شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

دارت

پنجشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۴۲ ق.ظ
نوشته شده در موضوعات دل‌نوشته,

من همیشه ترس‌م از این بوده که اتفاقاتی که واسم میفته یا بلاهایی که خودم به سر خودم میارم، چنان تاثیری روم بذاره که تمام زندگی و زندگانی آینده‌م رو تحت‌الشعاع قرار بده. ترس‌م از این بوده که کاری که با دل‌م میکنم چنان یقه‌م رو بگیره که خفه‌م کنه. از این ترسیده‌ام و جلو اومدم. یه وقتی گفتم دیگه بیشتر از این ممکنه نابود شم، باید کاری بکنم. اما وقتی شروع کردم، احساس کردم که دیگه خیلی دیر شده. شبیه بازی دارت بود. وقتی دارت‌ رو برداشتم، خیلی با خودم فکر کردم که پرتاب کنم یا نه. هیچ جوابی واسش نبود. انگار که دو نیمه وجودم، دو جواب متفاوت میداد به این سوال و هرکدوم هم یه وجه قضیه رو می‌دیدن. جوابی در کار نبود اما تصمیم گرفتم پرتاب کنم. وقتی پرتاب کردم، تمام مدتی که دارت رو هوا بود و داشت پیش می‌رفت تا به بورد برسه، من تمام پرتاب‌ها و اتفاقات و لحظات گذشته از جلو چشم‌م میگذشت. هیچ لحظه‌ای نبود که جدید باشه که از نو بودن‌ش لذت ببرم. تمام لحظات مپ می‌شدن به یه زمانی و یه آدمی در گذشته. لجظات درهم‌ریحته‌گی عجیبی بود. لحظاتی بود که من خودم رو تابه‌حال اونطور ندیده بودم. خودم برای خودم تازه بودم. خودی که انگار اولین بار بود می‌دیدم‌ش. تو اون لحظات، بود احساسی که دوست داشتم شکست بخورم. بود احساسی که دوست نداشتم تیرم به هدف بشینه. هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم که یه روز از شکست ناراحت نشم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">