شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

سکوتِ ماتم‌افزا

پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۵ ق.ظ
نوشته شده در موضوعات کتاب, داستان,
سکوت. گویی دنیایی پشت این دیوارها وجود ندارد. فقط صدای ساعت روی دیوار به گوش می‌رسد. تو ساعت را نیز به سکوت وامی‌داری. سکوت. آدمی خاموش. چشم‌هایی بی‌حالت. چشم‌هایی که به جایی نامعلوم خیره مانده. به تمام آنچه بر تو گذشته می‌اندیشی. به دیشب. به شب قبل‌ش. به اتفاق عصر آن روز. و شب‌ها و روزها و تک‌تک لحظات قبل‌تر. شبیه اینتراستلار، گذشته‌ت را به چشم می‌بینی، بین لحظات گذشته می‌گردی و می‌گردی تا برسی یه لحظاتی که باید مکث کنی، سیگاری دود کنی، بغض‌ی را حل کنی و ادامه بدهی به این گردشِ لذت‌بخشِ دردآور.
تاریکی و سکوت. در تخت دراز کشیده‌ای و چشمان‌ت گرم نشده‌اند. خواب به چشم‌هایت نمی‌آید. پلک نزده‌ای. سرت در بالش فرورفته و به تاریکی زل زده‌ای. در سکوت. تمامِ شب. می‌اندیشی که اگر اتفاق‌های گذشته به گونه‌ای دیگر رقم خورده بود، چه حال و روزی داشتی. زندگی جایگزین.
سکوت سحرگاهی. از پنجره به دنیای گرگ‌ومیشِ پشت این دیوارها می‌نگری. دنیایی که سکوت‌ش را خواهد شکست. دیشب را بی‌خواب به صبح رسانده‌ای. بی رویا. جلوِ آینه می‌روی. نگاهی به خودت می‌اندازی. چشمان قرمز از بی‌خوابی. چشمان بی‌حالت. به خودت می‌نگری و مردی خسته را می‌بینی. به گوشه اتاق‌ت می‌نگری و چمدان بسته‌ات را. چمدانِ خاطرات. به بسته‌ی تمام‌شده‌ی سیگارت می‌نگری و آخرین نخ را آتش می‌زنی. باید حواس‌ت به نخ آخر باشد.
 
پ.ن. متنِ متاثر از کتابِ تو در قاهره خواهی مُردِ حمیدرضا صدر
از مجموعه کتاب‌های سیاه کتابخانه‌ام
 
پ.ن. عنوانِ وام گرفته از مرغ شیدا محسن نامجو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">