شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

من یا خوزه آرکادیوی دوم

چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۴۳ ب.ظ
نوشته شده در موضوعات کتاب, لحظات,

خوزه آرکادیوی دوم آروم و غمگین نشسته بود همونجایی که زمان‌های قدیم ملکیادس و بقیه می‌نشستند. همونجایی که شب‌های بعد از اتمام هر مراسمی اونجا پاتوق‌شون بود با زمزمه Those Were the Days. دیگه ملکیادس و خوزه آرکادیو بوئندیا و سرهنگ آئورلیانویی نبود اما آدمای دیگه‌ای بودن. آدمایی که با اینکه به سمت خوزه آرکادیو نگاه میکردن اما اونو نمی‌دیدن. کسی ندید که چقدر آماده دیدن یه آشنا و حرف زدن بود. کسی ندید یا شاید نخواست ببینه. کسی نخواست حال خوش و لحظات خوش‌ش رو با تنهایی و دلتنگی و غم خوزه آرکادیو لکه‌دار کنه. ندیدنش و رفتن و خوزه آرکادیو موند و تنهاییش. خوزه آرکادیو موند و دلتنگی‌ای که حالا داره رفیق تنهاییش میشه. و سال‌های بعد، خوزه آرکادیو از یاد همگان رفت فراموش شد تا روزی که آئورلیانوی دوم، کسی که بسیار شبیه به خوزه آرکادیو بود اما از یه جایی مسیرشون فرق کرده بود و حالا خیلی با هم فرق داشتن، مدتی بی‌هم‌زبون مونده بود. به سراغ خوزه آرکادیو اومد. چهره خوزه آرکادیو به کلی تغییر کرده بود و اگر جای دیگری جز همان مکان اولیه دیده می‌شد امکان شناختنش نبود. آئورلیانو به سراغ خوزه آرکادیو اومد اما دیگه حرفاش رو نمی‌فهمید ... 

برداشتی از صدسال تنهایی
دکلمه متناسب با متن: طلوع من نامجو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">