شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

سکوت. گویی دنیایی پشت این دیوارها وجود ندارد. فقط صدای ساعت روی دیوار به گوش می‌رسد. تو ساعت را نیز به سکوت وامی‌داری. سکوت. آدمی خاموش. چشم‌هایی بی‌حالت. چشم‌هایی که به جایی نامعلوم خیره مانده. به تمام آنچه بر تو گذشته می‌اندیشی. به دیشب. به شب قبل‌ش. به اتفاق عصر آن روز. و شب‌ها و روزها و تک‌تک لحظات قبل‌تر. شبیه اینتراستلار، گذشته‌ت را به چشم می‌بینی، بین لحظات گذشته می‌گردی و می‌گردی تا برسی یه لحظاتی که باید مکث کنی، سیگاری دود کنی، بغض‌ی را حل کنی و ادامه بدهی به این گردشِ لذت‌بخشِ دردآور.
تاریکی و سکوت. در تخت دراز کشیده‌ای و چشمان‌ت گرم نشده‌اند. خواب به چشم‌هایت نمی‌آید. پلک نزده‌ای. سرت در بالش فرورفته و به تاریکی زل زده‌ای. در سکوت. تمامِ شب. می‌اندیشی که اگر اتفاق‌های گذشته به گونه‌ای دیگر رقم خورده بود، چه حال و روزی داشتی. زندگی جایگزین.
سکوت سحرگاهی. از پنجره به دنیای گرگ‌ومیشِ پشت این دیوارها می‌نگری. دنیایی که سکوت‌ش را خواهد شکست. دیشب را بی‌خواب به صبح رسانده‌ای. بی رویا. جلوِ آینه می‌روی. نگاهی به خودت می‌اندازی. چشمان قرمز از بی‌خوابی. چشمان بی‌حالت. به خودت می‌نگری و مردی خسته را می‌بینی. به گوشه اتاق‌ت می‌نگری و چمدان بسته‌ات را. چمدانِ خاطرات. به بسته‌ی تمام‌شده‌ی سیگارت می‌نگری و آخرین نخ را آتش می‌زنی. باید حواس‌ت به نخ آخر باشد.
 
پ.ن. متنِ متاثر از کتابِ تو در قاهره خواهی مُردِ حمیدرضا صدر
از مجموعه کتاب‌های سیاه کتابخانه‌ام
 
پ.ن. عنوانِ وام گرفته از مرغ شیدا محسن نامجو

من به اندازه‌ای که می‌خواستم بپرم، نبودم. آدمی بودم با آرزوی پرواز درحالی که حتی بال نداشتم. اما حالا مثل کسی که میخواسته پرواز کنه از روی صخره پریدم و روی هوام. اما نه راه پس دارم نه راه پیش. نه میتونم پرواز کنم و نه میتونم دوباره لبه صخره برگردم. حالا وسط این زمین و هوا بودن، تنها اتفاقی که برام میفته اینه که سقوط کنم. یه زمانی فکر میکردم فواره هرجی بالاتر بره سقوط‌ش دردناک‌تره اما نمیدونستم که فواره نیستم. سقوط‌کننده‌ای هستم که حتی به اوج نرسیدم. شاید به خیالم اوح رو دیدم اما شاید اون چند لحظه‌ای که از روی صخره رو به بالا پریده بودم رو به خیال اوج بودم اما حالا فکر می‌کنم که فقط چند لخظه خیال به اوج رسیدن بوده و باقی راه رفتنی برای رسیدن به لبه پرتگاه.

زمان‌های زیادی از زندگیم رو تو خیال گذروندم. لحظه‌های زیادی رو توی ذهنم زندگی کردم نه تو حقیقت. دنیام اونی بود که تو ذهنم ساخته بودم نه اون جیزی که واقعا وجود داشت. از دونستن خیال بودن زندگیم تا باور بهش و رسیدن و روبه‌رو شدن با حقیقت طول کشید، زمان برد و درد داشت. خیلی هم درد داشت اما به حقیقت رسوند منو. اما تلخی‌ش خیلی چیزا رو عوص کرد ...

  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۰
یکی از موارد کوچیکی که توی طراحی فرم یوای مطرح میشه اینکه مقدار دیفالت المنت‌های فرم رو چی بذاریم و این توی طراحی پرسش‌های ترو/فالس خیلی مهم میشه. میزان اهمیتش در این حده که با توجه به تیک‌زدن یا نزدن یه مورد بصورت دیفالت، نتایج در حدود هفتاد درصد با هم فرق خواهد کرد. و هفتاد درصد خیلی زیاده خیلی.
این عملکرد مغز احمق تو همه زندگی تاثیر داره. تاثیرش تو اپلای اینه که دو جور میشه نگاه کرد: دلیلی واسه رفتن پیدا نکردن و موندن یا دلیلی واسه موندن پیدا نکردن و رفتن. تاثیرش تو منش زندگی اینه که: دلیلی واسه خوشحالی پیدا نکردن و ناراحت بودن یا دلیلی واسه ناراحتی نبودن و خوشحال بودن. اینکه ادما تا جرمی مرتکب نشدن بی‌گناهن یا ادما گناهکارن مگر بی‌گناهی‌شون ثابت شه.
از این مثال‌ها اینقدر تو زندگی هست از کوچیکترین اتفاقات تا بزرگترین تصمیمات. فقط مهم اینه که تیک رو واست زده باشن یا نه.
  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۶

نباید از کسی که سال‌ها تو ممالک دیگه زندگی کرده توقع داشت که آداب و رسوم ایران رو بلد باشه. مثلا بلد باشه تعارف کنه. هیچ‌وقت هم همچین کسی رو به‌خاطر تعارف نکردن نباید مقصر دونست. اون فرد هم نباید عذاب‌وجدان داشته باشه که چرا تشریفات تعارف رو رعایت نکرده.
هرکسی هر جایی که زندگی کنه، آروم آروم با سیستمی که اونا میخوان یا اونا زندگی می‌کنن، اخت میشه و دیگه نباید ازش توقع دیگه‌ای داشت. اگه همه پنج‌روزه هفته رو مشغول بدو بدو و کار و درس و فلان و فلان هستن و باقی هفته رو به خوش‌گذرونی و فراموشی خستگی هفته قبل و آمادگی هفته جدید میگذرون، نباید کسی که اینجوری زندگی میکنه رو مقصر دونست. درسته که اگه کسی یه روش درست تو زندگی‌ش داشت و خلاف جریان شنا می‌کرد تشویق داره اما برعکس‌ش محق محاکمه نیست.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۵۱

این روزها لحظاتی که تنهام و کسی دور و برم نیست، لحظات سخت و دردناکیه. لحظاتیه که نمیخوامشون. حتی دردی نیست که خوشایند باشه و بشه تحمل‌ش کرد. دیگه زیادی تلخه. حداقل اینکه الان خسته‌تر و ناتوان‌تر از اونی هستم که بتونم این لحظات رو تنهایی تحمل کنم. حتی از اون لحظاتی نیست که بخوام آدم‌ها رو انتخاب کنم و بگم فلانی باشه و فلانی نباشه. فقط میخوام کسی باشه که تنها نباشم. اگه بشه کنارش [...] که چه بهتر. نشد هم مهم نیست همین که هست و اگه خواستم بتونم مغزمو بدم دستش که پیش خودم نباشه، کافیه. اما همین اندک هم گاهی پیش نمیاد.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۷

وقتی به موفقیت و پیروزی‌ای تو زندگی می‌رسم اما اون خوشحال‌م نمی‌کنه، دلیلی که واسم وجود داره اینه که هدفی پشت اونا نیست. درسته که واسه رسیدن بهشون تلاش میکنم و وقت میذارم و فلان و فلان، اما یه اتفاق پوچ‌ن. یه تلاش و موفقیت و شکستی که پشت‌ش هدفی نیست. انگیزه‌ای نیست جز گذر زمان و فرار از بیکاری و فکر و خیال و امید احمقانه‌ای واسه بهتر شدن اوضاع. و شاید یه اتفاق بدتر و ترسناک‌تر، روتین. این جور زندگی کردنه که توش هیچی مهم نیست. صرفا همین که این نیز میگذرد کافیست. حالا که به چنین پوچی‌ای رسیدم، گاهی فکر میکنم روزهای گذشته که کار ساده‌تر و آسون‌تر رو انتخاب می‌کردم. شاید خودم رو گول میزدم که اینکار از این جهات با هدفی که تو سرت داری می‌خونه. اما کدوم هدف کدوم ایمان...

  • ۱ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۵

من همیشه ترس‌م از این بوده که اتفاقاتی که واسم میفته یا بلاهایی که خودم به سر خودم میارم، چنان تاثیری روم بذاره که تمام زندگی و زندگانی آینده‌م رو تحت‌الشعاع قرار بده. ترس‌م از این بوده که کاری که با دل‌م میکنم چنان یقه‌م رو بگیره که خفه‌م کنه. از این ترسیده‌ام و جلو اومدم. یه وقتی گفتم دیگه بیشتر از این ممکنه نابود شم، باید کاری بکنم. اما وقتی شروع کردم، احساس کردم که دیگه خیلی دیر شده. شبیه بازی دارت بود. وقتی دارت‌ رو برداشتم، خیلی با خودم فکر کردم که پرتاب کنم یا نه. هیچ جوابی واسش نبود. انگار که دو نیمه وجودم، دو جواب متفاوت میداد به این سوال و هرکدوم هم یه وجه قضیه رو می‌دیدن. جوابی در کار نبود اما تصمیم گرفتم پرتاب کنم. وقتی پرتاب کردم، تمام مدتی که دارت رو هوا بود و داشت پیش می‌رفت تا به بورد برسه، من تمام پرتاب‌ها و اتفاقات و لحظات گذشته از جلو چشم‌م میگذشت. هیچ لحظه‌ای نبود که جدید باشه که از نو بودن‌ش لذت ببرم. تمام لحظات مپ می‌شدن به یه زمانی و یه آدمی در گذشته. لجظات درهم‌ریحته‌گی عجیبی بود. لحظاتی بود که من خودم رو تابه‌حال اونطور ندیده بودم. خودم برای خودم تازه بودم. خودی که انگار اولین بار بود می‌دیدم‌ش. تو اون لحظات، بود احساسی که دوست داشتم شکست بخورم. بود احساسی که دوست نداشتم تیرم به هدف بشینه. هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم که یه روز از شکست ناراحت نشم.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۲

قبل‌ها وقتی اخوان می‌خوندم با خودم فکر می‌کردم که چطور میشه یه نفر به جایی برسه که اینقدر تلخ از زندگی و یاران و دوستان دور و نزدیک صحبت کنه. با خودم فکر می‌کردم چه باید بر کسی بگذرد که چنین شود. اما حالا جواب‌م رو از زندگی گرفته‌ام. حالا می‌فهمم حرف سایه رو که میگه اگه مادرم میدونست قراره چه بر من بگذرد، همان ابتدای کار از غصه دق می‌کرد. حالا می‌فهمم چطور میشه گفت کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را، چطور میشه گفت nobody cares، چطور میشه گفت و ایمان داشت.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۰

یه دوگانگی عجیبی دارم. یه تلخی و شیرینیِ همزمان. همزمانِ عجیب. شادی و بغضِ همزمان، غم عمیق و امیدِ همزمان، ناامیدی و تصمیم واسه بهبودِ همزمان، به معنی واقعی کلمه همزمان.
اینقدر این دوگانگی واسم عجیب و غریب عه که نمیتونم با تناقض‌ش کنار بیام. اینقدر که پست 1393م رو اینقدری با حال خوش ایام عیدم متناقض دیدم که نمیخواستم منتشرش کنم. اینقدری که شب‌ها از تناقض حال‌م با روزش در عجبم، صبح‌ها که از خواب بیدار میشم از حال خوبم.

یا به قول شاعر: قلبت آرومه یک عذابه/ حالت هم خوبه هم خرابه// یک لحظه حس گریه داری یک لحظه راحته خیالت// دلت غرق یک آشوبه که/ برای قلب‌ت اینقدر حس‌ش خوبه که/ ازش نمیشه بگذری

  • ۰ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۰۷

چند روز پیش که داشتم خودم رو تو آیینه نگاه میکردم، نگاه‌م برخلاف همیشه که واسه کار خاصی مثل شونه کردن مو یا مرتب کردن لباس اینکار رو میکنم نبود، یعنی میخواستم همینکارا رو بکنم اما یه چیزی توجهم رو جلب کرد. به خودم که اومدم دیدم یه چند دقیقه‌ای عه وایسادم و دارم خودم رو نگاه میکنم. فقط خودم. چیزی که می‌دیدم شوکه‌م کرد. یکی بود با ته ریش حدودا یه هفته‌ای، موهای به نسبت مرتب، لباس مرتب و ترتمیز. به نظر می‌رسید همه چی سر جاش باشه اما انگار یه چی نبود. چیزی که تو آیینه می‌دیدم از اون چیزی که آخرین بار یادم میومد خیلی تغییر کرده بود. خیلی شکسته شده بود. خیلی داغون شده بود. چشم‌هاش اون برق امید دفعه قبل رو نداشت. چشم‌هاش هیچی نداشت. خالی خالی بود. لب‌ش حتی لبخند هم نداشت. اینقدر چهره‌ش درهم بود که بعید میومد سال‌ها باز شه... آیینه منو شوکه کرد. اولین بار بود که از ته دل احساس کردم پیر شدم.

اون آدم خسته و داغونی که تو آیینه دیدم باید چندین و چند سال باقی‌مونده از زندگی‌ش رو ادامه بده. سال‌هایی که هیچ جذابیتی توش دیده نمیشه. همه کارهایی که میشه کرد و میتونست هیجان‌انگیز باشه یا انگیزه‌ای واسش نیست و از سر اجبار انجام خواهد شد یا حتی اگه با اختیار انجام بشه خوشحالی خاصی بدنبال نخواهد داشت. اون آدم حالا فقط خاطرات خوشی‌هاش رو میتونه مرور کنه. خوشی بیست و چندسالی که تا اینجا اومده و کم و بیش بهش خوش گذشته. بیست و چندسالی که هرچی به چندماه پیش نزدیکتر میشد بیشتر خوش میگذشت. بچگی و همبازی‌هام، دبستان و بازی‌هاش، راهنمایی و سختی‌هاش، دبیرستان و جمع اشرار، اول دانشگاه و خوددرگیری و آخر دانشگاه و اوج. اما تموم شدن هرچیز در اوج زیبایی قانون این طبیعته. از این به بعد زندگی سگدو زدن میمونه واسه چندهزار دلار پول و فلان و فلان ... که چی؟

سالی که گذشت پر بود از نوسان. بد شروع شد، عالی ادامه پیدا کرد، نابود شد و به فنا رفت، و با یه اتفاقی شبیه معجزه از قهقرا نجات پیدا کرد. نوسان آدم رو خیلی خسته میکنه. وقتی یه خط صاف رو میری چه اون پایین چه اون بالا، بهش عادت میکنی و خو میگیری و خودت رو وفق میدی و زندگی‌ت راحت میشه. اما نوسان اینجوری نیست. هر بالا اومدنی ازت انرژی میگیره و هر پایین رفتنی داغون‌ت میکنه. وقتی نوسان‌ها تموم میشه جز خستگی چیزی نمی‌مونه مگر خاطرات اون بالاها...

سال دیگه که میاد دانشگاه رو ترک میکنم. تنها جایی که هنوز میشه صدای خنده واقعی آدم‌ها رو توش شنید. خنده‌هایی که از ته دل و از خوشحالیِ دورهم‌بودنه. سال پیش رو سال بی‌نوسان و صاف و ساده‌ای به نظر میرسه. سال بهبود اوضاع زندگی‌م شاید.

خوشی‌های آینده نه چندان جذاب گذری و مقطعی‌ن. مثل اون‌شب که خوش گذشت. مثل اون‌روز که بیرون بودیم. مثل خیلی روزها و شاید هفته‌های گذشته. اما من دنبال یه شادی دائمی بودم. همه سختی‌هایی که تحمل می‌کردم به این خاطر بود که احساس میکردم داره بهم خوش میگذره یا خوش خواهد گذشت.

پارسال یکی از آرزوهام این بود که بزرگ شم. یعنی یه سالی که از عمرم میگذره بهمون اندازه بزرگ شده باشم. تو این سالی که گذشت، خدا آرزوم رو بیشتر از اون چیزی که خواسته بودم برآورده کرد. یه کاری کرد که الان که آخرین روز ساله، می‌بینم به اندازه چند ده سال بزرگ نه، پیر شدم.

سوالی که این روزها و هفته‌های آخر سال ذهنم رو مشغول کرده یه سوال ساده‌س: «که چی؟» سعید میگفت هروقت میخوای کاری رو انجام بدی این سوال رو از خودت بپرس، وقتی جواب‌ش قانع‌ت کرد، انجامش بده. اما حالا من واسه خیلی از کارهایی که انجام میدم، جواب این سوال رو نمیدونم. این ندونستن اذیت‌م میکنه. کارها رو انجام میدم، به موفقیت هم میرسه اما از این موفقیت خوشحال نمیشم. اچیومنت‌ی که بدست میارم میتونه هر کسی رو خوشحال کنه، اما واسه من پوچ و بی‌معنی عه. این چند هفته آخر سال، تصمیم‌های مختلفی واسه سال جدید به ذهنم رسید اما نمیخوام هیچکدوم رو انجام بدم تا وقتی که جواب «که چی» زندگیم رو پیدا نکردم. از این می‌ترسم که تصمیم بزرگی بگیرم و بعد از تمام تبعات‌ش دوباره از خودم بپرسم «که چی» و جوابی نداشته باشم. تنها کاری که میخوام انجام بدم اینه که اون چیزی که تو زندگی‌م گم کردم رو پیدا کنم. به قول فرانسیس آندروود به یه چیزی بیشتر از اونی که الان دارم احتیاج دارم. یه ویژن.

I need ...
I need the philosophy behind it.
I need something of substance.
I need something ...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۱۲