شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

یار ذخیره، آدم دوم، رفیق مواقع نیاز، اولویت پایین. همه این کلمات، کلمات بدی هستن. کلماتی که کسی نمیخوادشون. کلماتی که درد دارن، از درون آدم رو خورد میکنن درحالیکه مجبورت میکنن در ظاهر خوب باشی. و کلماتی که بقیه نمی‌فهمن. درد بزرگی عه که آدم اولِ زندگیِ ادم‌های اولِ زندگی‌ت نباشی. غم داره که وقتی کسی کارای دیگه‌ش تموم شد بیاد سراغ‌ت ولی تو همیشه واسش وقت داشته باشی. اذیت‌کننده‌س که تو همیشه وقت‌ت رو خالی کنی براش ولی اون واسش مهم نباشه که با یه برنامه دیگه جایگزین‌ت کنه. ناراحت‌کننده‌س وقتی همه دور و برش رو خالی کردن بیاد سراغ‌ت. سخته تمام فصل رو نیمکت بشینی و بعضی وقتا دقیقه ۹۰ واسه وقت تلف کردن بیارن‌ت تو. تاب نمیاری ذخیره بودن رو، پشت بقیه بودن رو، آدم دوم بودن رو. تاب نمیاری دلِ پر غم‌ت رو، بغض گلوت رو. یه دفعه به خودت میای می‌بینی همه شهر را خبر شد غم دل که می‌نگفتم.

موقعی که یه موج داره راه میفته یه عده‌ای هستن که توی موج‌ان. معمولا این آدما نمیدونن دارن کجا میرن فقط با موج همراه‌ن. هرجا موج بره اونا رو هم با خودش می‌بره. این آدم‌ها چونکه از بالا خودشون رو نمی‌بینن چونکه از بیرون موج نمی‌بینن دارن به کجا میرن، فکر میکنن کارشون درسته و سعی میکنن همه رو با خودشون بکشن تو موج. حتی گاهی با خودشون رو راست نیستن و خودشون رو واسه درستی راهشون گول می‌زنن. تو این بین یه سری آدم‌ها که باهوش‌ترن سوار موج میشن و یا موج رو هدایت میکنن به مقصدی که خودشون میخوان یا از موج استفاده میکنن به اهداف خودشون برسن. یه سری دیگه از آدم‌ها هم هستن که زیر موج غرق میشن. این آدم‌ها میخوان که جلوی راه غلط موج رو بگیرن اما نمی‌فهمن که اگه در اقلیت باشن هیچ ثمره‌ای از کارشون جز غرق‌شدن حاصل نمیشه. مخالف‌های باهوش‌تر وایمیسن یه کناری، تنها میشن، خودخوری میکنن و حرص می‌خورن و درد میکشن اما دم نمی‌زنن. فقط منتظر میمونن ببینن کی این موج تموم میشه.

پ.ن. برگرفته از کیمیا

پدرمادرها وقتی بچه‌شون به دنیا میاد تا یه زمانی، سن بچه‌شون رو به ماه و روز حساب میکنن. مثلا هر وقت از عمو می‌پرسم علیرضا چند وقتشه اینجوری جواب میده که ۱۵ماه و ۲روز ... 
بچه‌ها که یه کم بزرگتر میشن، سن‌شون با ماه واسه پدرمادرها حساب میشه. ۲سال و ۳ماه. بیشتر که میگذره با نیم‌ماه می‌شمرن ۶سال و نیم. و همینطور که از مبدا زمانی تولد بچه‌ها میگذره، سن‌شون در خاطر پدرمادرهاشون با دقت کمتری شمارش میشه. سال و دهه و شاید هم از یه جایی به بعد پدرمادرها یادشون نیاد که چقدر از تولد بچه‌شون گذشته.
داستان شمارش همون داستان مبدا زمانی عه که بهاره گفته بود. برای من که دیگه تاریخ و روزها معنی‌ای نداره که یادم بمونه، برای من که ماه‌هاست تاریخ و روز هفته رو گم کردم، برای این من فقط فاصله از مبدا زمانی‌هاس که معنی داره. یکسال پیش چنین شبی چنین ساعتی معنی داره. تکرار حال و احوالم معنی داره. این معنی داره که وقتی هوا اینجوری بود حالم چطور بود، این معنی داره که فلان‌جا و فلان‌زمان با کی و چجوری بودم، این معنی داره که فلان آهنگ رو کی و با کی و تو چه حالی شنیدم. 
داستان زمان توی زندگی این ماه‌ها و سال‌های من، داستان بازی با خاطرات نیست، داستان باز کردن در جعبه یادگاری‌ها و غرق شدن توشون نیست، داستان فراموش کردن برای راحت‌تر بودن نیست. داستان این ایام، داستان زندگی کردن با همه این‌هاست نه در کنارشون. تو این داستان هوار شدن خاطرات معنی نداره و مرور خاطرات بی‌معنی عه. اتفاقات گذشته همراهن. زمان‌ها و مکان‌ها و احوال و ترانه‌ها به اتفاقات گذشته گره خوردن. گره کور.
  • ۱ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۲
مسیر جلفا به سمت کلیسای سنت‌استپانوس رو که از کنار رود ارس میری، بارها و بارها پیش میاد که از مرز عبور میکنی و دوباره بازمیگردی. لحظاتی که اون ور مرز به سر می‌بردم، لحظاتی بود که احساس عجیبی داشتم. احساس مرز.
یه جاهایی از زندگی هست که دوباره این احساس مرز رو تجربه کردم. لحظاتی که با اتفاقاتی از مرز عبور کردم. اما این بار از مرز رد شدن، بازگشتی نداشت. از مرز رد شدن منو به یه جاهایی رسوند که دیگه راه برگشتی نداشت.
مرز بی‌تفاوتی. خطی که اینور و اونورش، قبل و بعدش خیلی با هم فرق داره. رد شدن از مرز یعنی به پایان رسبدن تمام انگیزه‌ها و برنامه‌ها و ذوق و شوق. یعنی بی‌اهمیت شدن تمام چیزهایی که واست مهم بودن.
  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۹
از وقتی قبول کنی که باختی، خیلی اوضاع تغییر میکنه، خیلی چیزا دیگه مهم نیست. دیگه مهم نیست چقدر پول درمیاری، دیگه مهم نیست چقدر ناراحتی چقدر درگیری و چقدرهای بسیار دیگر. دیگه چیزی مثل قبل ناراحت‌ت نمیکنه انگار هیچ‌چیزی مهم نیست. نسبت به همه‌چی بی‌تفاوتی. یه بی‌تفاوتی غریب که تا حالا تو خودت ندیده بودیش. دیگه چیزی مهم نیست. اگه خیلی سر پا بمونی، چندتا چیز بیشتر تو زندگی‌ت نخواهد موند. یکی‌ش اینکه با چند نفر باقی‌مونده زندگی‌ت، تا وقتی از دست‌شون بدی، بهترین زمان‌ها رو بگذرونی و کارهایی که دوست‌داری و باید رو باهاشون انجام بدی. تا اونجایی که اونا هم مثل عزیزان دل دیگه‌ت برن تو لیست ادمایی که وقتی بهشون فکر میکنی یه لبخندی بیاد گوشه لب‌ت و قلب‌ت یه تیری بکشه و تلخی باختن رو بیشتر مزه‌مزه کنی. یکی دیگه انجام کارهاییه که مسیر الان زندگی‌ت رو بخاطر اونا انتخاب کردی. هرچند دیگه الان واست مهم نیستن، دیگه موفق شدن توشون خوشحال‌ت نمیکنه، دیگه فشار رسیدن بهش حس نمیشه. همه چی خیلی عادی و معمولی و بی‌احساس پیش میره. تنها دلیل انجام‌شون اینه که حداقل به خودت و تصمیم‌ت احترام گذاشته باشی. شاید هم ته مونده‌های امیدت واسه درست شدن اوضاع باعث میشه اونا رو انجام بدی. تو زندگی بعد از فهمیدن باختن، دیگه تلاشی واسه دوستی جدید نیست، تلاشی واسه بهتر کردن اوضاع نیست، تلاشی واسه فیکس کردن خرابی‌های گذشته نیست. هیچ انگیزه‌ای واسه این تلاش‌ها نیست. خنده‌هات مهم نیست. سیگار دود کردن‌هات مهم نیست. از دست‌دادن‌ها و بیشتر شدن بار شکست‌هات مهم نیست. اوضاع خیلی تغییر میکنه. و زمزمه هر لحظه‌ت و تیکه‌کلام روزانه‌ت میشه اینکه we're losers ...
And things get worse and worse ...
  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۰
مغز آدم بسیار شیطونه و هرچقدر کسی باهوش‌تر باشه مغز شیطون‌تری داره. هرچقدر کسی بیشتر فکر کنه و به مغزش بها بده، اون هم بازی‌های بیشتری رو با آدم ترتیب میده. آدم رو دست میندازه و سربه‌سرش میذاره. از بازی‌های مورد علاقه مغز من، اینه که بگرده و جاهای دنج و خلوت ذهنم رو پیدا کنه و اون پشت‌مشت‌ها یه چیزایی رو قایم کنه و منو مجبور کنه برای پیدا کردن و فهمیدن‌ش، کلی زحمت بکشم و به اشتباه بیفتم. اشتباهی از جنس اینکه دلیل احوالات‌م رو اشتباه متوجه بشم و بر اون اساس برای درست کردن اوضاع برنامه بریزم. بعد یهویی که اون دلیل پنهان‌شده رو پیدا میکنم، واسم مثل پیدا شدن حلقه گمشده تمام اتفاقات میمونه. دلیل پنهان‌شده توسط مغز خلاق و شیطون‌م دقیقا همون چیزیه که باید. همه قطعات پازل رو کنار هم جفت‌وجور میکنه و من از فهمیدن این همه حقیقت هیجان‌زده میشم.
و اما کشف امشب. لایف‌استایل. کشفی که جرقه‌های پیدا کردن‌ش، ظهر وسط صحبت با محمد درباره فرندز زده شد و آتیش‌ش با فکرهای توی رختخواب و زمزمه‌های داریوش افروخته شد. لایف‌استیل چیزیه که تغییرش، نرم نرم صورت میگیره و تاثیر عجیبی روی احوالات ادمی داره. اگه آدم نفهمه و حواس‌ش نباشه که لایف‌استایل‌ش داره عوض میشه و اونو مدیریت نکنه، مثل چند هفته سپری‌شده من، بال‌بال الکی میزنه و خودشو به در و دیوار قفس‌ش میکوبه. بی‌نتیجه.
طراحی لایف‌استایل یکی از کارهای ذهنی مورد علاقه منه. یه احساس خوشایندِ عجیبی دارم وقتی دارم به لایف‌استایل‌م فکر میکنم، وقتی واسه تغییرش نقشه میکشم و وقتی آینده‌ش رو تجسم میکنم. این احساس همون احساس پارسال اواخر فروردین و اوایل اردیبهشت که با روحی جلوی دانشکده مکانیک رو اون چمن‌ها ولو شدیم و ساعت‌ها درمورد لایف‌استایل‌مون حرف زدیم.طراحی لایف‌استایل خیلی چلنجینگ عه. خیلی بازی میشه توش دراورد و خیلی میشه فرم‌هاش مختلفی بهش داد. هر فرم مثل انتخاب بین یه چندراهی میمونه که نه تنها اینده متفاوتی رو رقم میزنه بلکه مسیر متفاوتی رو می‌سازه. بهمین خاطر دست‌وبال ادم واسه تجسم اینده‌های مختلف و مسیرهای متنوع بازه و این با اینکه به نظر میاد ممکنه کار ادم رو سخت کنه اما به نظرم جذابیت‌ش به همه هزینه‌هاش می‌ارزه. بخش قابل توجهی از این جذابیت متعلق به سطح جزییات تاثیرگذار در داستانه. خیلی از انتخاب بین چندراهی‌ها، انتخاب در سطح جزییات عه. جزییات خیلی ظریف.
لایف‌استایل رو آدم باید واسه یکی تعریف کنه، با ذوق و شوق. اون هم با همین اشتیاق گوش بده و فیدبک بده و این طراحی هیجان‌انگیز رو کامل کنه. این قدرت حس و شاید نیاز به حرف زدن درباره لایف‌استایل، منو متعجب میکنه. اینکه دوست دارم تعریف کنم چجوری میخوام زندگی کنم و چجوری این لایف‌استایل داره تغییر میکنه. اینکه بخاطر کی و بخاطر چی داره این لایف‌استایل عوض میشه. اینکه چجوری داره عوض میشه و اینکه‌های بسیار دیگر ...
  • ۰ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۸
گاهی که انتخاب میکنی راهی را شروع کنی و ادامه بدهی و بروی و بروی تا انتها، در ابتدا نمیدانی که معنای این انتخاب، شروع افسانه بزرگ و بی‌پایانی است که هرچند شاید مسیرش به انتها برسد اما خاطرات‌ش همیشه و همیشه تازه و پایدار است. به قدری تازه که شاید روتین زندگی‌ت را فراموش کنی اما خاطرات‌ت را هرگز.
زندگی در افسانه بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر میکنی که سرانجام این زندگی به پایان می‌رسد، اشک در چشمان‌ت حلقه می‌زند. اگر هم یکبار افسانه را تا انتها رفته باشی، فکر کردن به روزهای انتهایی که هیچ، به هر لحظه‌ش که می‌اندیشی، بغض گلویت را میگیرد و حواس‌ت نباشد ساعت‌ها با فکرِ خاطرات و بغضِ سمج مشغول خواهی بود. گاهی هم خود را اگاهانه در خاطرات غرق میکنی و زمزمه میکنی به یاد یاری خوشا قطره اشکی ....
  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۳
تقدیم به بزرگ‌ترین ازدست‌داده این روزهایم
 
به ازدست‌داده‌هایت که فکر میکنی دلت هُرّی می‌ریزد. فکر کردن به آن‌هایی که ملک‌الموت از دست‌ت درآورده است، دردش کمتر است تا آنهایی که اتفاقی، با دلیل و بی‌دلیل و خلاصه که الکی از دست داده‌ای‌شان. این فکر کردن به جای خالی‌ای که دیده نمیشود ولی گاهی که متنی، خبری و سخنی ازشان بهت می‌رسد، بدجوری حس میشود و توی ذوق می‌زند. این فکر کردن ختم میشود به کنکاش گذشته که چطور شد که اینجوری شد. دیر یا زود ختم می‌شود. حالا هی با خودت کلنجار برو و خودت را به بی‌خیالی بزن و با بهتر از آن‌ها خودت را مشغول کن. در انتها فرقی ندارد. آخرش چه یکسال بعدش باشد چه هر قدر بعدش، ختم می‌شود به مرور. از روزهای خالی و نبودش شروع میکنی. چطور بودن زندگی و احوال‌ت را به یاد می‌آوری. زندگیِ بدونِ او. ادامه میدهی و به ورودش میرسی، به پررنگ شدن‌ش. به تک‌رنگ شدن‌ش و بووومب!!! یکهو میرسی به نبودن‌ش. مرور اول که کارساز نبود. برمیگردی و اینبار از انجایی که خیلی بود شروع میکنی. چند بار که مرور کنی، درمی‌یابی لحظاتی که همه چیز را خراب کرده است. اتفاقات بزرگ را میشود زود فهمید اما اتفاقات ریز فهمیدن را، زیر و رو کردن چندین باره گذشته لازم است. درمی‌یابی و چاشنی حسرت را احساس می‌کنی. سناریوهای جایگزین را مرور میکنی که اگر فلان شده بوده بود حالا چگونه بود. تصور میکنی زندگی جایگزین را. زندگیِ جایگزین. از تمام مسبب‌های خرابی متنفر خواهی شد. از اعماق وجود. اما راهی برای بازگشت نیست. آن را از دست داده‌ای.
نمی‌دانم در دنیای واقعیت چقدر او را به خاطر می‌آورم. احتمالا بیشتر فکر میکنم که او را به خاطر می‌آورم چرا که در بیشتر مواقع عکس‌هایش را تماشا می‌کنم. این تجسم در رابطه با چهره‌اش بیشتر سوال‌انگیز است. چهره‌اش را بدون عکس به خاطر می‌آورم؟! شاید تنها راه رسیدن به جواب‌ش نقاشی چهره‌اش باشد که خدای حداقل استعداد این یک مورد را به بنده عطا نکرده است. اما از واقعی بودن معدودی خاطره، اطمینان کامل دارم. بدون عکس. لحظاتی که برای یادآوری و تقسیم دوباره‌ش با او، به یک اشاره نیاز داشتیم البته به شرطی که او می‌بود. و البته‌تر به شرطی که همه‌اش زاییده تخیل عزیز نبوده باشد!
در عکس‌ها، مکان‌های بسیاری هستند که کماکان هستند اما او دیگر نیست. دیگر او آنجا نمی‌نشیند، دیگر او آنجا نمی‌ایستد، دیگر او آنجا قدم نمی‌زند، دیگر او از آنجا مرا صدا نمی‌زند، مرا نمی‌زند. وجود این همه عکس از اویی که دیگر نیست کمی غریب است و مرورشان غریبانه‌تر. وجود فیلم و شنیدن صدای‌ش، دیدن رفتارش و مرور حالات‌ش که دیگر هیچ. شاید بهتر بود حداقل نگه‌داشتن فیلم از اوهایی که دیگر نیستند، ممنوع می‌شد. و شاید عکس و فیلم هر دو. اینگونه خودت می‌ماندی و خیالِ واقعیتی که شاید فقط در ذهن تو وجود داشته است. شاید زندگی در خیال و دنیای ذهنی خودت بهتر بود. دیگر لازم نبود دنیایِ واقعیت را با دنیایِ ذهنیِ خودت مقایسه کنی و از واقعی بودنِ واقعیت، حال‌ت دگرگون شود. دیگر لازم نبود به واقعیت برسی و در همان دنیایِ خیالی خودت سر می‌کردی. شاید بهتر بود این عکس‌ها را نداشتم اما حالا که هست نمی‌توانم نادیده بگیرم‌شان. عکس‌های قدیمی را هم که در گوشه‌کناری از خودت مخفی کنی، گاهی عکس‌هایی از آن دنیا به دستت می‌رسد، عکس‌هایی از او. عکس‌هایی که تو در کنارش نیستی، عکس‌هایی که آنجا را نمی‌شناسی، عکس‌هایی که گاهی با خود فکر میکنی این او همان اوست؟! همان اوی تو.
فرض کن همه چیز را فراموش کنی. دیگر نه او را به یاد آوری، نه عکس‌های قدیمی برایت خاطره داشته باشند و نه عکس‌های آن دنیا برایت دلتنگی. دیگر حتی لازم نیست به این فکر کنی که اگر تو و او کنار هم بودید، زندگی‌تان چگونه بود. زندگی جایگزین. دیگر لازم نیست به نماندنِ او و نرفتنِ خودت بیاندیشی. دیگر لازم نیست بیاندیشی. حتی شاید فراموش کنی که فراموش کرده‌ای. شاید تو هم مثل پدربزرگ‌ت فراموش کنی. شاید زندگی‌ت این چنین ترسناک و دردناک شود. ترس و دردِ فراموشی. ترس و دردی که آن زمان خودت درک‌ش نخواهی کرد. شاید. که اگر آن زمان درک کنی که فراموش کرده‌ای، دیگر تاب نیاوری. تاب نیاوری زندگیِ فراموش شده‌ات را.
 
پ.ن. متاثر از چند پاراگراف اول کتاب دختر پرتقالی
یه جای بلندی میخوایم برسیم که دستمون نمی‌رسه. هیچ‌جوره هم دستمون نمی‌رسه. بعد الکی خودمون رو مشغول کردیم به تجسم رسیدن به اونجا. به تلاش الکی واسه پریدن. مشغول ساختن جامپر بی‌نتیجه. هر چند وقت یه بار هم یکی میاد از اون بلندی واسمون صحبت میکنه و ما رو جو میگیره که میتونیم برسیم. صحبت‌هایی که حال‌ش خوبه. گوش دادن بهشون خوبه. انگیزه و انرژی‌ای که میارن خوبه. اینقدر خوب که بعضی وقتا دلم واسه‌شون تنگ میشه. واسه حال و هواشون. بعضی وقتا واسه هر روز نبودن‌شون حسرت می‌خورم. بعضی وقتا دلم میخواد همیشه دوروبر اینجور آدما باشم. آدمایی با دید کلان و انرژی و انگیزه و ویژن. اما اینا به این فکر میکنن که شاید اندازه‌ش نیستیم؟! شاید هم فکر میکنن به هر چیز بزرگی میشه رسید. کی درست فکر میکنه؟!
شاید موقع شروع یه کاری باید به ادما گفت که اندازه‌شون نیست. بهشون گفت دست‌شون نمی‌رسه. شاید وقتی میخوان کنکور بدن، باید بهشون بگی زیر صد نمیشن. بگی اندازه‌شون چقدره. اگه همون اول، امید رو ازشون بگیری چی میشه؟! اگه همون اول، با واقعیت روبه‌رو شن چی میشه؟! این سرخوردگی آخرش بهتره یا ناامیدی اول‌ش؟! شاید هم جهل و تلاش همیشگی برای رسیدن و نرسیدن.