شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

ناخدا

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۴۹ ق.ظ
نوشته شده در موضوعات منش, داستان,
ناخدا نشسته بود تو اسکله. باهاش رو انداخته بود رو هم، هر از گاهی یه پوکی به سیگارش میزد و خیره بود به دریا. حال دریا از اون احوالات غریبی بود که نه آرومه و نه طوفانی. یه دریای مواج و پرتلاطم اما با یه آرامش باطنی. ناخدا دل به دریا زد. کشتی پهلو گرفته رو به آب زد. آرامش اسکله‌نشینی رو با هیجان پر شور سکان‌داری عوض کرد. میدونست که این تلاطم و این خروش و بالا پایین‌ها زندگیش رو خواهد ساخت. میدونست که وقتی دوباره کشتی‌ش پهلو بگیره، آدم بزرگتریه. مخ لعنتیش حس تازه میخواست نه یه فرکانس ممتد. ناخدا ایمان داشت که آرامش بزرگتری در انتظارشه. یاد گرفته بود که باید صبر کنه برای رسیدن بهش. دل به دریا بزنه و صبر کنه. 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">