شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

به نظرم اگه کسی به مطالعه تاریخ اعتقاد و البته علاقه داشته باشه، یکی از مهمترین برهه‌هایی از تاریخ که باید مطالعه کنه تاریخ تحولات کشور خودشه. علاوه بر تاریخ این تحولات باید به آدم‌هایی که این تحولات رو بوجود آوردن و سرگذشت و سرانجامشون هم اهمیت قائل بشه.
واسه ما ایرانی‌ها از مهمترین اتفاق تاریخ گذشته کشورمون بدون شک، انقلاب 57 و اتفاق‌های دنباله‌دارشه. برای من به شخصه سرگذشت اون آدم‌هایی که مبانی اصلی انقلاب رو رقم زدن خیلی جالب بوده. اگه بخوام  به نظر خودم پنج نفر اصلی انقلاب که درواقع تئوریسین‌های انقلاب محسوب میشن رو نام ببرم، از آیت‌الله خمینی، ابراهیم یزدی، صادق قطب‌زاده، آیت‌الله بهشتی و ابولحسن بنی‌صدر رو نام خواهم برد. این‌‌ها کسایی بودن که فکر میکردن و مبانی و اصول و تئوری انقلاب رو می‌چیدن. چیزایی مثل شکل‌گیری ارگان‌های جدید، سیاست‌های کلی و چیدمان سازمان‌ها و وزارت‌ها. افراد دیگه‌ای که امروز خیلی ازشون می‌شنویم معمولا در جبهه مبارزه بودن و متفکر نه. البته از تاثیرات آیت‌الله طالقانی هم نمیشه چشم پوشید.
سرگذشت هرکدوم از این پنج شش نفر خیلی خیلی جالبه. اینکه حکومت ج.ا. با این آدم‌ها چه کرد میتونه خیلی راهگشا باشه.
یک دسته جالب از کتاب‌های تاریخ انقلاب، اون‌هایی هستن که بصورت خاطره روایت می‌کنن. جنبه‌های خیلی جالبی از روند انقلاب توی این کتاب‌ها میشه پیدا کرد. حتی به نظرم مستند‌هایی که با این دید یعنی روایت خاطره ساخته شدن خیلی جالب‌تر از انواع دیگه مستندها هستند. یکی از کتاب‌هایی که مطالعه کردم و قلم شیوای نویسنده روم تاثیر عجیبی گذاشت، خاطرات آذر آریان‌پور بود. والبته بسیار متعجب از اینکه چطور چنین کتابی تونسته از حکومت مجوز چاپ بگیره.

پشت دیوارهای بلند
از کاخ تا زندان
آذر آریان‌‌پور

به این فکر کنی که این خاطراتی که تو باهاش داری رو اون هم باهات داره؟ اینایی که واسه تو خاطره‌س واسه اون هم خاطره‌س؟ این لحظه‌هایی که تو ذهن تو ثبت شده تو ذهن اون هم ثبت شده؟ همینجوری که تو یادش میفتی اون هم یادت میفته؟ شب‌هایی که بعد از ساعت‌ها و روزها بی‌خوابی، خوابت می‌بره و خوابش رو می‌بینی اون هم خوابت رو می‌بینه؟ وقتی تو آینده‌ت رو با حضور اون تو ذهنت می‌سازی، وقتی تمام اتفاقات کوچیک و بزرگی که تو برنامه‌ت هست که انجامشون بدی رو با حضور اون تصور میکنی اون هم تو آینده‌ش واسه تو سهمی کنار گذاشته؟ اصلا بهت فکر میکنه؟

می‌شنوی : سلام - ماهان معین

اولش هیچکی نبود. پسرک به این نبودن به اینکه حرفاش پیش خودش می‌موند عادت داشت. هیچ‌چیزی دلش رو خوش نمی‌کرد. بعدش یواش یواش آدما اومدن اما پسرک هنوز اون لاک دفاعی و محافظه‌کارانه و سکوتش رو حفظ کرده بود و حرف نمی‌زد. شاید هم عادت کرده بود. نمیدونست به کی میتونه چی رو بگه. داشت خیلی چیزا رو یاد می‌گرفت. داشت خیلی چیزا رو امتحان می‌کرد. یه سری آدما حوصله‌شون از کم‌حرفی پسرک از این سخت بودنش سر رفت عده کمی این سکوتش رو فهمیدن، انگاری بلد بودن چجوری باید با اینجور آدمها تا کرد. موندن و همونجوری که بود پسندیدنش و سعی کردن همدم تنهایی پسرک بشن. پسرک دلش خوش شد. پسرک یواش یواش نرم شد. با اونا گرم گرفت و بهشون نزدیک شد. از دل‌گرفتگی‌ها و دردهاش براشون میگفت و می‌شنید. خوشی‌های از ته دلی رو باهاشون تجربه کرد که تاحالا تجربه نکرده بود، خوشی‌های واقعی. یه دفعه در اوج، اونجایی که همه چی بهترین خودش بود، زندگی عوض شد. آدما مجبور شدن راهشون رو از هم جدا کنن. پسرک و آدما این رو از خیلی وقت پیش می‌دونستن، اینکه یه همچین روزی می‌رسه اما اون موقع تازه باورش کردن. شاید اگه اینو نمیدونستن هیچوقت به اوج نمی‌رسیدن. پسرک موند و حالا عادت به بودن آدمهای دوست داشتی. پسرک موند و جای خالی کسایی که دوس‌شون داشت. اولاش پرپر می‌زد خودشو به در و دیوار می‌کوبید که دل‌تنگی‌هاش رو هم تلنبار میشه. حرفای نگفته‌ش روش. خستگی‌هاش روش. نمیدونست چیکار کنه. خیلی حالش بد بود. خیلی وقتا همینجوری با تلنگری، گریه‌اش درمیومد. دوباره رفت تو لاک سکوتش دوباره هیچ‌چی دلش رو خوش نمیکرد. خوشی‌هاش گذرا بود به سرعت نور. اما این سکوت با سکوت اولش خیلی فرق داشت. پسرک ایده‌آل رو دیده بود و به اینجا رسیده بود. اینجا با اون اولش فرق داره حالا علاوه بر همه‌چی دلتنگی هم هست. حالا دیگه انرژی نداره واسه دوباره رفتن راهی که اومده بود.پسرک فکر کرد باید زندگیش رو عوض کنه...

موزیک موضوعی: آینده - سیاوش قمیشی

اگه روابط آدم‌ها رو با گراف مدل کنیم یه سری آدم‌ها شبیه یال‌هایی هستند با ‌betweenness ماکزیمم. اگه این یال‌ها رو از گراف حذف کنی در واقع community detection انجام دادی. تو زندگی واقعی وقتی این آدم‌ها میرن یا میمیرن یا ... آدم‌های دیگه‌ای که سال‌های سال با وجود تمامی مشکلات و اختلاف‌ها به لطف حضور اون کنار هم بودن کنار هم خوش بودن از هم جدا میشن. خانواده پدر من دوتا خواهر و دوتا برادر بودن. همه هم متاهل و بچه‌دار. خیلی دور هم جمع میشدیم سفر میرفتیم. پدربزرگم وقتی فوت کرد تمام این خانواده از هم پاشید. حالا جز دیدار دوسه‌ماه یه بار با مادربزرگم و دیدار عیدبه‌عید با عمو دیگه چیزی از اون خانواده باقی نمونده. حالا من دلم تنگ شده واسه اون نذری پختن‌هایی که پدربزرگم خودش انجام میداد. شب قبلش همه رو خونه‌ش جمع میکرد که صبح آفتاب‌نزده  کارها رو شروع کنن و تا شب‌ش دور هم باشن. دلم تنگ شده واسه اون خلوت‌های بچه‌گونه‌مون تو خرپشته خونه پدربزرگم. حالا حتی اون خونه هم نیست ...
از اون اتفاق و از اون از هم پاشیدن 10 12 سال می‌گذره اما من فراموش‌ش نکردم. و حالا دوباره یه اتفاقی از همین جنس افتاد. دیگه از جمع‌ها 10 15 نفری چیزی جز گپ‌های دونفره نمونده... باز جای شکرش باقیه