شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۴۵ مطلب با موضوع «دل‌نوشته» ثبت شده است

توقع داشتنِ ساحلی آرام از یه دریای طوفانی، توقع نابه‌جاییه. توقع من از سال نود و چهار واسه یه پایان خوب هم نابه‌جا بود ولی تمایل درونی شدیدی به این اتفاق داشتم. یه پایان خوب واسه سالی که  پر از بالا و پایین اما با خط رضایت ثابت، اینقدر وسوسه‌کننده بود که غیرمنطقی بودن‌ش رو واسه روزهایی از یاد ببرم. وسوسه‌ای از این جنس که بتونم سال نود و چهار رو با قاطعیت، یه سال خوب بدونم. حیف‌م میومد سالی که به چیزهایی که میخواستم رسیدم و به هدف‌هام نزدیک‌تر شدم و تو یه مسیر خوب و طولانی -که باعث شد نود و چهار طولانی‌ترین سال عمرم باشه- پیش رفتم رو سال خوب ندونم. اما امواج امسال تا اخرین روزهای اسفند هم اومد. بالای یه موج پر ارتفاع بودن و خوردن به کف دریا رو مثل تموم سال همزمان داشتم.
  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۸
بعضی وقتا حال و احوال و احساسات و دل آدم اینقدر پاره‌پاره و شرحه‌شرحه میشه که دیگه نمیدونی از کجا شروع کنی به وصله زدن که دوباره روبه‌راه شی. نمیدونی به کدوم تیکه دل ببندی و از اون شروع کنی. نمیتونی انگیزه‌ای پیدا کنی که شروع کنی. بعضی وقتا اینقدر حرفای نگفته‌ زیاده که نمیدونی از کدوم شروع کنی به گفتن. تا میخوای یکی رو بگی همه بقیه حرفا سرازیر میشن تو مغزت و امان‌ت نمیدن. نه امان میدن بخوابی نه امان میدن آروم باشی. یه اعصاب خورد و خواب‌های آشفته و کابوس‌هایی در بیداری رو برات رقم می‌زنن. اینقدر حرفا زیاده که حتی نوشتن‌شون هم هیچ نظمی نمیده بهشون. نتیجه میشه یه عالمه متن پر از حرف‌هایی که فکر میکنی تکراری عه و قبلا نوشتی. نتیجه میشه سکوت چند روزه‌ای که نه ازش توعیتی میاد نه صدایی نه فریادی نه ناله‌ای. هیچ. فقط سکوت.
همیشه هم اینطور نیست که در رابطه پیش بروی. همیشه اینطور نیست که روزهای دیدارتان در ماه و در هفته یکی یکی بیشتر شود. همیشه اینطور نیست که ساعت قرارتان را چند دقیقه‌ای زودتر از قبل ست کنید. همیشه اینطور نیست که بی‌قراری دیدارش افزون شود از قبل‌ترش.  گاهی حرفی، گاهی‌تر سکوتی چنان میکند که نباید. بعد از آن دیگر فرقی ندارد تو چه بکنی. زمان‌ش را از دست داده‌ای. زمان درست سکوت را، زمان درست‌تر حرف زدن را. این از دست دادن فرصت یعنی چندین گام استپ بک‌وارد. چندین گام‌ی که روزها و هفته‌ها و ماه‌ها، آرام آرام به جلو برده‌اید رابطه را. هردو. باهم. هم‌پا. هم‌قدم. شانه‌به‌شانه. چندین گامی که در یک آن همه را یکجا به عقب بازمی‌گردید. دیگر از مسیج‌های راس ساعت دو خبری نیست. دیگر بیدار ماندنی به سختی در کار نیست. دیگر تایپ همزمان اسم دیگری اتفاق نمی‌افتد. و تو میمانی و تجربه‌ای تلخ، یاد گرفتنی بی‌ارزش و قول بی‌فایده عدم تکرارش به خودت. تجربه و علم و قول‌ی که نمی‌ارزد به آن همه گام‌هایی که به پس رفته‌اید.

یار ذخیره، آدم دوم، رفیق مواقع نیاز، اولویت پایین. همه این کلمات، کلمات بدی هستن. کلماتی که کسی نمیخوادشون. کلماتی که درد دارن، از درون آدم رو خورد میکنن درحالیکه مجبورت میکنن در ظاهر خوب باشی. و کلماتی که بقیه نمی‌فهمن. درد بزرگی عه که آدم اولِ زندگیِ ادم‌های اولِ زندگی‌ت نباشی. غم داره که وقتی کسی کارای دیگه‌ش تموم شد بیاد سراغ‌ت ولی تو همیشه واسش وقت داشته باشی. اذیت‌کننده‌س که تو همیشه وقت‌ت رو خالی کنی براش ولی اون واسش مهم نباشه که با یه برنامه دیگه جایگزین‌ت کنه. ناراحت‌کننده‌س وقتی همه دور و برش رو خالی کردن بیاد سراغ‌ت. سخته تمام فصل رو نیمکت بشینی و بعضی وقتا دقیقه ۹۰ واسه وقت تلف کردن بیارن‌ت تو. تاب نمیاری ذخیره بودن رو، پشت بقیه بودن رو، آدم دوم بودن رو. تاب نمیاری دلِ پر غم‌ت رو، بغض گلوت رو. یه دفعه به خودت میای می‌بینی همه شهر را خبر شد غم دل که می‌نگفتم.

پدرمادرها وقتی بچه‌شون به دنیا میاد تا یه زمانی، سن بچه‌شون رو به ماه و روز حساب میکنن. مثلا هر وقت از عمو می‌پرسم علیرضا چند وقتشه اینجوری جواب میده که ۱۵ماه و ۲روز ... 
بچه‌ها که یه کم بزرگتر میشن، سن‌شون با ماه واسه پدرمادرها حساب میشه. ۲سال و ۳ماه. بیشتر که میگذره با نیم‌ماه می‌شمرن ۶سال و نیم. و همینطور که از مبدا زمانی تولد بچه‌ها میگذره، سن‌شون در خاطر پدرمادرهاشون با دقت کمتری شمارش میشه. سال و دهه و شاید هم از یه جایی به بعد پدرمادرها یادشون نیاد که چقدر از تولد بچه‌شون گذشته.
داستان شمارش همون داستان مبدا زمانی عه که بهاره گفته بود. برای من که دیگه تاریخ و روزها معنی‌ای نداره که یادم بمونه، برای من که ماه‌هاست تاریخ و روز هفته رو گم کردم، برای این من فقط فاصله از مبدا زمانی‌هاس که معنی داره. یکسال پیش چنین شبی چنین ساعتی معنی داره. تکرار حال و احوالم معنی داره. این معنی داره که وقتی هوا اینجوری بود حالم چطور بود، این معنی داره که فلان‌جا و فلان‌زمان با کی و چجوری بودم، این معنی داره که فلان آهنگ رو کی و با کی و تو چه حالی شنیدم. 
داستان زمان توی زندگی این ماه‌ها و سال‌های من، داستان بازی با خاطرات نیست، داستان باز کردن در جعبه یادگاری‌ها و غرق شدن توشون نیست، داستان فراموش کردن برای راحت‌تر بودن نیست. داستان این ایام، داستان زندگی کردن با همه این‌هاست نه در کنارشون. تو این داستان هوار شدن خاطرات معنی نداره و مرور خاطرات بی‌معنی عه. اتفاقات گذشته همراهن. زمان‌ها و مکان‌ها و احوال و ترانه‌ها به اتفاقات گذشته گره خوردن. گره کور.
  • ۱ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۲
گاهی که انتخاب میکنی راهی را شروع کنی و ادامه بدهی و بروی و بروی تا انتها، در ابتدا نمیدانی که معنای این انتخاب، شروع افسانه بزرگ و بی‌پایانی است که هرچند شاید مسیرش به انتها برسد اما خاطرات‌ش همیشه و همیشه تازه و پایدار است. به قدری تازه که شاید روتین زندگی‌ت را فراموش کنی اما خاطرات‌ت را هرگز.
زندگی در افسانه بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر میکنی که سرانجام این زندگی به پایان می‌رسد، اشک در چشمان‌ت حلقه می‌زند. اگر هم یکبار افسانه را تا انتها رفته باشی، فکر کردن به روزهای انتهایی که هیچ، به هر لحظه‌ش که می‌اندیشی، بغض گلویت را میگیرد و حواس‌ت نباشد ساعت‌ها با فکرِ خاطرات و بغضِ سمج مشغول خواهی بود. گاهی هم خود را اگاهانه در خاطرات غرق میکنی و زمزمه میکنی به یاد یاری خوشا قطره اشکی ....
  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۳
تقدیم به بزرگ‌ترین ازدست‌داده این روزهایم
 
به ازدست‌داده‌هایت که فکر میکنی دلت هُرّی می‌ریزد. فکر کردن به آن‌هایی که ملک‌الموت از دست‌ت درآورده است، دردش کمتر است تا آنهایی که اتفاقی، با دلیل و بی‌دلیل و خلاصه که الکی از دست داده‌ای‌شان. این فکر کردن به جای خالی‌ای که دیده نمیشود ولی گاهی که متنی، خبری و سخنی ازشان بهت می‌رسد، بدجوری حس میشود و توی ذوق می‌زند. این فکر کردن ختم میشود به کنکاش گذشته که چطور شد که اینجوری شد. دیر یا زود ختم می‌شود. حالا هی با خودت کلنجار برو و خودت را به بی‌خیالی بزن و با بهتر از آن‌ها خودت را مشغول کن. در انتها فرقی ندارد. آخرش چه یکسال بعدش باشد چه هر قدر بعدش، ختم می‌شود به مرور. از روزهای خالی و نبودش شروع میکنی. چطور بودن زندگی و احوال‌ت را به یاد می‌آوری. زندگیِ بدونِ او. ادامه میدهی و به ورودش میرسی، به پررنگ شدن‌ش. به تک‌رنگ شدن‌ش و بووومب!!! یکهو میرسی به نبودن‌ش. مرور اول که کارساز نبود. برمیگردی و اینبار از انجایی که خیلی بود شروع میکنی. چند بار که مرور کنی، درمی‌یابی لحظاتی که همه چیز را خراب کرده است. اتفاقات بزرگ را میشود زود فهمید اما اتفاقات ریز فهمیدن را، زیر و رو کردن چندین باره گذشته لازم است. درمی‌یابی و چاشنی حسرت را احساس می‌کنی. سناریوهای جایگزین را مرور میکنی که اگر فلان شده بوده بود حالا چگونه بود. تصور میکنی زندگی جایگزین را. زندگیِ جایگزین. از تمام مسبب‌های خرابی متنفر خواهی شد. از اعماق وجود. اما راهی برای بازگشت نیست. آن را از دست داده‌ای.

من همیشه ترس‌م از این بوده که اتفاقاتی که واسم میفته یا بلاهایی که خودم به سر خودم میارم، چنان تاثیری روم بذاره که تمام زندگی و زندگانی آینده‌م رو تحت‌الشعاع قرار بده. ترس‌م از این بوده که کاری که با دل‌م میکنم چنان یقه‌م رو بگیره که خفه‌م کنه. از این ترسیده‌ام و جلو اومدم. یه وقتی گفتم دیگه بیشتر از این ممکنه نابود شم، باید کاری بکنم. اما وقتی شروع کردم، احساس کردم که دیگه خیلی دیر شده. شبیه بازی دارت بود. وقتی دارت‌ رو برداشتم، خیلی با خودم فکر کردم که پرتاب کنم یا نه. هیچ جوابی واسش نبود. انگار که دو نیمه وجودم، دو جواب متفاوت میداد به این سوال و هرکدوم هم یه وجه قضیه رو می‌دیدن. جوابی در کار نبود اما تصمیم گرفتم پرتاب کنم. وقتی پرتاب کردم، تمام مدتی که دارت رو هوا بود و داشت پیش می‌رفت تا به بورد برسه، من تمام پرتاب‌ها و اتفاقات و لحظات گذشته از جلو چشم‌م میگذشت. هیچ لحظه‌ای نبود که جدید باشه که از نو بودن‌ش لذت ببرم. تمام لحظات مپ می‌شدن به یه زمانی و یه آدمی در گذشته. لجظات درهم‌ریحته‌گی عجیبی بود. لحظاتی بود که من خودم رو تابه‌حال اونطور ندیده بودم. خودم برای خودم تازه بودم. خودی که انگار اولین بار بود می‌دیدم‌ش. تو اون لحظات، بود احساسی که دوست داشتم شکست بخورم. بود احساسی که دوست نداشتم تیرم به هدف بشینه. هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم که یه روز از شکست ناراحت نشم.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۲

قبل‌ها وقتی اخوان می‌خوندم با خودم فکر می‌کردم که چطور میشه یه نفر به جایی برسه که اینقدر تلخ از زندگی و یاران و دوستان دور و نزدیک صحبت کنه. با خودم فکر می‌کردم چه باید بر کسی بگذرد که چنین شود. اما حالا جواب‌م رو از زندگی گرفته‌ام. حالا می‌فهمم حرف سایه رو که میگه اگه مادرم میدونست قراره چه بر من بگذرد، همان ابتدای کار از غصه دق می‌کرد. حالا می‌فهمم چطور میشه گفت کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را، چطور میشه گفت nobody cares، چطور میشه گفت و ایمان داشت.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۰

یه دوگانگی عجیبی دارم. یه تلخی و شیرینیِ همزمان. همزمانِ عجیب. شادی و بغضِ همزمان، غم عمیق و امیدِ همزمان، ناامیدی و تصمیم واسه بهبودِ همزمان، به معنی واقعی کلمه همزمان.
اینقدر این دوگانگی واسم عجیب و غریب عه که نمیتونم با تناقض‌ش کنار بیام. اینقدر که پست 1393م رو اینقدری با حال خوش ایام عیدم متناقض دیدم که نمیخواستم منتشرش کنم. اینقدری که شب‌ها از تناقض حال‌م با روزش در عجبم، صبح‌ها که از خواب بیدار میشم از حال خوبم.

یا به قول شاعر: قلبت آرومه یک عذابه/ حالت هم خوبه هم خرابه// یک لحظه حس گریه داری یک لحظه راحته خیالت// دلت غرق یک آشوبه که/ برای قلب‌ت اینقدر حس‌ش خوبه که/ ازش نمیشه بگذری

  • ۰ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۰۷