شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

زندگی‌م پر شده از تصمیم‌گیری‌هایی که باید بین گزینه‌هایی انتخاب کنم که هیچکدوم بهتر از اون یکی نیست. گزینه‌هایی که هرکدوم بصورت مستقل یه سری pros, cons دارن. گزینه‌هایی که سیاه و سفید نیستن، همه‌شون خاکستری‌ن. و گاهی نه حتی خاکستری تیره و روشن که خاکستری همرنگ! تنها کاری که یاد گرفتم دربرابر این تصمیم‌گیری‌های مداوم زندگی‌م انجام بدم اینه که یکی‌شون رو انتخاب کنم و تا انتها ادامه‌ش بدم. اما چیزی که منو آزار میده اینه که هیچوقت نتونستم گزینه‌های دیگه رو رها کنم. همیشه لحظاتی هستند که تو زندگی‌م که به این فکر می‌رسم که اگه اون یکی گزینه رو انتخاب کرده بودم چی میشد. این فکر تا انتهای اثرات انتخاب اون گزینه پیش میره. اینجوری نیست که پشیمون باشم از انتخابم چراکه راه‌حلی دیگه‌ای نداشتم و باید یکی‌ش رو انتخاب می‌کردم و فرقی نداشت کدوم چرا که این فکر در هرصورت بود و این آزاردهنده‌تر از پشیمونی عه. این فکر حتی باعث نمیشه راهم رو ادامه ندم یا اینکه بخوام برگردم و اون یکی رو ادامه بدم چون فرقی نداره. نه اینکه راهی که اومدم و جایی که هستم فرق نداشته باشه، نه، حال و افکارم باز هم به اینجا می‌رسید.

این فکرها هم‌شون باعث میشه زندگی‌م یه نوسان عجیب رو طی کنه. موقع انتخاب‌ها احوالات‌م بهم می‌ریزه و تمرکزم رو کارهای دیگه کم میشه تا اینکه بتونم انتخاب‌م رو انجام بدم. بعد از انتخاب‌م حالم میتونه خوب باشه اما همیشه جایی هست که بهش برسم که سناریوهای دیگه توی ذهنم مطرح بشه و باز هم منو بهم بریزه.

یه اتفاق دردناک ناشی از این نوسانات با الگوی تقریبا یکسان اینه که همیشه موقعی که حالم خوبه منتظرم ببینم کی میشه که بد بشه. اما دیگه یاد گرفتم که موقع خوشی خوش باشم که حداقل افسوس اینو نخورم که از دست دادمش. امام علی(ع) میگه که زندگی دو روز است روزی به نفع تو و روزی به ضرر تو. آن روز که به نفع توست مغرور نشو و آن روز که به ضرر توست مایوس نشو و صبور باش. زندگی من شده مجموعه‌ای از این دو روزها که پشت‌سرهم میان و میرن.

رانندگی تو تهران شیبه همون پاراگراف اوله. یه عالمه مسیر که دور و نزدیک میکنن مسیرت رو، هر کدوم یه جوری و یه جایی ترافیک داره و ... . تو وقتی سر یه دوراهی مثل دوراهی داخل تونل، کردستان یا نیایش، قرار میگیری باید تصمیم بگیری کدوم طرف میخوای بری و خیلی فرقی نداره کدوم ور چون هرکدوم یه سری خوبی بدی داره. هر کدوم رو که انتخاب بکنی یه جاهای مسیر به این فکر میکنی که اگه از اون طرف می‌رفتم چی میشد. الان اونجا چطوره. اما به تجربه ثابت شده بهم که فرقی نمیکنه در انتها، زمان تقریبا یکسانی رو باید طی کنی تا به خونه برسی. اما نکته مهم اینه که تو ترافیک بال‌بال نزنی و تغییر مسیر ندی. حتی لاین هم خیلی عوض نکنی جز برای رعایت یه سری اصول خاص، چرا که بال‌بال زدن و آشفتگی و تغییر مسیر و حتی تغییر لاین فقط خودت رو اذیت میکنه و تاثیری توی نتیجه آخر نداره. مهم اینه که مسیری که انتخاب می‌کنی رو تا ته بری. و وقتی زیاد رانندگی کرده باشی مسیری رو انتخاب می‌کنی که بیشتر دوست‌ش داری. اما جالبه که توی تعیین مسیر سر دوراهی‌ها یه چیزایی به طرز عجیبی مهم میشن. مثلا اینکه چه ماشین‌هایی کدوم راه رو انتخاب می‌کنن. اگه همراه داری اون مسیری رو میری که اون انتخاب کنه که حالا که مسیر فرقی نداره حداقل لذت همسفر بودن با جانِ دل باشه.

به تازگی لحظات متعددی پیش میاد که تنها این فکر و این سوال به تنهایی تمام ذهن منو پر میکنه: «انتهاش چی میشه؟» نه فقط انتهای زندگی، که انتهای این امتحان، انتهای این فوتبال، انتهای این رابطه و ...
سر جلسه کنکور وسط اون همه استرس و درگیر بودن با سوال‌ها، یک آن این فکر ذهنم رو مشغول کرد که آخرش چی میشه؟ خیره مونده بودم و هیچ جواب مطمئنی به این سوال نمی‌تونستم بدم.
بازی چلسی رو داشتم می‌دیدم و وسط اون همه جذابیت و آدرنالین به این فکر افتادم که آخر این بازی چی میشه؟ آخر این لیگ چی میشه؟ آخرش کی قهرمان میشه؟
به خودم فکر می‌کردم و بعد از مدتی تنها فکرم این بود که آخرم چی میشه؟ مگه اصلا از آمدنم چیزی معلوم شد که حالا از توقع دارم رفتن و آخرم معلوم باشه. اصلا از آمدن و رفتن ما سودی کو؟ این سوال که انتهای من چی میشه به قدری قوی شده برام که حاضرم همه چی رو ول کنم بدوم بندازم بدوم تا انتها ... انتها

و حالا تنها جوابی که واسه این دارم اینه که ... انتهای الکی
نه فقط اتنهای الکی، که لذت‌های الکی، نوستالژی‌های الکی، مزه‌های الکی، توهم‌های الکی، دانش‌های الکی، هوی‌وهای الکی

الکی - نامجو

وقتی افتادی تو باتلاق خیلی سخته که خودت تنهایی بتونی نجات پیدا کنی. لازم داری که یکی باشه، یه چیزی بهت یاد بده، یه کمکی بهت بکنه تا بتونی نجات پیدا کنی. تو زندگی هم اگه کسی نباشه که بهت یاد بده، همینجوری تو نادانی خودت سرگردون می‌مونی. تا یه نفر از تو بهتر یا حداقل یه نفر با تو متفاوت باشه که بتونی باهاش حرف بزنی، اگه پس‌رفت نکنی، سرجات درحا می‌زنی. یه آدمی که به هیچ چیز و هیچ‌کس دسترسی نداره چقدر با آدمی که آدم‌های متفکر و باهوش کنارش هستند و باهم حرف می‌زنن و تبادل دیدگاه می‌کنن، فرق داره. یا کسی که کلی مطلب میخونه با کسی که تاحالا جز خودش و فهم‌ش از دنیای اطراف چیزی رو ندیده، چقدر تفاوت داره. معمولا فهم آدمی شبیه توانایی‌ش واسه نجات از باتلاقه. بعیده بدون امداد غیبی (!) به نتیجه برسه که اینجوری هم اسمش میشه معجزه. زندگی شبیه یه باتلاق عه.

قسمت‌هایی از زندگی که حال آدمی رو‌به‌راه نیست، بیشتر شبیه باتلاق عه. هر لحظه که می‌گذره، هر لحظه‌ای که به اندازه چندین ساعت طول می‌کشه، آدمی بیشتر تو افکارش فرو میره، میره تا به قهقرا. اگه کسی نباشه که دست آدمی رو بکشه بیرون از اون باتلاق، اگه کسی نبوده باشه که به آدم یاد داده باشه این بیرون اومدن و نجات پیدا کردن رو، آدمی پایین و پایین‌تر میره. هرچی هم دست‌وپا می‌زنه بدتر میشه. انگار که باتلاق سریع‌تر اونو پایین می‌کشه. اینجای که یکی باید باشه. باید باشه دست آدم رو بگیره، انرژی و انگیره بده که بیاد بالا. یه وقت‌هایی هم هست آدم اینقدر تو این باتلاق‌ها گیر کرده که دیگه یاد گرفته چجوری میشه نجات پیدا کرد اما انگیزه‌ش رو نداره. خسته‌س. دستی دستی خودش رو می‌فرسته سمت قهقرا. گاهی هم از این غرق شدن لذت می‌بره. 

نه اینکه زندگی زیر باتلاق وجود نداشته باشه نه، وجود داره اما همه چی سیاهه. هربار که اون تو فرو می‌ری یه دنیای جدید رو شروع می‌کنی. یه دنیایی که همه دنیای قبل رو کپی کرده با تم تیره‌تر. تنها چیزی که تو این دنیا با دنیای قبل از باتلاق فرق داره خود آدمه. حالا آدمی عه که تو باتلاف غرف شده یا شاید دوباره تو باتلاف غرق شده.