نمیدانم در دنیای واقعیت چقدر او را به خاطر میآورم. احتمالا بیشتر فکر میکنم که او را به خاطر میآورم چرا که در بیشتر مواقع عکسهایش را تماشا میکنم. این تجسم در رابطه با چهرهاش بیشتر سوالانگیز است. چهرهاش را بدون عکس به خاطر میآورم؟! شاید تنها راه رسیدن به جوابش نقاشی چهرهاش باشد که خدای حداقل استعداد این یک مورد را به بنده عطا نکرده است. اما از واقعی بودن معدودی خاطره، اطمینان کامل دارم. بدون عکس. لحظاتی که برای یادآوری و تقسیم دوبارهش با او، به یک اشاره نیاز داشتیم البته به شرطی که او میبود. و البتهتر به شرطی که همهاش زاییده تخیل عزیز نبوده باشد!
در عکسها، مکانهای بسیاری هستند که کماکان هستند اما او دیگر نیست. دیگر او آنجا نمینشیند، دیگر او آنجا نمیایستد، دیگر او آنجا قدم نمیزند، دیگر او از آنجا مرا صدا نمیزند، مرا نمیزند. وجود این همه عکس از اویی که دیگر نیست کمی غریب است و مرورشان غریبانهتر. وجود فیلم و شنیدن صدایش، دیدن رفتارش و مرور حالاتش که دیگر هیچ. شاید بهتر بود حداقل نگهداشتن فیلم از اوهایی که دیگر نیستند، ممنوع میشد. و شاید عکس و فیلم هر دو. اینگونه خودت میماندی و خیالِ واقعیتی که شاید فقط در ذهن تو وجود داشته است. شاید زندگی در خیال و دنیای ذهنی خودت بهتر بود. دیگر لازم نبود دنیایِ واقعیت را با دنیایِ ذهنیِ خودت مقایسه کنی و از واقعی بودنِ واقعیت، حالت دگرگون شود. دیگر لازم نبود به واقعیت برسی و در همان دنیایِ خیالی خودت سر میکردی. شاید بهتر بود این عکسها را نداشتم اما حالا که هست نمیتوانم نادیده بگیرمشان. عکسهای قدیمی را هم که در گوشهکناری از خودت مخفی کنی، گاهی عکسهایی از آن دنیا به دستت میرسد، عکسهایی از او. عکسهایی که تو در کنارش نیستی، عکسهایی که آنجا را نمیشناسی، عکسهایی که گاهی با خود فکر میکنی این او همان اوست؟! همان اوی تو.
فرض کن همه چیز را فراموش کنی. دیگر نه او را به یاد آوری، نه عکسهای قدیمی برایت خاطره داشته باشند و نه عکسهای آن دنیا برایت دلتنگی. دیگر حتی لازم نیست به این فکر کنی که اگر تو و او کنار هم بودید، زندگیتان چگونه بود. زندگی جایگزین. دیگر لازم نیست به نماندنِ او و نرفتنِ خودت بیاندیشی. دیگر لازم نیست بیاندیشی. حتی شاید فراموش کنی که فراموش کردهای. شاید تو هم مثل پدربزرگت فراموش کنی. شاید زندگیت این چنین ترسناک و دردناک شود. ترس و دردِ فراموشی. ترس و دردی که آن زمان خودت درکش نخواهی کرد. شاید. که اگر آن زمان درک کنی که فراموش کردهای، دیگر تاب نیاوری. تاب نیاوری زندگیِ فراموش شدهات را.
پ.ن. متاثر از چند پاراگراف اول کتاب دختر پرتقالی