هم باهاش هست. من همیشه دلم میخواست بزرگ شم هیچوقت به خاطره‌های قدیمی این حس رو نداشتم که ای کاش این دوران تکرار میشد اما این خاطره‌های جدید داستان متفاوتی برام دارن.