شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۴۵ مطلب با موضوع «دل‌نوشته» ثبت شده است

چند روز پیش که داشتم خودم رو تو آیینه نگاه میکردم، نگاه‌م برخلاف همیشه که واسه کار خاصی مثل شونه کردن مو یا مرتب کردن لباس اینکار رو میکنم نبود، یعنی میخواستم همینکارا رو بکنم اما یه چیزی توجهم رو جلب کرد. به خودم که اومدم دیدم یه چند دقیقه‌ای عه وایسادم و دارم خودم رو نگاه میکنم. فقط خودم. چیزی که می‌دیدم شوکه‌م کرد. یکی بود با ته ریش حدودا یه هفته‌ای، موهای به نسبت مرتب، لباس مرتب و ترتمیز. به نظر می‌رسید همه چی سر جاش باشه اما انگار یه چی نبود. چیزی که تو آیینه می‌دیدم از اون چیزی که آخرین بار یادم میومد خیلی تغییر کرده بود. خیلی شکسته شده بود. خیلی داغون شده بود. چشم‌هاش اون برق امید دفعه قبل رو نداشت. چشم‌هاش هیچی نداشت. خالی خالی بود. لب‌ش حتی لبخند هم نداشت. اینقدر چهره‌ش درهم بود که بعید میومد سال‌ها باز شه... آیینه منو شوکه کرد. اولین بار بود که از ته دل احساس کردم پیر شدم.

اون آدم خسته و داغونی که تو آیینه دیدم باید چندین و چند سال باقی‌مونده از زندگی‌ش رو ادامه بده. سال‌هایی که هیچ جذابیتی توش دیده نمیشه. همه کارهایی که میشه کرد و میتونست هیجان‌انگیز باشه یا انگیزه‌ای واسش نیست و از سر اجبار انجام خواهد شد یا حتی اگه با اختیار انجام بشه خوشحالی خاصی بدنبال نخواهد داشت. اون آدم حالا فقط خاطرات خوشی‌هاش رو میتونه مرور کنه. خوشی بیست و چندسالی که تا اینجا اومده و کم و بیش بهش خوش گذشته. بیست و چندسالی که هرچی به چندماه پیش نزدیکتر میشد بیشتر خوش میگذشت. بچگی و همبازی‌هام، دبستان و بازی‌هاش، راهنمایی و سختی‌هاش، دبیرستان و جمع اشرار، اول دانشگاه و خوددرگیری و آخر دانشگاه و اوج. اما تموم شدن هرچیز در اوج زیبایی قانون این طبیعته. از این به بعد زندگی سگدو زدن میمونه واسه چندهزار دلار پول و فلان و فلان ... که چی؟

سالی که گذشت پر بود از نوسان. بد شروع شد، عالی ادامه پیدا کرد، نابود شد و به فنا رفت، و با یه اتفاقی شبیه معجزه از قهقرا نجات پیدا کرد. نوسان آدم رو خیلی خسته میکنه. وقتی یه خط صاف رو میری چه اون پایین چه اون بالا، بهش عادت میکنی و خو میگیری و خودت رو وفق میدی و زندگی‌ت راحت میشه. اما نوسان اینجوری نیست. هر بالا اومدنی ازت انرژی میگیره و هر پایین رفتنی داغون‌ت میکنه. وقتی نوسان‌ها تموم میشه جز خستگی چیزی نمی‌مونه مگر خاطرات اون بالاها...

سال دیگه که میاد دانشگاه رو ترک میکنم. تنها جایی که هنوز میشه صدای خنده واقعی آدم‌ها رو توش شنید. خنده‌هایی که از ته دل و از خوشحالیِ دورهم‌بودنه. سال پیش رو سال بی‌نوسان و صاف و ساده‌ای به نظر میرسه. سال بهبود اوضاع زندگی‌م شاید.

خوشی‌های آینده نه چندان جذاب گذری و مقطعی‌ن. مثل اون‌شب که خوش گذشت. مثل اون‌روز که بیرون بودیم. مثل خیلی روزها و شاید هفته‌های گذشته. اما من دنبال یه شادی دائمی بودم. همه سختی‌هایی که تحمل می‌کردم به این خاطر بود که احساس میکردم داره بهم خوش میگذره یا خوش خواهد گذشت.

پارسال یکی از آرزوهام این بود که بزرگ شم. یعنی یه سالی که از عمرم میگذره بهمون اندازه بزرگ شده باشم. تو این سالی که گذشت، خدا آرزوم رو بیشتر از اون چیزی که خواسته بودم برآورده کرد. یه کاری کرد که الان که آخرین روز ساله، می‌بینم به اندازه چند ده سال بزرگ نه، پیر شدم.

سوالی که این روزها و هفته‌های آخر سال ذهنم رو مشغول کرده یه سوال ساده‌س: «که چی؟» سعید میگفت هروقت میخوای کاری رو انجام بدی این سوال رو از خودت بپرس، وقتی جواب‌ش قانع‌ت کرد، انجامش بده. اما حالا من واسه خیلی از کارهایی که انجام میدم، جواب این سوال رو نمیدونم. این ندونستن اذیت‌م میکنه. کارها رو انجام میدم، به موفقیت هم میرسه اما از این موفقیت خوشحال نمیشم. اچیومنت‌ی که بدست میارم میتونه هر کسی رو خوشحال کنه، اما واسه من پوچ و بی‌معنی عه. این چند هفته آخر سال، تصمیم‌های مختلفی واسه سال جدید به ذهنم رسید اما نمیخوام هیچکدوم رو انجام بدم تا وقتی که جواب «که چی» زندگیم رو پیدا نکردم. از این می‌ترسم که تصمیم بزرگی بگیرم و بعد از تمام تبعات‌ش دوباره از خودم بپرسم «که چی» و جوابی نداشته باشم. تنها کاری که میخوام انجام بدم اینه که اون چیزی که تو زندگی‌م گم کردم رو پیدا کنم. به قول فرانسیس آندروود به یه چیزی بیشتر از اونی که الان دارم احتیاج دارم. یه ویژن.

I need ...
I need the philosophy behind it.
I need something of substance.
I need something ...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۱۲

وقتی دلتنگ کسی میشم، وقتی نمیتونم دلتنگی رو برطرف کنم، وقتی بهش زنگ می‌زنم میگم میای و میگه نمیتونم، وقتی باهاش صحبت میکنم و حتی ازش نمی‌پرسم میای چون میدونم نمیتونه، اینجوری موقع‌ها که باید باشه و نیست، یه عصبانیت عجیبی وجودم رو میگیره. واسه اینکه بعدا پشیمونی پیش نیاد تتها کاری که میتونم بکنم اینه که سکوت کنم و همه این عصبانیت و احساسات بعدی‌ش رو تو خودم نگه دارم و دم نزنم. یه کم که میگذره حوصله هیچ‌کس رو ندارم. انگار که با خودم لج میکنم که حالا که اون نیست میخوام هیچ‌کس دیگه‌ای هم نباشه. یه کم دیگه که میگذره و چند ساعتی رو با خودم تنها میگذرونم، عصبانیت تبدیل به عجز میشه. یه التماسی که کاش بودی. این‌بار سوال چرا نیستی از رو عصبانیت نیست از رو ناتوانیه. یه بغض نابودکننده‌ای توش هست. بعدش هم تبدیل میشه به بی‌تابی. این وقتا دوای دردی وجود نداره. هر مرهمی توش نمک هست. این دوای درد این صحبت‌کردن با دلتنگی‌هام، اول خنده میاره رو لب‌هام بعدش بغضم رو سنگین‌تر میکنه چرا که جای خالی‌ش رو بیشتر نمایان میکنه. بغضم رو سنگین‌تر میکنه تا اونجایی که ...

بعضی وقتا اتفاق‌هایی تو زندگی‌م میفته که معنی‌ش رو نمی‌فهمم یا به زبون یه سری آدما حکمت‌ش رو نمی‌فهمم. اون اولش نمی‌فهمم که این بازی دنیا چی می‌خواسته یادم بده که باهام اینجوری کرده. معمولا یه مدت که می‌گذره دو جور پیش میره. یا اینکه من می‌فهمم اون اتفاق واسه چی بوده و ازش درس‌م رو می‌گیرم یا اینکه نمی‌فهمم و اتفاق رو فراموش می‌کنم و اون اتفاق دوباره واسم تکرار میشه.

اما بعضی اتفاق‌ها تو زندگی‌م خیلی بیشتر از یه اتفاق ساده‌اند. در پس این اتفاق‌ها یه دردی نهفته‌ست جان‌فرسا. تحمل کردن این درد واقعا کار آسونی نیست. گاهی زنده بیرون اومدن از زیر این درد، نفس مسیحایی احتیاج داره و تنهایی و دست خالی نمیشه انجامش داد. بعضی وقتا یکی مثل امیر مهرانی لازمه تا یه چیزی بهم یاد بده که بتونم درد رو تحمل کنم. حتی بعضی وقتا به قول فاضل شبیه اینه که خانه‌ای را که فرو ریخته برپا دارم. اما به هر حال وقتی این درد رو تحمل کردم، درک‌ش کردم و ازش درس گرفتم یه تاثیری روم می‌ذاره که توصیفش خیلی سخته. یه جور بزرگ شدنه، یه تغییر تو نحوه دیدن و نگرش‌م به زندگی عه. یه تاثیریه که بعدش حتی لازم نیست دیگران بهم بگن، خودم که به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم که نسبت به قبل‌ش تغییر کردم، حالا کم و زیادش به کنار، تغییر کردم تغییر خوب.

اتفاق

آن چیزی که هیچ کس نمی پرسد، این است که به چه قیمتی عادت می‌کنیم به چه قیمتی عادت با هم بودن را ترک می‌کنیم به چه قیمتی از صفر شروع می‌کنیم به چه قیمتی راه رفته رو دوباره از ابتدا خواهیم رفت
هیچ کس نمی‌پرسد چطور میان خاطرات زندگی می‌کنیم چطور از تکرار خاطرات پرهیز می‌کنیم چطور راهمان را کج می‌کنیم که از خاطره قبلی نگذریم چطور دلتنگی را برمی‌تابیم چطور به جای خالی شما می‌نگریم
هیچ کس درک نمی‌کند تکرار کارهای قبلی چه فشاری بر ما وارد می‌کند انجام تنهایی کارهای دست‌جمعی قبلی چه دردی دارد با هم نخندیدن و با هم ناراحت نبودن چه بر سر ما می‌آورد
هیچ کس نمی‌داند ما کنار هم معنا داشتیم همانطور که ماه و ستاره و ابر کنار هم معنا دارد ما یکدیگر رو کامل می‌کردیم همانطور که روز و شب یکدیگر رو ما همدیگه رو خوب بلد بودیم همانطور که ...

...

با تمام وجودم میتونم بفهمم چرا بعضی کارها رو همون موقعی که به ذهنت رسید باید انجام بدی.
با تمام وجودم میتونم بفهمم محتاط بودن و بیش از اندازه تعلل کردن چقدر بده.
با تمام وجودم میتونم بفهمم چقدر آدم‌هایی که بیشتر از اینکه فکر کنن، دل به دریا میزنن، چقدر کار درستی میکنن.
با تمام وجودم میتونم بفهمم اینو که اولین چیزی که به ذهنت میرسه، برخواسته از دل عه. بعدش که میگذره براساس منطق تغییر میکنه و باز هم که میگذره رنگ ترس به خودش میگیره. و بنابراین هرچی سریع‌تر یه کاری که به ذهنت رسیده رو انجام بدی، زندگیت قشنگ‌تر خواهد بود. حالا اینو خیلی خوب میتونم بفهمم که چقدر زندگی دلی و منطقی با هم فرق داره. شاید اون اول‌هاش که یه تصمیمی رو گرفتی و انجام ندادی، فکر کنی که کار درست رو کردی. اما هرچی بیشتر میگذره بیشتر حسرت انجام اون کار رو میخوری و هیچ کاری هم از دستت برنمیاد.

اون لجظه‌ای که میفهمی کار از کار گذشته و حالا دیگه خیلی دیره که بخوای کاری رو انجام بدی و فقط مجبوری بشینی و تماشا کنی ببینی چه اتفاقی میفته، درد اون لحظه رو با هیچ وقت دیگه‌ای نمیشه مقایسه کرد. یه احساس خسران عجیب. یه حس تنفری که سعی میکنی کنترلش کنی و هرچی بیشتر این تلاش احمقانه رو ادامه بدی به جای اینکه اون حس تنفر رو بکشی اون رو به سمت خودت برمیگردونی و بعد از یه مدتی از خودت متنفر خواهی بود. انگار که فقط میتونی هدف تنفر رو عوض کنی. انگار که فقط دوتا انتخاب داری از دیگری متنفر باشی یا از خودت.

الآن بیشتر از همیشه به این معتقدم که «هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است» و از حالا تندتر از همیشه رانندگی میکنم که حداقل تو این یه مورد که میتونم زود برسم، کارم رو درست انجام داده باشم. از حالا جنون سرعتی که هیچکس نفهمیده بود واسه چیه بیشتر از قبل بروز پیدا خواهد کرد و سرانجام این جنون واسه خودم خیلی روشنه. شاید اینجوری یاد گرفتم همه جا خودم رو زود برسونم.

بعضی وقتا اتفاقاتی تو زندگی آدم میفته که نمیشه راحت از کنارشون گذشت. بعضی از این اتفاقات توی یه لحظه یا یه روز خاص افتادن. میایم واسه این اتفاق‌ها سالگرد میگیریم. شاید به خاطر اینکه بگیم این اتفاق‌ها خیلی برامون ارزش داشته یا خیلی رو زندگیمون تاثیر گذاشته. معمولا این اتفاق‌هایی که سالگرد دارن رو تو روزهای دیگه خیلی بهشون فکر نمیکنیم. میذاریم باشه واسه همون روز خاص. و بعدش هم دوباره زندگی قبل از اون روز. روز‌های سالگرد دوست دارم یکی بیاد واسم از اون اتفاق بگه از اون آدمی که باهاش اتفاق افتاده بگه. اون بگه و من بشم سراپا گوش. اما یه دسته دیگه از اتفاق‌ها نه سالگردی دارن نه روز خاصی. این اتفاق‌ها تو یه لحظه نیفتادن که بخوای با یه لحظه جمعشون کنی. یه دوره‌ای از زندگیت رو تشکیل میدن. هر روز و هرلحظه یادشونی. امان از این اتفاق‌ها که نمیتونی منتظر یه روزی باشی که بهشون رسیدگی کنی یه روزی که بذاری واسه خاطره‌بازی. هر لحظه‌ای که داری زندگی میکنی ممکنه یه خاطره‌ای رو یادت بیاره. بی‌هوا بی‌ربط اما ویرانگر ... 

شهرهای زیادی رو تو ایران گشتم. خیلی‌هاشون رو یکی‌دو روز موندم اما هیچکدوم رو نتونستم توش دووم بیارم. بعد از چند روز انگار دارم خفه میشم. باید برمیگشتم تهران. تنها شهری که استثنا بود شیراز بود ....

اما تهران. تنها شهریه که هرحالی که داشته باشم میتونم توش سال‌ها زندگی کنم و زنده بمونم. وقتی کسی شبیه من باشه راحت‌تر میتونم باهاش زندگی کنم. راحت‌تر باهاش صمیمی‌ شم و تهران چقدر شبیه من است. یکی از دلیل‌های اصلیش اینه که تهران همدرد ماست. تهرانی دماوندی داره که سال‌هاس دلش خونین است اما دم نمی‌زند. گسل دارد که سال‌هاست در درون خودش دردی بزرگ دارد اما چیزی بروز نمی‌دهد. اینقدر تهران این همه درد را در خود نگه داشته که آدم‌ها فکر میکنن هیچوقت این بغض همیشگی تهران نمی‌شکند. با خیال راحت در آن زندگی می‌کنند. اما امان از آن لحظه‌ای که این بغض، این درد، این دلتنگی سر باز کند....
 شاید هم تهران سالیان دور دوستانش را روانه شهری دیگر کرده باشد ...
تا حالا شده به این فکر کنی که هوا هست. یعنی مثلا از هوا تشکر کنی که مرسی که هستی. یا اینکه اصلا چقدر آدم به این فکر میکنه که هوا هست؟ چقدر درک میکنه بودن هوا رو؟ درسته که بعضی وقتایی که هوا خوبه یه نم بارونی زده و تر و تازه‌س میگیم چه هوای خوبی. یا اینکه وقتی هوا آلوده‌س یا سوز داره یا برنامه‌هامون رو بهم میریزه و اذیتمون میکنه میگیم چه هوای بدی. اما هیچوقت به اینجا نمیرسیم که بگیم نباش. هیچوقت به این فکر هم نمیکنیم که اگه نباشه چقدر خوب میشه. اصلا نبودنش رو جز حالات زندگیمون حساب نمیکنیم.
رفیق هم از اون چیزاس که باید باشه. یعنی اصلا نباید نبودنش تو زندگیت وارد بشه. بودنش بایدیه. نبودنشه که باعث میشه بگیم چرا نیست! وقتی هست هیچکی نمیگه که هست چون باید باشه. مثل هوا

یه ناظمی داشتیم سال دوم دبستان. میگفت همه میگن وقت طلاست اما من میگم از طلا هم بالاتره خیلی ارزشش زیاده.اما حالا بعد از این همه سال که گذشته به جایی رسیدم که زمان هیچ ارزشی نداره. هیچ. نه 78 روز ارزشی داره نه 101 روز نه ... . انگار که مفهوم زمان واسه‌مون عوض شده. انگار که اتفاقات گذشته همین چند لحظه پیش بوده اما خیلی دور به نظر میرسه. به قول سجاد دیگه چیزی به اسم تایم‌استمپ نداریم.

یه اتفاق عجیبی بوده. یه تغییری که همه چی رو بهم ریخته. مثل تولد مسیح مثل هجرت پیامبر که همه تاریخ رو بهم میریزه و از اول شروع میکنه همه چی رو. به قول بهاره یه مبدا واسمون درست کرده. حالا درسته که آدم‌های دیگه مجبورمون میکنن با تاریخ اونا زندگی کنیم مجبورمون میکنن بگیم امروز 5 دسامبره یا 14 آذر، اما تاریخی که ما داریم باهاش زندگی میکنیم تاریخیه که این اتفاق‌ها واسمون درست کرده. مثل علیرضا روشن که میگه «ساعت چهار و سی‌وهشت دقیقه است/به وقتٍ سی‌وسومین سالٍ بی‌تو بودن»
امروز 78ام تنهاییه ....

به این فکر کنی که این خاطراتی که تو باهاش داری رو اون هم باهات داره؟ اینایی که واسه تو خاطره‌س واسه اون هم خاطره‌س؟ این لحظه‌هایی که تو ذهن تو ثبت شده تو ذهن اون هم ثبت شده؟ همینجوری که تو یادش میفتی اون هم یادت میفته؟ شب‌هایی که بعد از ساعت‌ها و روزها بی‌خوابی، خوابت می‌بره و خوابش رو می‌بینی اون هم خوابت رو می‌بینه؟ وقتی تو آینده‌ت رو با حضور اون تو ذهنت می‌سازی، وقتی تمام اتفاقات کوچیک و بزرگی که تو برنامه‌ت هست که انجامشون بدی رو با حضور اون تصور میکنی اون هم تو آینده‌ش واسه تو سهمی کنار گذاشته؟ اصلا بهت فکر میکنه؟

می‌شنوی : سلام - ماهان معین