شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

خودم و زندگی‌م با دنیا یه تناقض دردناکی دارن. من تو این آشفته بازار، تو این سال‌های سقوط و سیاه، تو این سال‌هایی که قلب فلزی تو سینه‌س، تو این روزهایی که کسی به فکر کسی نیست هر کی به فکر خودشه به فکر فریادرسی نیست، تو این روزهای بی‌اعتنایی حتی به مرگ همدیگه، من تو این دنیا دنبال آرامش میگردم. تو دنیای جنگ سی و سه روزه لبنان، اشغال افغانستان، جنگ عراق، ظهور داعش، کودتای مصر و لیبی، کشتار یمن، بمب‌های فرانسه و بلژیک، کودتای ترسناک ترکیه، جریانات ۸۸ و قبل‌ترش کوی دانشگاه. تو همچین دنیایی خواستنِ جانِ دلی برای آرامش و دنبال یه خونه آروم گشتن و زندگی آروم داشتن عجیب به نظر میاد. 
نه فقط من که باقی آدم‌هایی که تو این هر روز بدتر شدن دنیا میخوان یه کم اوضاع رو بهتر کنن. یکی تو محک،. یکی تو جهاد روستایی. فرقی نداره کدوم راه از بین راه‌ها به تعداد آدم‌های روی زمین. چه اونی که دنبال شادی میگرده و چی کسی که دنبال صلح و چه منی که دنبال آرامش. این آشفته بازاری که مرا آشفته میدارد، این دنیایی که هر روز آنتروپی‌ش داره بیشتر میشه، ماها واسش مثل یه وصله ناجوریم انگار. وصله‌های ناجوری که اگه تنها و تیکه تیکه نباشیم و همدیگه رو پیدا کرده باشیم، شدیم یه وصله ناجور بزرگ. کمپین. خیریه. یک روح و دو بدن. ما.
وقتی اوضاع کلی جهان داره بدتر و بدتر میشه نمیدونم تلاش برای بهتر کردن زندگی خودت و بقیه چقدر میتونه معنی داشته باشه. توی جهانی که قدرتش قراره دست ایکس و ایگرگ باشه، بزرگ شدن و بزرگ کردن فکر آدم‌ها چقدر میتونه بی‌معنی باشه. 
این دنیا رو نمیشه فهمید. قواعدش با تو جور نمیاد. می‌بینی همه ساختارها مخالف طبیعت انسانیه. این پیچیدگی خلاف طبیعت زندگیه. با این زشتی نمیشه کنار اومد. همه چیز آزاردهنده‌س. بازیِ آدم‌ها آزاردهنده‌س. کشتار دردآوره. اولویت‌ها غلطه. مثل تو سخت پیدا میشه.
حاصل‌ش میشه تنهایی فکر کردن‌ها. میشه حجم زیاد نوشته‌های توی کمد که میدونی یه روز همه رو آتش خواهش زد. میشه خستگی ذهن و بی‌خوابی. میشه این متن آشفته که از کوزه همان برون تراود که دروست.
 
مرغ همسایه غازه. وقتی با جشن ایسلندی‌ها به وجد میایم یا از سرود خوندن برزیلی‌ها کیف میکنیم. وقتی همه جا ازش حرف می‌زنیم و ته حرفمون یه حسرتی هست، اصلا یادمون رفته یار دبستانی خوندن یکصدامون رو، اشک جمع شده موقع سرود ۱۰۰ هزارنفری‌مون رو، زمزمه چند میلیونی اهل الجود و الجبروت رو. یادمون رفته به جای به تماشا نشستن اتحاد بقیه باید دوتا از دست‌های زنجیره انسانی‌ باشیم. یادمون رفته به جای ذوق کردن از همدلی ایسلندی‌ها باید یکی از سبزپوش‌های میدون انقلاب باشیم. یادمون رفته میتونیم با فریاد دور از تو اندیشه بدان اشک بریزیم. یادمون رفته نگرانی هممون از یک جنسه. نگرانی ما برای ایرانه.
مثل همیشه پشت کرده بود به پنالتی. منتظر بود تا دوباره صدای تماشاگرا رو بشنوه. صدای فریاد خوشحالیشون رو. ولی صدایی در جهانش نبود فقط تصویر میدید. هر چی جلوتر میرفت بغض گلوش سنگین‌تر میشد. به فینال چمپیونزلیگ فکر میکرد. به قهرمانی جام جهانی. و حالا به امید  اولین و آخرین قهرمانی اروپاش. وقتی پنالتی‌ها رو درست می‌رفت و دستش نمیرسید، وقتی آخرین پنالتی از زیر دستش رفت تو دروازه، وقتی به جای بالا رفتن از تیرک دروازه داشت واسه تماشاگرا دست می‌زد، وقتی برگشت که بره تو رختکن بغضش شکست. بغضش شکست و بغض مردمانی رو شکوند.
کسی که میگه من سال‌های سال از زندگی آینده‌م رو پیش پیش زندگی کردم یعنی نه تنها کلیات زندگی آینده رو در نظر گرفته و تو ذهن‌ش پیش رفته بلکه تمام جزئیات رو هم پیش پیش بازی کرده. در نظر گرفتن همه جزئیات یعنی تعدادهای حالت‌های زیاد به ازای تمام اتفاقاتی که به تو بستگی نداره. شاید تاثیر حرکات و رفتار تو توشون تاثیر داشته باشه ولی باز هم حالت‌های مختلفی داره. پیش پیش زندگی کردن سال‌ها یعنی نه فقط پلن اِی و بی برای هر داستانی که یعنی پلن‌های وای و زِد برای اونا. چنین در نظر گرفتن تمام حالات یعنی لول پیچیدگی عجیب و غریب. چنین ذهن پیچیده‌ای میتونه تمام حالات جابه‌جا شدن قطعه‌های روبیک رو در نظر بگیره. نه اینکه یه سری حرکت بلد باشه که هر قطعه رو کجا ببره و چجوری ببره. یعنی میفهمه وقتی دو تا قطعه رو جابه‌جا میکنه و بقیه تکون نمیخورن، داره چه اتفاقی واسه کل روبیک میفته. این ذهن کسیه که میتونه روبیک رو خودش حل کنه.
گذر زمان برای این ذهن طبیعی نیست. حل کردن روبیک در چهار ثانیه یعنی کلی حرکت. ولی چهار ثانیه دنیای عادی برای ذهن روبیکی اینقدر کُند هست که بتونه اون همه حرکت رو انجام بده. 
دیدن بازی بقیه آدم‌ها با روبیک برای صاحب ذهن روبیکی، حس و حال عجیبیه. دونستن معنی و اثر و نتیجه هر حرکت بدون اینکه حتی خود بازی‌کننده اونا رو بدونه. بدون اینکه بهش بگی اتفاق بعدی و حرکت بعدی و حال بعدی‌ت چیه. بدون اینکه زندگی رو براشون اسپویل کنی. فقط مطمئن شو اصول اول بازی رو بقیه بلدن. همین.
خدا که فقط خدای خواسته‌های بزرگ نیست. خدا که فقط خدای دعا واسه دیگران نیست. خدا خدای خواسته‌های کوچیک و ریزه میزه هم هست. خدا خدای همه خواسته‌هاست. نه فقط خواسته‌های بزرگ و ابسترکت و استراتژیک. نه فقط خواسته‌های کوچیک و دم دستی. خدا مثل ما نیست که نمی‌تونیم به همه چی با همه دیتیل فکر کنیم بریم سراغ ابسترکشن و همه رو با هم ببینیم. مثل ما نیست که تا مدیر شدیم وقت نمی‌کنیم همه جزئیات رو چک کنیم، بهمون گزارش تجمیعی میدن. خدا که مثل ما نیست نمیتونیم چندتا دیتا رو با هم آنالیز کنیم دست به دامن هدوپ و اسپارک میشیم. خدا که مثل ما نیست. خدا نافذٌ فی کلِّ شیء عه. لایشغلُهُ سمعٌ من سمع عه. اصلا اینجوری درست‌تره. فکر نکنیم که کارهای کوچیک رو خودمون میتونیم از پسش بربیایم و سراغ خدا نریم. فکر نکنیم خدا فقط کار بزرگ قبول میکنه. فکر نکنیم خدا مثل ماست که کلی ادا داریم. خدا خداست. کم فکر نکنیمش.
یه چند سالی از زندگی‌ش جلوتر بود. نه فقط خیلی مسیرها رو رفته بود که بعضی مسیرها رو نرفته زندگی کرده بود. همه راه‌هایی که بقیه اولش بودن رو تا ته رفته بود. یا مثل کوه رفتن بود که رسیده بود به قله و برگشته بود. یا پرتگاهی بود که یه جایی فهمیده بود میرسه به پرتگاه و مسیر رو قیچی کرده بود و برگشته بود. یا شهرهای بین راهی بود که ازشون گذشته بود یا رسیده بود و منتظر سفر بعدی شده بود. بعضی مسیرها رو بارها رفته بود. اینقدر که دوراهی‌ها رو امتحان کرده بود. میدونست که راه چپ و راست هرکدوم به کجا منتهی میشه. تمام مسیر و مناظر اطراف و اتفاقاتش رو مثل کف دستش بلد بود ولی مسیر رو برا بقیه اسپویل نمیکرد. فقط مطمئن میشد وسایلشون واسه گذر از حادثه‌ها و بالا رفتن از دیوارسنگی‌ها و آب‌نوردی و همه و همه کافی باشه. یه چندتا توصیه و تلاش برای آماده کردن ذهن مسافرها. تلاشی که گاهی هم نشنیده گرفته میشد ولی اون کارش رو کرده بود. باقی با خودشون. چیز بیشتری لازم نبود انجام بده. توصیه و تلاش و تمام. نشستن به تماشای مسافرت بقیه. گاهی داستان سفرهاشون رو واسش تعریف میکردن و گاهی مشورت واسه رد شدن از مخمصه‌ها. خودش ولی کسی رو نداشت از مخمصه‌ها درش بیاره. مثل اولین کسی که یه مسیر رو واسه رسیدن به قله پیدا میکنه، همه‌ش پای خودش بود. مسافر خسته بود. خسته از تنها سفر کردن.خسته از داستان‌های آدم‌های دیگه که وقتی تعریف میکردن، واسه‌ش مثل مرور عکس‌های مسافرتش بود. دل خوش بود به تجربه مسیرهای رفته و آدم‌های در راه دیده. دل خوش بود. همیشه بغض داشت. سیگار و فندکش همیشه همراهش. هرچند خیلی وقت بود مثل قدیم‌ها نمی‌کشید. دست و دلش نمیرفت به فندک زدن و مبهوت رد دود موندن و مرور خاطراتی که رو شونه‌هاش سنگینی میکرد. زندگی‌ش رو پیش پیش زندگی کرده بود. زود زود رفته بود و نگران بود از این پیش پیش رفتن و نداشتن ذوقی واسه دوباره رفتنش. واقعی رفتنش. مسافر نگران بود.