شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

مهمتر از یه شروع خوب یه پایان خوبه. مغز خیلی باید شروع خاصی رو ببینه که یادش بمونه، در غیر این مورد معمولا شروع‌ها رو فراموش میکنه اما همیشه پایان اتفاقات رو یادشه. آدما از یه حدی که سن‌شون بالا میره شاید سال تولد اطرافیان رو فراموش کنن اما سال مرگ‌شون رو یادشونه. شاید ندونن پسر جوون‌مرگشون کی به دنیا اومده ولی یادشونه کی فوت کرده. اصلا انگاری طبیعت آدما اینجوریه.
واسه فیلمنامه‌نویسی میگن اگه ندونید آخر قصه‌تون چجوری میخواد تموم شه نمیتونید داستان رو تموم کنید. هر چقدر هم شروع واضحی رو براش متصور باشید و خوب ادامه‌ش بدید اما تموم نخواهد شد. ما هم اگه ندونیم داستان زندگی‌مون قراره چجوری و کجا تموم بشه نمیتونیم خوب تموم‌ش کنیم. سن‌مون زیاد میشه و تو روزمرگی تموم میشیم. اینکه برنامه‌هامون رو چجوری و کی شروع کنیم شاید خیلی اهمیت نداشته باشه دربرابر اینکه برنامه‌مون رو بچینیم واسه یه پایان واضح. وقتی بدونیم کجا قراره بریم راهش رو پیدا میکنیم. حتی اگه تو مسیرمون شکست بخوریم، میتونیم یه مسیر دیگه رو شروع کنیم. چون معلوم نکردیم چجوری شروع کنیم میتونیم کلی راه رو انتخاب کنیم اما هدف معلومه. به تعداد آدم‌های دنیا راه هست واسه رسیدن به خدا.
  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۱

زندگی ما مثل فواره نیست که اوج بگیری و هرچقدر بیشتر اوج بگیری، سقوط طولانی‌تری داشته باشی. زندگی ما به بادبادک بیشتر شبیهه تا فواره. واسه بادبادک باد موافق و مخالف خیلی معنا نداره. هر طرفی که باد بیاد، بادبادک راهش رو رو به بالا پیدا می‌کنه. اگه باد آروم و نسیم‌طور باشه که چه بهتر. راحت‌تر و سریع‌تر اوج میگیره. اما اگه طوفان هم باشه باز فرقی نداره. بادبادک بالا میره. فقط سخت‌تر و با زحمت بیشتر. از یه جایی به بعد هم دیگه خیلی مهم نیست نسیم ملایم میاد یا طوفان شدید. از یه جایی به بعد که بادبادک بالاتر میره دیگه مهم نیست شرایط رو زمین چجوریه. اون به بالا رفتن ادامه میده. واسه بادبادک فقط یه چیز اهمیت داره اون هم اینکه نخ بادبادک دست کیه. 

جمعه‌هایی که هوا خوبه و آسمون آبی. دورهمی یا بادبادک بسازیم. با حصیر و کاغد رنگی. یه سری به پارک پردیسان بزنیم. کلی آدم میان و بادبادک میخرن و شروع میکنن به تلاش برای بالا بردن بادبادک‌شون. بادبادک‌های کمی هستن که ارتفاع قابل توجهی دارن. بقیه انگاری فقط واسه سرگرمی یه کمی بالا رفتن. درسته که چند ساعتی طول می‌کشه بادبادک‌مون برسه اون بالاها ولی وقتی رسید، می‌تونیم لم بدیم رو چمن‌ها و هر چند لحظه یه بار یه مقداری نخ بادبادک رو باز کنیم که بره بالاتر. قبل از تاریک شدن هوا هم نخ رو پاره کنیم که بادبادک‌مون بره تو آسمون. سقوطی در کار نخواهد بود.

دلمون مثل بادبادک باشه و نخ بادبادک‌مون دست خدا. (بادبادک - سینا حجازی)

  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۸
توقع داشتنِ ساحلی آرام از یه دریای طوفانی، توقع نابه‌جاییه. توقع من از سال نود و چهار واسه یه پایان خوب هم نابه‌جا بود ولی تمایل درونی شدیدی به این اتفاق داشتم. یه پایان خوب واسه سالی که  پر از بالا و پایین اما با خط رضایت ثابت، اینقدر وسوسه‌کننده بود که غیرمنطقی بودن‌ش رو واسه روزهایی از یاد ببرم. وسوسه‌ای از این جنس که بتونم سال نود و چهار رو با قاطعیت، یه سال خوب بدونم. حیف‌م میومد سالی که به چیزهایی که میخواستم رسیدم و به هدف‌هام نزدیک‌تر شدم و تو یه مسیر خوب و طولانی -که باعث شد نود و چهار طولانی‌ترین سال عمرم باشه- پیش رفتم رو سال خوب ندونم. اما امواج امسال تا اخرین روزهای اسفند هم اومد. بالای یه موج پر ارتفاع بودن و خوردن به کف دریا رو مثل تموم سال همزمان داشتم.
  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۸
کلی راه هست تا رسیدن به خاک. چه بهشت‌زهرا باشه چه بهشت سکینه. چه امامزاده عبدالله و چه عین‌العلی زین‌العلی. میرم و گرد و غبار چند ماهه قبر رو میشورم. گل و گلاب و سبزه. بعدش شروع میشه. زمزمه سی و یک باره فبای آلاء ربکما تکذبان. سرمو که میارم بالا صدها قبر و ده‌ها گل و سبزه.  گل‌ها رو که دارم پرپر میکنم نوشته‌های روی قبر بدجوری خودنمایی میکنه. غم دل‌سوخته را سوخته‌دل داند وبس. عبدالله. ۶۶. نزدیک سی سال. یعنی اینقدر گذشته که میشه از قبر دوباره استفاده کرد. قبر رو می‌شکافن. استخوان‌ها رو جمع میکنن و تو یه پارچه جدید می‌پیچن و میذارن بالای قبر. نفر بعدی. با تعارف خیرات پیرمرد به خودم میام. خیراتی که همراهم اوردم رو میچرخونم تا تموم شه و چند تا فاتحه بیشتر نصیب‌ش شده باشه. دو انگشتی می‌زنم رو قبر. صداش میکنم. حمد و سوره آخر رو با بوی گلاب می‌خونم. چند دقیقه‌ای پایین قبر وایمیستم. افکار پوچ. ساده فراموش میشویم.
  • ۰ نظر
  • ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۸

هوا خیلی سرد نبود. هوای شب‌های آخر اسفند که یه نسیم خنکی داره. انگاری زمستون داره آخرین تلاش‌هاشو میکنه واسه خودنمایی. صبح که از داشت از خونه می‌زد بیرون یه جوری لباس پوشیده بود که شب موقع برگشتن بتونه سرما رو حس کنه. هنسفرینگ تو گوش‌ش بود. با اینکه بابک امینی داشت گیتار می‌زد و فرامرز اصلانی می‌خوند سفر کردم که یابم بلکه یارم را، اما چیزی گوش نمی‌داد. دست کرد تو جیب‌ش و کاغذی که صبح از بین بقیه کاغذهایی که می‌ریخت بیرون، جدا کرده بود و گذاشته بود تو جیب‌ش رو درآورد. برای آخرین بار یه نگاهی بهش انداخت. فندک رو گرفت زیرش. همینجوری که داشت قدم می‌زد و باد شعله‌ها رو اینور اونور میکرد، کاغذ رو اینقدر نگه داشت تا آتیش رسید به دست‌ش. دیگه نمی‌ارزید کاغد رو نگه داره. رهاش کرد. کاغد افتاد یه گوشه و همون تیکه آخرش هم خاکستر شد و باد بردش. هنوز هم فرامرز اصلانی داشت می‌خوند.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۵۵

وسط کارهاش، کامپیوتر رو خاموش کرد، در اتاق رو بست، پرده‌ها رو کشید. در تاریکی مطلق، وسط اتاق رو زمین دراز کشید. هنسفرینگ رو گذاشت تو گوش‌ش و نامجو پلی کرد. داشت با خودش فکر می‌کرد حد نهایت ناراحتی‌ش کجاست. کجاست که هیچوقت بهش نمی‌رسه. فقط هر بار بیشتر از بار قبل. دردناک‌تر از بار قبل. عمیق‌تر از بار قبل. 

  • ۲ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۱
مهم نیست چقدر آدم منطقی‌ای باشی. یه جایی یه روزی یه لحظه‌ای واسه یه عزیزی دلتنگی خلع سلاح‌ت میکنه. خلع سلاح‌ت میکنه و تلافی میکنه همه دفعات قبلی که بهش فشار آوردی و جلوشو به زور گرفتی و طرف منطق‌ت رو گرفتی و قاعده‌ها و روول‌ها رو مرور کردی که نکنه کاری خلاف قوانین‌ت انجام بدی رو. تلافی میکنه با یه بغض سمجِ سنگین. وقتی قدرت برسه دست‌ش، مجبورت میکنه کاری رو بکنی که خیلی وقته باید می‌کردی. باید میگفتی چه احساسی داری. وقتی نوبت دلتنگی برسه، نشون‌ت میده که کیه که قاعده بازی رو می‌چینه.
بعضی وقتا حال و احوال و احساسات و دل آدم اینقدر پاره‌پاره و شرحه‌شرحه میشه که دیگه نمیدونی از کجا شروع کنی به وصله زدن که دوباره روبه‌راه شی. نمیدونی به کدوم تیکه دل ببندی و از اون شروع کنی. نمیتونی انگیزه‌ای پیدا کنی که شروع کنی. بعضی وقتا اینقدر حرفای نگفته‌ زیاده که نمیدونی از کدوم شروع کنی به گفتن. تا میخوای یکی رو بگی همه بقیه حرفا سرازیر میشن تو مغزت و امان‌ت نمیدن. نه امان میدن بخوابی نه امان میدن آروم باشی. یه اعصاب خورد و خواب‌های آشفته و کابوس‌هایی در بیداری رو برات رقم می‌زنن. اینقدر حرفا زیاده که حتی نوشتن‌شون هم هیچ نظمی نمیده بهشون. نتیجه میشه یه عالمه متن پر از حرف‌هایی که فکر میکنی تکراری عه و قبلا نوشتی. نتیجه میشه سکوت چند روزه‌ای که نه ازش توعیتی میاد نه صدایی نه فریادی نه ناله‌ای. هیچ. فقط سکوت.
همیشه هم اینطور نیست که در رابطه پیش بروی. همیشه اینطور نیست که روزهای دیدارتان در ماه و در هفته یکی یکی بیشتر شود. همیشه اینطور نیست که ساعت قرارتان را چند دقیقه‌ای زودتر از قبل ست کنید. همیشه اینطور نیست که بی‌قراری دیدارش افزون شود از قبل‌ترش.  گاهی حرفی، گاهی‌تر سکوتی چنان میکند که نباید. بعد از آن دیگر فرقی ندارد تو چه بکنی. زمان‌ش را از دست داده‌ای. زمان درست سکوت را، زمان درست‌تر حرف زدن را. این از دست دادن فرصت یعنی چندین گام استپ بک‌وارد. چندین گام‌ی که روزها و هفته‌ها و ماه‌ها، آرام آرام به جلو برده‌اید رابطه را. هردو. باهم. هم‌پا. هم‌قدم. شانه‌به‌شانه. چندین گامی که در یک آن همه را یکجا به عقب بازمی‌گردید. دیگر از مسیج‌های راس ساعت دو خبری نیست. دیگر بیدار ماندنی به سختی در کار نیست. دیگر تایپ همزمان اسم دیگری اتفاق نمی‌افتد. و تو میمانی و تجربه‌ای تلخ، یاد گرفتنی بی‌ارزش و قول بی‌فایده عدم تکرارش به خودت. تجربه و علم و قول‌ی که نمی‌ارزد به آن همه گام‌هایی که به پس رفته‌اید.
یه وقتایی هست نتیجه بازی از قبل معلومه. رویکردِ تیم بازنده به این بازی دو جور متفاوت میتونه باشه با اینکه از قبل بازنده‌س. یا حقیرانه بازی خواهی کرد و با کلی اختلاف می‌بازی و آخر بازی هم بازیکنات میرن لباس ستاره حریف رو ازش میگیرن. یا اینکه شرافتمندانه بازی خواهی کرد از جان و دل مایه میذاری و تهش هم میدونی باید برای قهرمانی تیم حریف دست بزنی.
به جای اینکه لورکوزن باشی و حقیر و ۷-۰ باخته به بارسا. باید یووه باشی، یک نائب قهرمانِ شرافتمند.