شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۱۵ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

نمی‌دانم در دنیای واقعیت چقدر او را به خاطر می‌آورم. احتمالا بیشتر فکر میکنم که او را به خاطر می‌آورم چرا که در بیشتر مواقع عکس‌هایش را تماشا می‌کنم. این تجسم در رابطه با چهره‌اش بیشتر سوال‌انگیز است. چهره‌اش را بدون عکس به خاطر می‌آورم؟! شاید تنها راه رسیدن به جواب‌ش نقاشی چهره‌اش باشد که خدای حداقل استعداد این یک مورد را به بنده عطا نکرده است. اما از واقعی بودن معدودی خاطره، اطمینان کامل دارم. بدون عکس. لحظاتی که برای یادآوری و تقسیم دوباره‌ش با او، به یک اشاره نیاز داشتیم البته به شرطی که او می‌بود. و البته‌تر به شرطی که همه‌اش زاییده تخیل عزیز نبوده باشد!
در عکس‌ها، مکان‌های بسیاری هستند که کماکان هستند اما او دیگر نیست. دیگر او آنجا نمی‌نشیند، دیگر او آنجا نمی‌ایستد، دیگر او آنجا قدم نمی‌زند، دیگر او از آنجا مرا صدا نمی‌زند، مرا نمی‌زند. وجود این همه عکس از اویی که دیگر نیست کمی غریب است و مرورشان غریبانه‌تر. وجود فیلم و شنیدن صدای‌ش، دیدن رفتارش و مرور حالات‌ش که دیگر هیچ. شاید بهتر بود حداقل نگه‌داشتن فیلم از اوهایی که دیگر نیستند، ممنوع می‌شد. و شاید عکس و فیلم هر دو. اینگونه خودت می‌ماندی و خیالِ واقعیتی که شاید فقط در ذهن تو وجود داشته است. شاید زندگی در خیال و دنیای ذهنی خودت بهتر بود. دیگر لازم نبود دنیایِ واقعیت را با دنیایِ ذهنیِ خودت مقایسه کنی و از واقعی بودنِ واقعیت، حال‌ت دگرگون شود. دیگر لازم نبود به واقعیت برسی و در همان دنیایِ خیالی خودت سر می‌کردی. شاید بهتر بود این عکس‌ها را نداشتم اما حالا که هست نمی‌توانم نادیده بگیرم‌شان. عکس‌های قدیمی را هم که در گوشه‌کناری از خودت مخفی کنی، گاهی عکس‌هایی از آن دنیا به دستت می‌رسد، عکس‌هایی از او. عکس‌هایی که تو در کنارش نیستی، عکس‌هایی که آنجا را نمی‌شناسی، عکس‌هایی که گاهی با خود فکر میکنی این او همان اوست؟! همان اوی تو.
فرض کن همه چیز را فراموش کنی. دیگر نه او را به یاد آوری، نه عکس‌های قدیمی برایت خاطره داشته باشند و نه عکس‌های آن دنیا برایت دلتنگی. دیگر حتی لازم نیست به این فکر کنی که اگر تو و او کنار هم بودید، زندگی‌تان چگونه بود. زندگی جایگزین. دیگر لازم نیست به نماندنِ او و نرفتنِ خودت بیاندیشی. دیگر لازم نیست بیاندیشی. حتی شاید فراموش کنی که فراموش کرده‌ای. شاید تو هم مثل پدربزرگ‌ت فراموش کنی. شاید زندگی‌ت این چنین ترسناک و دردناک شود. ترس و دردِ فراموشی. ترس و دردی که آن زمان خودت درک‌ش نخواهی کرد. شاید. که اگر آن زمان درک کنی که فراموش کرده‌ای، دیگر تاب نیاوری. تاب نیاوری زندگیِ فراموش شده‌ات را.
 
پ.ن. متاثر از چند پاراگراف اول کتاب دختر پرتقالی
سکوت. گویی دنیایی پشت این دیوارها وجود ندارد. فقط صدای ساعت روی دیوار به گوش می‌رسد. تو ساعت را نیز به سکوت وامی‌داری. سکوت. آدمی خاموش. چشم‌هایی بی‌حالت. چشم‌هایی که به جایی نامعلوم خیره مانده. به تمام آنچه بر تو گذشته می‌اندیشی. به دیشب. به شب قبل‌ش. به اتفاق عصر آن روز. و شب‌ها و روزها و تک‌تک لحظات قبل‌تر. شبیه اینتراستلار، گذشته‌ت را به چشم می‌بینی، بین لحظات گذشته می‌گردی و می‌گردی تا برسی یه لحظاتی که باید مکث کنی، سیگاری دود کنی، بغض‌ی را حل کنی و ادامه بدهی به این گردشِ لذت‌بخشِ دردآور.
تاریکی و سکوت. در تخت دراز کشیده‌ای و چشمان‌ت گرم نشده‌اند. خواب به چشم‌هایت نمی‌آید. پلک نزده‌ای. سرت در بالش فرورفته و به تاریکی زل زده‌ای. در سکوت. تمامِ شب. می‌اندیشی که اگر اتفاق‌های گذشته به گونه‌ای دیگر رقم خورده بود، چه حال و روزی داشتی. زندگی جایگزین.
سکوت سحرگاهی. از پنجره به دنیای گرگ‌ومیشِ پشت این دیوارها می‌نگری. دنیایی که سکوت‌ش را خواهد شکست. دیشب را بی‌خواب به صبح رسانده‌ای. بی رویا. جلوِ آینه می‌روی. نگاهی به خودت می‌اندازی. چشمان قرمز از بی‌خوابی. چشمان بی‌حالت. به خودت می‌نگری و مردی خسته را می‌بینی. به گوشه اتاق‌ت می‌نگری و چمدان بسته‌ات را. چمدانِ خاطرات. به بسته‌ی تمام‌شده‌ی سیگارت می‌نگری و آخرین نخ را آتش می‌زنی. باید حواس‌ت به نخ آخر باشد.
 
پ.ن. متنِ متاثر از کتابِ تو در قاهره خواهی مُردِ حمیدرضا صدر
از مجموعه کتاب‌های سیاه کتابخانه‌ام
 
پ.ن. عنوانِ وام گرفته از مرغ شیدا محسن نامجو

بسته به حالی که موقع خوندن شعرها دارم از یه سری اشعار و ابیات خوشم میاد. بعضی احوال هم اصلا نمیتونم شعر بخونم. به همین دلیل نوشتن و ذخیره اشعار به نظرم کار بیهوده‌ایه. بخاطر اینکه دفعه بعدی که اونا رو میخونم معلوم نیست چه حالی دارم که ذوباره از خوندنشون خوشم بیاد یا نه. شده که قبل‌ها که شعرهایی رو گزینش میکردم رو دفعه بعدی که خوندم، پاک کردم ... اما ثبت احساس که موقع خوندن شعرها داشتم به نظرم کار جالب‌تریه. فهم اینکه دفعه پیش که اینو میخوندی چه حالی داشتی، لحظه‌ نابی عه. همونجوری که خیلی از خاطراتم رو نه با جزئیات اتفاقاتی که افتاده که با حس و حالی که موقع رخداد اون اتفاقات داشتم، یادم میاد.

و اما این کتاب ... این کتاب رو باید وقتی بخونی که کسی که باید، نیست. این کتاب رو باید موقع دلتنگی بخونی. اسمی هم که این سروده‌ها، این درد مشترک دلتنگی داره، بهترین انتخاب شاعره.

کتابٍ نیست
علیرضا روشن

از پشت جلد
دوستی‌ها، هر چه‌قدر هم پایدار، عاقبت جایی بر سر اتفاقی کوچک یا بزرگ به انتها می‌رسد. خب، تقصیر را هم نمی‌شود گردن کسی انداخت. حتی گردن تقدیر. شاید هم بشود، شاید مثل فیلم‌های کیمیایی باید یخه‌ی یکی را چسبید، کوبیدش کنج دیوار، چاقو را گذاشت زیر گلوش و فریاد زد: «آی تو بودی، تو ناکس بودی که باعث شدی برن. لامصب، تو بودی که جدایی انداختی بین ما»

در حال مطالعه
اندوه مونالیزا
شاهرخ گیوا
از مجموعه کتاب‌های سیاه کتابخونه‌م

پارت اول (خرید کتاب)
یه روزی سر راهم رسیدم به کتابفروشی چشمه. معمولا بدون اینکه بدون چه کتابی میخوام نمیرم کتاب‌فروشی اما اونروز ... . وقتی رفتم تو کتابفروشی یه سری کتاب مشکی تو قفسه مورد علاقه من بود. شروع کردم به نگاه انداختن بهشون و تورق و خوندن پشت جلدشون. معمولا اینجوری وقتی کتابی رو نمی‌شناسم نمیخرم اما اونروز یه چندتاییشون به دلم نشست. هست یا نیست اولین کتاب از اون مجموعه بود که خوندم.

پارت دوم (هدیه کتاب)
توی کتاب هدیه دادن خیلی وسواس دارم. مخصوصا وقتی که بخوام بعنوان یادگاری اونو هدیه بدم. اما این‌بار کاملا مطمئن بودم که باید اینکار رو بکنم. با شروع خوندن کتاب یاد یه نوشته‌ای افتادم که خیلی وقت پیش تو وبلاگش خونده بودم و وسط‌های خوندن کتاب دیدم که این حرفا چقدر شبیه حرفایی که اون میزنه. اون موقعی که کتاب رو هدیه دادم هنوز خودم به آخرش نرسیده بودم. اون شب بعد مهمونی تا نزدیک‌های صبح بیدار موندم و کتاب رو تموم کردم. هنوز هم از انتخابی که واسه یادگاری‌م داشتم مطمئنم.

پارت سوم (گزیده‌ای از کتاب)
نشد که یه تیکه خاص از کتاب رو انتخاب کنم
همش خوب بود

هست یا نیست
سارا سالار
از مجموعه کتاب‌های سیاه کتابخونه‌م

به نظرم اگه کسی به مطالعه تاریخ اعتقاد و البته علاقه داشته باشه، یکی از مهمترین برهه‌هایی از تاریخ که باید مطالعه کنه تاریخ تحولات کشور خودشه. علاوه بر تاریخ این تحولات باید به آدم‌هایی که این تحولات رو بوجود آوردن و سرگذشت و سرانجامشون هم اهمیت قائل بشه.
واسه ما ایرانی‌ها از مهمترین اتفاق تاریخ گذشته کشورمون بدون شک، انقلاب 57 و اتفاق‌های دنباله‌دارشه. برای من به شخصه سرگذشت اون آدم‌هایی که مبانی اصلی انقلاب رو رقم زدن خیلی جالب بوده. اگه بخوام  به نظر خودم پنج نفر اصلی انقلاب که درواقع تئوریسین‌های انقلاب محسوب میشن رو نام ببرم، از آیت‌الله خمینی، ابراهیم یزدی، صادق قطب‌زاده، آیت‌الله بهشتی و ابولحسن بنی‌صدر رو نام خواهم برد. این‌‌ها کسایی بودن که فکر میکردن و مبانی و اصول و تئوری انقلاب رو می‌چیدن. چیزایی مثل شکل‌گیری ارگان‌های جدید، سیاست‌های کلی و چیدمان سازمان‌ها و وزارت‌ها. افراد دیگه‌ای که امروز خیلی ازشون می‌شنویم معمولا در جبهه مبارزه بودن و متفکر نه. البته از تاثیرات آیت‌الله طالقانی هم نمیشه چشم پوشید.
سرگذشت هرکدوم از این پنج شش نفر خیلی خیلی جالبه. اینکه حکومت ج.ا. با این آدم‌ها چه کرد میتونه خیلی راهگشا باشه.
یک دسته جالب از کتاب‌های تاریخ انقلاب، اون‌هایی هستن که بصورت خاطره روایت می‌کنن. جنبه‌های خیلی جالبی از روند انقلاب توی این کتاب‌ها میشه پیدا کرد. حتی به نظرم مستند‌هایی که با این دید یعنی روایت خاطره ساخته شدن خیلی جالب‌تر از انواع دیگه مستندها هستند. یکی از کتاب‌هایی که مطالعه کردم و قلم شیوای نویسنده روم تاثیر عجیبی گذاشت، خاطرات آذر آریان‌پور بود. والبته بسیار متعجب از اینکه چطور چنین کتابی تونسته از حکومت مجوز چاپ بگیره.

پشت دیوارهای بلند
از کاخ تا زندان
آذر آریان‌‌پور

شاید حکمت گرد ساختن ساعت، اعتقاد به تکرار باشد. تکراری که در تاریخ بسیار دیده‌ایم و وقتی دقیق‌تر میشویم در زندگانی خویشتن نیز هم. اورسولا طی زندگی خودش، اعتقاد راسخی پیدا می‌کند که زمان نمی‌گذرد بلکه تکرار می‌شود. (صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز)
ساعت‌های شنی در نشان‌دادن خطی بودن زمان و درواقع در نشان‌دادن حقیقت بهتر عمل می‌کنند اما کمتر انسانی تمایل به استفاده از ساعت‌های شنی به جای ساعت‌ها گرد دارد. شاید هم گرد بودنش نشان‌دهنده همین تمایل آدمی باشد. تمایل به بازگشت به گذشته. برای جبران. برای کتمان از دست رفتن وقت. برای نادیدن حسرت‌ها و ... شاید تمایل به تکرار.

پ.ن. برداشتی از متن مجید دلکش

خوزه آرکادیوی دوم آروم و غمگین نشسته بود همونجایی که زمان‌های قدیم ملکیادس و بقیه می‌نشستند. همونجایی که شب‌های بعد از اتمام هر مراسمی اونجا پاتوق‌شون بود با زمزمه Those Were the Days. دیگه ملکیادس و خوزه آرکادیو بوئندیا و سرهنگ آئورلیانویی نبود اما آدمای دیگه‌ای بودن. آدمایی که با اینکه به سمت خوزه آرکادیو نگاه میکردن اما اونو نمی‌دیدن. کسی ندید که چقدر آماده دیدن یه آشنا و حرف زدن بود. کسی ندید یا شاید نخواست ببینه. کسی نخواست حال خوش و لحظات خوش‌ش رو با تنهایی و دلتنگی و غم خوزه آرکادیو لکه‌دار کنه. ندیدنش و رفتن و خوزه آرکادیو موند و تنهاییش. خوزه آرکادیو موند و دلتنگی‌ای که حالا داره رفیق تنهاییش میشه. و سال‌های بعد، خوزه آرکادیو از یاد همگان رفت فراموش شد تا روزی که آئورلیانوی دوم، کسی که بسیار شبیه به خوزه آرکادیو بود اما از یه جایی مسیرشون فرق کرده بود و حالا خیلی با هم فرق داشتن، مدتی بی‌هم‌زبون مونده بود. به سراغ خوزه آرکادیو اومد. چهره خوزه آرکادیو به کلی تغییر کرده بود و اگر جای دیگری جز همان مکان اولیه دیده می‌شد امکان شناختنش نبود. آئورلیانو به سراغ خوزه آرکادیو اومد اما دیگه حرفاش رو نمی‌فهمید ... 

برداشتی از صدسال تنهایی
دکلمه متناسب با متن: طلوع من نامجو

بعضی زندگی‌ها اینگونه‌اند که از بیرون که بهشان می‌نگری بسیار زیبا و فریبنده به نظر می‌رسد. به گونه‌ای به نظر می‌رسند که هر بیننده‌ای را در حسرت داشتن چنین زندگانی‌ای می‌سوزاند اما کسانی که درون این زندگی‌ هستنند دغدغه‌ها، سختی‌ها و گرفتاری‌هایی که دارند که شیرینی زندگانی را برایشان تلخ می‌کند. به قول پدرم این زندگی‌ها، بیرونش دیگران را می‌سوزاند و درونش خودی‌ها را. بعضی زندگی‌ها گونه‌ای دیگرند. به آن‌ها که می‌نگری در ظاهر همه‌اش را هوس‌بازی و تفریح و سرگرمی می‌بینی اما آنچه در باطن این زندگی‌ها وجود دارد چیزی نیست جز اینکه آدمیان این زندگی خود را بدبخت می‌دانند و در فکری هستند که از این لذت‌ها و ذلت‌ها رهایی یابند.

بزرگ علوی در چشمهایش می‌گوید دوستدار هنر از خود هنرمند بیشتر لذت می‌برد. هنرمند از کار خودش حتی اگر شاهکار هم باشد، راضی نیست و همیشه می‌خواهد بهتر و زیباتر از آنچه خلق کرده، بسازد. همیشه میتواند عیوب کار خود را ببیند اما تماشاچی غرق لذت می‌شود فقط زیبائی‌ها را درک میکند و به سختی میتواند نواقص را درک کند. زندگی هم مانند هنر می‌ماند. آدمی که درون آن زندگی است هنرمند و دیگرانی که از بیرون بدان می‌نگرند هنردوست هستند.

گاهی در زندگی آدمی صفر است. اگر وی یک را مشاهده کند و نتواند بدان دست یابد، اگر برای یک بودن ساخته نشده باشد دیگر نه می‌تواند از صفر بودن لذت ببرد و نه می‌تواند لذت یک بودن را بچشد. فقط شکوه از صفر بودن و حسرت یک شدن را با خود بهمراه می‌برد. یک بودن زیباست اما گاهی نباید یک را به آدمی نمایاند، گاهی آدمی حتی توانایی دیدن شبحی از زندگی واقعی را نیز ندارد. به قول بزرگ علوی با دیدن یک از فرط ضعف کور می‌شود و نمیتواند لذت زیبایی را بچشد.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۷

قهرمان داستان، بیگانه‌ایست که گرچه درک میکند که بیهوده زنده است درعین حال به زیبایی‌های این جهان و به لذاتی که نامنتظر در هر قدم سر راه آدمی است سخت دلبسته است و با همین‌هاست که سعی میکند خودش را گول بزند و کردار و رفتار خود را بوسیله‌ای و به دلیلی موجه جلوه دهد. مردی است از همه چیز دیگران بیگانه. از عادات و رسوم مردم، از نفرت و شادی آنان و از آرزوها و دل‌افسردگی‌هاشان. قهرمان داستان نه خوب است نه شرور، یک نوع انسان ساده است که نویسنده نام پوچ یا بیهوده را به آن می‌دهد. انسان پوچ هرگز اقدام به خودکشی نمی‌کند بلکه میخواهد زندگی کند. زندگی کند بی‌اینکه از هیچیک از تصمیمات خود دست بشوید، بی‌اینکه فردایی داشته باشد و بی‌اینکه امید و آرزویی داشته باشد. تمام تجربه‌ها برای او هم‌ارز است، برایش فرقی نمیکند چه روش زندگی‌ای را انتخاب کرده است چون اگر این را انتخاب نمی‌کرد دیگری منتخب میشد. تنها مسئله مهم برای او این است که از تجربه‌ها هرچه بیشتر که ممکن است چیزی بدست بیاورد.
بیگانه کتابی نیست که چیزی را روشن کند. انسان پوچ نمیتواند چیزی را روشن کند. این انسان فقط بیان میکند. کتاب بیگانه بی‌اینکه تفسیری بکند ما را به اقلیم پوچی و بیهودگی می‌برد و بعد کتاب افسانه سیزیف است که این سرزمین را باید برایمان روشن سازد. میتوان گفت افسانه سیزیف تفسیر فلسفی بیگانه است.
بطور کلی درباره نام داستان میتوان این چنین توضیح داد: بیگانه همان انسان است که در مقابل دنیا قرار گرفته است. بیگانه همین انسانی است که در میان دیگر انسان‌ها گیر کرده است. همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست میداشته‌است بیگانه می‌یابد.
این اثر در عصر ما، خودش یک بیگانه است. بر حاشیه این اثر میتوان نوشت «میتوانست هرگز بوجود نیامده باشد» و این چنین حاشیه‌نگاری، آرزوی نویسنده است.

 

آهنگ متناسب با کتاب: آدم پوچ محسن نامجو 

 

«بیگانه» آلبرکامو
ترجمه جلال آل‌احمد، علی‌اصغر خبره‌زاده

 

پ.ن. برخی جملات فوق از منبع زیر انتخاب شده است:
Jean. Paul Sartre: Situations 1. PP99 - 121

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۸