شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

After some years being far from politic, House of Cards brings me back to thinking in this way. House of Cards changes my mind, changes my idea about life and now i feel i grew up. Here are lessons that i get from it:
  • There are two kinds of pain. The sort of pain that makes you strong or useless pain, the sort of pain that is only suffering. Moments in suffering require someone who will act. Who will do the unpleasant thing, the necessary thing. after that, no more pain.
  • Nearly everyone in this world makes a mistake, chose money over power. Money is the McMansion in Sarasota that start falling apart after 10 years. Power is the old stone building that stands for centuries. There is no respect for someone who doesn't see the differen.
  • It is the principle: don't be a slave to anybody or anything.
  • When arrive time for you to evolve, to accomplish this you have to make hard choices.
  • Not an easy thing, to say no to more powerful man than you. But sometimes the only way to gain your superior's respect is to defy him

از پشت جلد
دوستی‌ها، هر چه‌قدر هم پایدار، عاقبت جایی بر سر اتفاقی کوچک یا بزرگ به انتها می‌رسد. خب، تقصیر را هم نمی‌شود گردن کسی انداخت. حتی گردن تقدیر. شاید هم بشود، شاید مثل فیلم‌های کیمیایی باید یخه‌ی یکی را چسبید، کوبیدش کنج دیوار، چاقو را گذاشت زیر گلوش و فریاد زد: «آی تو بودی، تو ناکس بودی که باعث شدی برن. لامصب، تو بودی که جدایی انداختی بین ما»

در حال مطالعه
اندوه مونالیزا
شاهرخ گیوا
از مجموعه کتاب‌های سیاه کتابخونه‌م

پارت اول (خرید کتاب)
یه روزی سر راهم رسیدم به کتابفروشی چشمه. معمولا بدون اینکه بدون چه کتابی میخوام نمیرم کتاب‌فروشی اما اونروز ... . وقتی رفتم تو کتابفروشی یه سری کتاب مشکی تو قفسه مورد علاقه من بود. شروع کردم به نگاه انداختن بهشون و تورق و خوندن پشت جلدشون. معمولا اینجوری وقتی کتابی رو نمی‌شناسم نمیخرم اما اونروز یه چندتاییشون به دلم نشست. هست یا نیست اولین کتاب از اون مجموعه بود که خوندم.

پارت دوم (هدیه کتاب)
توی کتاب هدیه دادن خیلی وسواس دارم. مخصوصا وقتی که بخوام بعنوان یادگاری اونو هدیه بدم. اما این‌بار کاملا مطمئن بودم که باید اینکار رو بکنم. با شروع خوندن کتاب یاد یه نوشته‌ای افتادم که خیلی وقت پیش تو وبلاگش خونده بودم و وسط‌های خوندن کتاب دیدم که این حرفا چقدر شبیه حرفایی که اون میزنه. اون موقعی که کتاب رو هدیه دادم هنوز خودم به آخرش نرسیده بودم. اون شب بعد مهمونی تا نزدیک‌های صبح بیدار موندم و کتاب رو تموم کردم. هنوز هم از انتخابی که واسه یادگاری‌م داشتم مطمئنم.

پارت سوم (گزیده‌ای از کتاب)
نشد که یه تیکه خاص از کتاب رو انتخاب کنم
همش خوب بود

هست یا نیست
سارا سالار
از مجموعه کتاب‌های سیاه کتابخونه‌م

به نظرم اگه کسی به مطالعه تاریخ اعتقاد و البته علاقه داشته باشه، یکی از مهمترین برهه‌هایی از تاریخ که باید مطالعه کنه تاریخ تحولات کشور خودشه. علاوه بر تاریخ این تحولات باید به آدم‌هایی که این تحولات رو بوجود آوردن و سرگذشت و سرانجامشون هم اهمیت قائل بشه.
واسه ما ایرانی‌ها از مهمترین اتفاق تاریخ گذشته کشورمون بدون شک، انقلاب 57 و اتفاق‌های دنباله‌دارشه. برای من به شخصه سرگذشت اون آدم‌هایی که مبانی اصلی انقلاب رو رقم زدن خیلی جالب بوده. اگه بخوام  به نظر خودم پنج نفر اصلی انقلاب که درواقع تئوریسین‌های انقلاب محسوب میشن رو نام ببرم، از آیت‌الله خمینی، ابراهیم یزدی، صادق قطب‌زاده، آیت‌الله بهشتی و ابولحسن بنی‌صدر رو نام خواهم برد. این‌‌ها کسایی بودن که فکر میکردن و مبانی و اصول و تئوری انقلاب رو می‌چیدن. چیزایی مثل شکل‌گیری ارگان‌های جدید، سیاست‌های کلی و چیدمان سازمان‌ها و وزارت‌ها. افراد دیگه‌ای که امروز خیلی ازشون می‌شنویم معمولا در جبهه مبارزه بودن و متفکر نه. البته از تاثیرات آیت‌الله طالقانی هم نمیشه چشم پوشید.
سرگذشت هرکدوم از این پنج شش نفر خیلی خیلی جالبه. اینکه حکومت ج.ا. با این آدم‌ها چه کرد میتونه خیلی راهگشا باشه.
یک دسته جالب از کتاب‌های تاریخ انقلاب، اون‌هایی هستن که بصورت خاطره روایت می‌کنن. جنبه‌های خیلی جالبی از روند انقلاب توی این کتاب‌ها میشه پیدا کرد. حتی به نظرم مستند‌هایی که با این دید یعنی روایت خاطره ساخته شدن خیلی جالب‌تر از انواع دیگه مستندها هستند. یکی از کتاب‌هایی که مطالعه کردم و قلم شیوای نویسنده روم تاثیر عجیبی گذاشت، خاطرات آذر آریان‌پور بود. والبته بسیار متعجب از اینکه چطور چنین کتابی تونسته از حکومت مجوز چاپ بگیره.

پشت دیوارهای بلند
از کاخ تا زندان
آذر آریان‌‌پور

به این فکر کنی که این خاطراتی که تو باهاش داری رو اون هم باهات داره؟ اینایی که واسه تو خاطره‌س واسه اون هم خاطره‌س؟ این لحظه‌هایی که تو ذهن تو ثبت شده تو ذهن اون هم ثبت شده؟ همینجوری که تو یادش میفتی اون هم یادت میفته؟ شب‌هایی که بعد از ساعت‌ها و روزها بی‌خوابی، خوابت می‌بره و خوابش رو می‌بینی اون هم خوابت رو می‌بینه؟ وقتی تو آینده‌ت رو با حضور اون تو ذهنت می‌سازی، وقتی تمام اتفاقات کوچیک و بزرگی که تو برنامه‌ت هست که انجامشون بدی رو با حضور اون تصور میکنی اون هم تو آینده‌ش واسه تو سهمی کنار گذاشته؟ اصلا بهت فکر میکنه؟

می‌شنوی : سلام - ماهان معین

اگه روابط آدم‌ها رو با گراف مدل کنیم یه سری آدم‌ها شبیه یال‌هایی هستند با ‌betweenness ماکزیمم. اگه این یال‌ها رو از گراف حذف کنی در واقع community detection انجام دادی. تو زندگی واقعی وقتی این آدم‌ها میرن یا میمیرن یا ... آدم‌های دیگه‌ای که سال‌های سال با وجود تمامی مشکلات و اختلاف‌ها به لطف حضور اون کنار هم بودن کنار هم خوش بودن از هم جدا میشن. خانواده پدر من دوتا خواهر و دوتا برادر بودن. همه هم متاهل و بچه‌دار. خیلی دور هم جمع میشدیم سفر میرفتیم. پدربزرگم وقتی فوت کرد تمام این خانواده از هم پاشید. حالا جز دیدار دوسه‌ماه یه بار با مادربزرگم و دیدار عیدبه‌عید با عمو دیگه چیزی از اون خانواده باقی نمونده. حالا من دلم تنگ شده واسه اون نذری پختن‌هایی که پدربزرگم خودش انجام میداد. شب قبلش همه رو خونه‌ش جمع میکرد که صبح آفتاب‌نزده  کارها رو شروع کنن و تا شب‌ش دور هم باشن. دلم تنگ شده واسه اون خلوت‌های بچه‌گونه‌مون تو خرپشته خونه پدربزرگم. حالا حتی اون خونه هم نیست ...
از اون اتفاق و از اون از هم پاشیدن 10 12 سال می‌گذره اما من فراموش‌ش نکردم. و حالا دوباره یه اتفاقی از همین جنس افتاد. دیگه از جمع‌ها 10 15 نفری چیزی جز گپ‌های دونفره نمونده... باز جای شکرش باقیه

شاید حکمت گرد ساختن ساعت، اعتقاد به تکرار باشد. تکراری که در تاریخ بسیار دیده‌ایم و وقتی دقیق‌تر میشویم در زندگانی خویشتن نیز هم. اورسولا طی زندگی خودش، اعتقاد راسخی پیدا می‌کند که زمان نمی‌گذرد بلکه تکرار می‌شود. (صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز)
ساعت‌های شنی در نشان‌دادن خطی بودن زمان و درواقع در نشان‌دادن حقیقت بهتر عمل می‌کنند اما کمتر انسانی تمایل به استفاده از ساعت‌های شنی به جای ساعت‌ها گرد دارد. شاید هم گرد بودنش نشان‌دهنده همین تمایل آدمی باشد. تمایل به بازگشت به گذشته. برای جبران. برای کتمان از دست رفتن وقت. برای نادیدن حسرت‌ها و ... شاید تمایل به تکرار.

پ.ن. برداشتی از متن مجید دلکش

خوزه آرکادیوی دوم آروم و غمگین نشسته بود همونجایی که زمان‌های قدیم ملکیادس و بقیه می‌نشستند. همونجایی که شب‌های بعد از اتمام هر مراسمی اونجا پاتوق‌شون بود با زمزمه Those Were the Days. دیگه ملکیادس و خوزه آرکادیو بوئندیا و سرهنگ آئورلیانویی نبود اما آدمای دیگه‌ای بودن. آدمایی که با اینکه به سمت خوزه آرکادیو نگاه میکردن اما اونو نمی‌دیدن. کسی ندید که چقدر آماده دیدن یه آشنا و حرف زدن بود. کسی ندید یا شاید نخواست ببینه. کسی نخواست حال خوش و لحظات خوش‌ش رو با تنهایی و دلتنگی و غم خوزه آرکادیو لکه‌دار کنه. ندیدنش و رفتن و خوزه آرکادیو موند و تنهاییش. خوزه آرکادیو موند و دلتنگی‌ای که حالا داره رفیق تنهاییش میشه. و سال‌های بعد، خوزه آرکادیو از یاد همگان رفت فراموش شد تا روزی که آئورلیانوی دوم، کسی که بسیار شبیه به خوزه آرکادیو بود اما از یه جایی مسیرشون فرق کرده بود و حالا خیلی با هم فرق داشتن، مدتی بی‌هم‌زبون مونده بود. به سراغ خوزه آرکادیو اومد. چهره خوزه آرکادیو به کلی تغییر کرده بود و اگر جای دیگری جز همان مکان اولیه دیده می‌شد امکان شناختنش نبود. آئورلیانو به سراغ خوزه آرکادیو اومد اما دیگه حرفاش رو نمی‌فهمید ... 

برداشتی از صدسال تنهایی
دکلمه متناسب با متن: طلوع من نامجو

اینکه آدم خاطره‌ساز و خاطره‌بازی هستم رو خیلی وقت پیش فهمیدم. کاریه که دوسش دارم و دلیلی نمی‌دیدم و نمی‌بینم که انجامش ندم. تو خاطره‌هایی که دارم علاوه بر کارهایی که کردم حال اون دورانم به خوبی تو ذهنم حک شده. از خاطره‌های قدیمی معمولا با خنده یاد میکنم حتی اونایی که توشون اتفاق بدی افتاده یا اونایی که در زمانی که اتفاق افتاده از خیلیا پنهونش کردم چون دوست نداشتم کسی بدونه یا اینکه اون لحظاتی که اتفاق افتاده حال خوبی بهم دست نداده بود. اما حالا که به قول علیرضا خمسه از بحران اون موقع عبور کردم الان که به خاطره‌های خوب و بد قدیمی فکر میکنم و مرورشون میکنم معمولا حال خوبی بهم دست میده. اما یه سری خاطره‌ها هستن که هیچوفت از یادآوری‌شون حالم خوب نمیشه همیشه و همیشه همون حس بدی بهم دست میده که موقع رخدادش بهم دست داده بود. نفمیدم که فرق این خاطره‌ها با بقیه چیه. فکر میکردم خاطره‌هاییه که متعلق به یه دورانیه که اصلا دوسش ندارم اما دیدم نه تو همون دوران هم خاطره‌های خوش زیاد دارم.
و اما اینروزها با یه جنس دیگه‌ای از خاطره روبه‌رو شدم. یه نوعی که تا حالا باهاش روبه‌رو نشده بودم. خاطره‌هایی که مرورشون درکنار اینکه یه حس خوبی بهم میده که چه دوران خوبی رو گذروندم که به اون دوستی‌هایی که میخواستم رسیده بودم، یه حس دلتنگی غریبی هم باهاش هست. من همیشه دلم میخواست بزرگ شم هیچوقت به خاطره‌های قدیمی این حس رو نداشتم که ای کاش این دوران تکرار میشد اما این خاطره‌های جدید داستان متفاوتی برام دارن.

وجه تسمیه عنوان سه چیزه. اول اینکه کاورفوتو آخرین نفری که رفت مدت‌ها «تویی پایان ویرانی بود» دوم معجزه خاموش داریوش و سوم ویرانی من
در بستر سیلاب وقتـــی خانه می سازی / روزی اگر ویران شود تقصیر طوفان نیست . واسه خودم مهم اینه که الان که به اینجا رسیدم از کاری که کردم راضیم. اون مدت زمان کمی که خونه می‌ساختم اینقدر خوب بود که به تمام رنج ویرانی بعدش می‌ارزید. جز کسی که یه بار خودش این راه رو رفته هیچکس نمی‌تونه احوالات اون موقع آدم رو بفهمه. خیلی حرفه که با اینکه میدونی آخر راهی که میری اینجاس اما به‌خاطر ارزش مسیر، تا آخر آخرش بری.
من بین شخصیت‌های کلاه‌قرمزی، شخصیت‌هایی که هرکدوم نماد یه جور آدمی هستن، پسرخاله رو خیلی دوس دارم. حرفایی که پسرخاله می‌زنه بر جان و دلم می‌نشیند. یه جایی پسرخاله میگه: «آدما نباس دوست پیدا کنن، چون وقتی میرن وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی وقتی نمیتونی درد و دل کنی یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی و همه دوستی خلاصه میشه تو عکس‌هات و خاطرات، هی بغض تو گلوت گیر میکنه، خفه ات میکنه. آدما باس همیشه تنها بمونن» اما من میگم آدم‌های باید دوست‌هایی پیدا کنن که زندگی کردن باهاشون ارزش خیلی چیزا رو داشته باشه حتی این بغض دائمی بعد رفتن‌شون.
می‌گویند علی پسرِ ابی‌طالب گفته «از دست ‌‌‌دادنِ دوستان غربت است» معلوم است او هم می‌دانسته سهِ صبح "امام" رفتن و یکی کم‌تر برگشتن یعنی چه. کم‌تر شدن و کم‌تر ماندن یعنی چه. خودش رفته، چیزی از خودش جامانده. معلوم است هجرت از همان شروعِ تاریخ چیزی را، زندگی را به‌ باد داده. 
از دست دادن دوستان شبیه قطع کردن درختی کهنسال و بی‌همتا در جنگل‌های گلستان است. درختی که سال‌های به پایش زحمت کشیده‌ای، انرژی صرف کرده‌ای، تازه ریشه‌هایش محکم شده است و یک آن با چندین ضربه تمام می‌شود. می‌گویند جای خالی آن درخت را به نهالی پر کن! پرکردن جای خالی آن درخت بکر با نهالی حقیر، ملال‌انگیز و خنده‌آور است. نهال خرد در جالی خالی بزرگ شما لق می‌زند. عشق شما، یاد شما از سر ما نمی‌افتد. دیگر طاقتش نیست که به پاگرفتن نهال خرد خو کنیم و دوباره همین که پا گرفت و از اوضاع دل ما باخبر شد، از اوضاع بستن چمدانش بپرسیم و چندی بعد برای او هم در فروگاه اما دست تکان دهیم.
آری فروگاه! فرودگاه که نیست! چرا که اگر بود می‌بایست می‌شد محلی برای فرود، برای ورود، برای آمدن. از آنجا سال‌هاست که همه ازش بلندشدن، پریدن، رفتن. همان فروگاه بهتر است. محلی برای فرو رفتن، فرو رفتن، فرو رفتن. برای کسانی که می‌مانند. فرو رفتن در خود.
وقتی تو تک‌تک خیابون‌های تهران رانندگی میکنم، وقتی تو جای‌جای شهر قدم می‌زنم، از هرجا و هرلحظه یه خاطره‌ای یادم میاد، خاطره‌ای از کسایی که دیگه نیستن. چقدر با هم میخوندیم که «این شهر تا همیشه بوی ما رو میده». اون چیزی که هست اینه که دنبال تکرار خاطرات نیستم چون اینایی که برام مونده قشنگن هرچند دردآور. نمی‌ارزه با تکرارشون با کسای دیگه خرابش کنم. بعضی وقتا یه خاطراتی با سطح جزئیاتی باورنکردنی یادم میاد که بعدش که فکر میکنم خودم هم نمی‌فهمم چجوری ممکنه یه همچین چیزایی یادم مونده باشه و گاهی چنین بدون ارتباط با اتفاقات دوروبرم یادم بیاد. خاطرات که یادم میاد بعدش یه لبخند همیشه هست و بغض. هر که رفت تکه‌ای از دل ما را با خود برد

اصغر عظیمی‌مهر
جوانه محسنی
جای خالی - پوریا عالمی
مگه اسمش فرودگاه نیست؟ - پوریا عالمی

  • ۱ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۱