شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

آدم‌ها با توجه به شناختی که از خودشون پیدا میکنن در رابطه با آدم‌های اطرافشون میتونن یکی یا مخلوطی از چندتا (!) از رویه‌های زیر رو پیش بگیرن:

  • یه دایره بزرگی از دوست‌ها که تقریبا با هیچکدومشون خیلی صمیمیتی وجود نداره. آدم‌های توی دایره واسه شلوغ کردن اطراف و دنیای آدم مناسبن. برنامه‌های زیاد خوشی‌های لحظه‌ای و ... . معمولا هم عطش آدم واسه شلوغ کردن اطرافش همینجوری ادامه داره و این دایره هی بزرگتر میشه. درطول زمان هم زندگی آدم پر از آدم‌هایی است که به این دایره وارد و خارج شدن اومدن و رفتن و شاید بی‌اینکه اثر خاصی رو زندگی آدم گذاشته باشن.
  • یه دایره کوچیک از دوست‌های صمیمی. و معمولا دایره خیلی کوچیک. بحث‌های متناوب بین آدم‌های توی دایره. اثرگذاری و وابستگی شدید. و دلتنگی و بغض بعد از جدایی. این آدم شاید زمان زیادی طول بکشه تا به این استیت برسن اما وقتی به اینجا رسیدن وقتی یه تعداد معدودی آدم رو سلکت کردن واسه خودشون این دایره ارزش زیادی داره. شاید هم واسه شروع این آدم مجبور باشه یه دوره‌ای رو شبیه آدم دسته اول بشه اما فرقش اینجاس که درطول زمان به جای اینکه دایره رو بزرگ کنه اون رو کوچیک میکنه. و نکته مهم در مورد این آدم اون آزاریه که وقتی شبیه آدم دسته اول میشه میکشه. این آدم معمولا تنهایی رو به شلوغی‌ای که تنهاییش رو به جای اینکه رفع کنه بیشتر نشونش میده ترجیح میده و توی اون شروع و شباهت با دسته اول، اذیت میشه.
  • یه دایره یه نفره. این آدم از لحاظ شخصیتی کسیه که میتونه مدت بسیار طولانی توی یه رابطه بمونه و نیازهای رابطه و طرف مقابل رو تمام و کمال برطرف کنه. یه آدم پیدا میکنه و تماما با اون خواهد بود.
  • یه دایره خالی. آدم تنها.

هر کدوم از این آدم‌ها هر کدوم از این دسته‌ها، آرامش زندگی‌شون فقط و فقط با زندگی به روش همون دسته برآورده میشه. به جای اینکه از دیگران تقلید کنن باید خودشون رو بشناسن و مثل خودشون رفتار کنن. خاله همیشه میگه خودشناسی درد داره اما فکر کنم این از اون خودشناسی‌هاییه که درد نداره آرامش داره.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۱

یکی از توانایی هر فرد اینه که بتونه دانش خودش رو سریعا با اونچه در دنیای اطرافش میگذره تطابق بده و بتونه از اون دانش استفاده کنه. مثال‌های جالبی هم از محک این توانایی واسم اتفاق افتاده: درس فیزیک دبیرستان و یه عالمه فرمول و وقتی با مسئله روبه‌رو میشدی باید تصمیم میگرفتی از چه فرمولی استفاده کنی، آدرس پرسیدن یکی ازم بصورت یهویی اون هم وقتی توی یه فضای دیگه‌ایم و اصلا حواسم نیست، صحبت کردن درمورد یه موضوعی و یهو یه سوال در مورد یه موضوع دیگه و اظهار عدم اطلاع درحالیکه اطلاعی وجود داره و ....
این منطبق کردن دانش و دنیای واقع به بیان دیگه سوئیچ کردن بین فضای ذهنی فعلی خودت به فضای رخداد پیش روئه. مثلا تو خیلی از این مثال‌هایی که زدم و دفعاتی که تکرار میشه با اینکه وقتی یه مقدار زمان کمی از اون لحظه خاص میگذره و با خودم فکر میکنم، متوجه میشم که من این رو بلد بودم اینو میدونستم دانش این رو داشتم اما اون موقع اصلا این موضوع به نظرم نزدیک نمیومد.
تمرین واسه یه همچین سوئیچ بین فضای ذهنی باید وجود داشته باشه. دنبالشم!

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۲
تشنه بودن واسه یادگیری به نظرم یکی از ویژگی‌های خوبیه که هر آدمی میتونه داشته باشه. به نظرم اگه این تشنگی این عطش واسه یادگیری نباشه زندگی خیلی کسالت‌آور میشه. اصلا آدمی زنده‌س به یادگیری. یادگیری علم یادگیری مهارت و از همه مهمتر یادگیری منش. من خودم هرجای زندگیم که کاری رو شروع کردم و پیشرفتی توش نبود یادگیری توش نبود نتونستم توش دوام بیارم. حالا این کار یه بار کدزنی دیتابیس تو یه شرکت بود یه بار دوست‌شدن با آدما بود یه بار هم روش زندگی کردن بود. تمامی کارهایی که هنوز دارم دنبالشون میکنم و از اینکه انجامشون دادم به هیچ‌وجه پشیمون نیستم و تو احوالات ناامیدی بعنوان معدود کارهای باارزش و راضی‌کننده زندگی‌م ازشون یاد میکنم دقیقا کارهایی بودن و هستن که توشون یادگیری هست. از حضور تو دی‌ام‌ال گرفته تا دوستی با یه اکیپ تو دانشگاه که از سعید شروع شد. دوستی با بچه‌های المپیادی دوستی با کسایی که خیلی از من خفن‌تر بودن اما باعث‌شدن من یه تکونی به خودم بدم و پیشرفت کنم. دوستی با بچه‌هایی که دید و شعور مخصوص به خودشون رو به زندگی داشتن و باعث شدن من هم بتونم دیدگاه درستی به زندگی‌م پیدا کنم. و حالا حضور در شرکتی که دارم از کار کردن توش لذت می‌برم چون شبیه همون ایده‌آلیه که من تو ذهنم داشتم. کار کردن بهمراه نوآوری و یادگیری. و نه تنها یادگیری علم و مهارت بلکه یادگیری منش زندگی. راه راه طولانی‌ای خواهد بود. روش واسه یادگیری زیاده همین حرف‌زدن‌های گهگاهمون.کتاب و فیلم. معاشرت با آدمای درست و ... .
  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۳
وقتی شخصیتت شکل گرفت دیگه نمیشه عوض کرد. با اینکه ممکنه آدم خوبی باشه اما شخصیتش با اشتباهات و روش‌های غلط شکل گرفته و این شخصیت ادامه پیدا میکنه تا رده‌های بالای کشوری. مثلا همین که همه کارها رو دقیقه نود انجام میدیم. از دبستان راهنمایی و در ادامه. شاید آخرین جایی که میشه شخصیت رو درست کرد دانشگاه باشه. یکی دیگه مثلا همین تقلب. وقتی تو لیسانس جلوش گرفته نمیشه صداش تو فوق و حتی دکترا درمیاد.
  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۱۶

ایده‌آل رابطه بین دو نفر یه رابطه خطی با شیب مثبت عه. رابطه‌ای که در طول زمان، بهتر و بهتر بشه. 
معمولا رابطه تو واقعیت بصورت یه سهمی با تقعر منفیه. یه نقطه اوجی داره. اگه آدمای رابطه این گنجایش رو داشته باشن این توانایی و این تحمل رو داشته باشن که بتونن وقتی شیب رابطه منفیه و داره از نقطه اوج فاصله میگیره تحمل کنن با این شرایط کنار بیان که همه چیز نمیتونه همواره مثبت باشه اگه قبول کنن با اینکه دارن یه شیب منفی رو طی میکنن اما جاشون تو قلب همدیگه تغییری نکرده میتونن از رابطه یه شکل سینوسی درست کنن.
اگه آدمای رابطه نمیتونن اینکار رو بکنن اگه اینقدر قوی نیستن که تحمل بعد از اوج رو داشته باشن میتونن به این برسن که تموم شدن هرچیز در نقطه اوج بهترین راه‌حل ممکنه. حداقلش اینه که یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی‌پایانه. چراکه این آدما وقتی میفتن تو شیب منفی به جای اینکه تلاش کنن برای سینوسی شدن همه چیز رو به سمت سراشیبی زوال سوق میدن و تا نابودی کامل همراهی میکنن. یه تلخی بی‌پایان بدون پایان.
اما جدا از این وقتی به این اعتقاد برسی که تموم شدن هرچیز در اوج زیبایی بهترین اتفاق ممکنه تبدیل میشه به یه آدم ترسناک. به آدمی که حتی خودت هم از خودت میترسی. از اینکه یه دفعه پشت فرمون با سرعت 160 تو اتوبان تهران کرج رو جاده بارونی با صدای چه آتش‌های همایون یا تو چمران جنوب یا تو کوچه پس‌کوچه‌های شهر با اینگونه شاهین نجفی همه چی رو تموم کنی. هر لحظه زندگی هر عبور از خیابون هر رانندگی هر حضور در بلندی برای خودت و برای هرکسی که تو رو می‌شناسه ترسناکه. ترس اتمام.
گاهی تو این شرایط تو این لحظاتی که میتونی همه چیز رو تموم کنی یه حسی رو باید تو خودت یا خفه کنی یا فریاد بزنی.

 

نابودی هرچیز در اوج زیباییش قانون این طبیعته
روز شروع شده آروم و گنگ همه چیز زیر نور خورشید غرق در زیبایی روز شروع شده من فقط نگاه میکنم به آسمان زرد کم‌عمق...
پرسه در مه، اینجا بدون من، آسمان زرد کم‌عمق ... و حالا در انتظار بیگانه
بهرام توکلی

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۸

توی فیلم امروز اگه یونس اون کار رو نمیکرد اگه همون اولش ول میکرد و می‌رفت همه این بد و بیراه‌هایی که به او گفتند به صدیقه میگفتند. صدیقه بدنام میشد صدیقه میشد آدم بد قصه. آره به همین سادگی. و به قول محمد سکوت تمام قد یونس در برابر قضاوت احمقانه دیگران

+مردا میدونن نگرانی یه مادر یعنی چی؟
-نه!
+چرا؟
-نمیدونم .... (و اینجا یه داستانی تعریف میکنه که خیلی داستان آشناییه)

زیرنورماه اینجا چراغی روشن است خیلی دور خیلی نزدیک به همین سادگی امروز
فیلم‌هایی که فقط و فقط با همین یه دونه بازیگر میشه دراوردشون فیلم‌های تک نفری
رضا میرکریمی

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۱

کسی که رابطه رو بهم میزنه شاکی تره
کسی که خلاف میکنه طلبکارتره
کسی که دروغ میگه حق بیشتری داره
کسی که دزدی میکنه حق به جانب‌تره
کسی روش نمیشه با باطل مخالفت کنه 
گاهی مخالفت جرات میخواهد و اولین کسی که نوای مخالفت سر دهد همه با اون همصدا میشن

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۹

بعضی زندگی‌ها اینگونه‌اند که از بیرون که بهشان می‌نگری بسیار زیبا و فریبنده به نظر می‌رسد. به گونه‌ای به نظر می‌رسند که هر بیننده‌ای را در حسرت داشتن چنین زندگانی‌ای می‌سوزاند اما کسانی که درون این زندگی‌ هستنند دغدغه‌ها، سختی‌ها و گرفتاری‌هایی که دارند که شیرینی زندگانی را برایشان تلخ می‌کند. به قول پدرم این زندگی‌ها، بیرونش دیگران را می‌سوزاند و درونش خودی‌ها را. بعضی زندگی‌ها گونه‌ای دیگرند. به آن‌ها که می‌نگری در ظاهر همه‌اش را هوس‌بازی و تفریح و سرگرمی می‌بینی اما آنچه در باطن این زندگی‌ها وجود دارد چیزی نیست جز اینکه آدمیان این زندگی خود را بدبخت می‌دانند و در فکری هستند که از این لذت‌ها و ذلت‌ها رهایی یابند.

بزرگ علوی در چشمهایش می‌گوید دوستدار هنر از خود هنرمند بیشتر لذت می‌برد. هنرمند از کار خودش حتی اگر شاهکار هم باشد، راضی نیست و همیشه می‌خواهد بهتر و زیباتر از آنچه خلق کرده، بسازد. همیشه میتواند عیوب کار خود را ببیند اما تماشاچی غرق لذت می‌شود فقط زیبائی‌ها را درک میکند و به سختی میتواند نواقص را درک کند. زندگی هم مانند هنر می‌ماند. آدمی که درون آن زندگی است هنرمند و دیگرانی که از بیرون بدان می‌نگرند هنردوست هستند.

گاهی در زندگی آدمی صفر است. اگر وی یک را مشاهده کند و نتواند بدان دست یابد، اگر برای یک بودن ساخته نشده باشد دیگر نه می‌تواند از صفر بودن لذت ببرد و نه می‌تواند لذت یک بودن را بچشد. فقط شکوه از صفر بودن و حسرت یک شدن را با خود بهمراه می‌برد. یک بودن زیباست اما گاهی نباید یک را به آدمی نمایاند، گاهی آدمی حتی توانایی دیدن شبحی از زندگی واقعی را نیز ندارد. به قول بزرگ علوی با دیدن یک از فرط ضعف کور می‌شود و نمیتواند لذت زیبایی را بچشد.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۷

خوبی‌شان این است
وقتی می‌آیند
بهترین اتفاقی هستند که برایت افتاده

بدی‌شان این است
وقتی می‌روند
ده سال بعد
هنوز
بهترین اتفاقی هستند که برایت افتاده

 

پ.ن.1. از جوانه محسنی
پ.ن.2. تلنگر داریوش
پ.ن.3. رفتن‌ها شروع شد ...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۰

قهرمان داستان، بیگانه‌ایست که گرچه درک میکند که بیهوده زنده است درعین حال به زیبایی‌های این جهان و به لذاتی که نامنتظر در هر قدم سر راه آدمی است سخت دلبسته است و با همین‌هاست که سعی میکند خودش را گول بزند و کردار و رفتار خود را بوسیله‌ای و به دلیلی موجه جلوه دهد. مردی است از همه چیز دیگران بیگانه. از عادات و رسوم مردم، از نفرت و شادی آنان و از آرزوها و دل‌افسردگی‌هاشان. قهرمان داستان نه خوب است نه شرور، یک نوع انسان ساده است که نویسنده نام پوچ یا بیهوده را به آن می‌دهد. انسان پوچ هرگز اقدام به خودکشی نمی‌کند بلکه میخواهد زندگی کند. زندگی کند بی‌اینکه از هیچیک از تصمیمات خود دست بشوید، بی‌اینکه فردایی داشته باشد و بی‌اینکه امید و آرزویی داشته باشد. تمام تجربه‌ها برای او هم‌ارز است، برایش فرقی نمیکند چه روش زندگی‌ای را انتخاب کرده است چون اگر این را انتخاب نمی‌کرد دیگری منتخب میشد. تنها مسئله مهم برای او این است که از تجربه‌ها هرچه بیشتر که ممکن است چیزی بدست بیاورد.
بیگانه کتابی نیست که چیزی را روشن کند. انسان پوچ نمیتواند چیزی را روشن کند. این انسان فقط بیان میکند. کتاب بیگانه بی‌اینکه تفسیری بکند ما را به اقلیم پوچی و بیهودگی می‌برد و بعد کتاب افسانه سیزیف است که این سرزمین را باید برایمان روشن سازد. میتوان گفت افسانه سیزیف تفسیر فلسفی بیگانه است.
بطور کلی درباره نام داستان میتوان این چنین توضیح داد: بیگانه همان انسان است که در مقابل دنیا قرار گرفته است. بیگانه همین انسانی است که در میان دیگر انسان‌ها گیر کرده است. همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست میداشته‌است بیگانه می‌یابد.
این اثر در عصر ما، خودش یک بیگانه است. بر حاشیه این اثر میتوان نوشت «میتوانست هرگز بوجود نیامده باشد» و این چنین حاشیه‌نگاری، آرزوی نویسنده است.

 

آهنگ متناسب با کتاب: آدم پوچ محسن نامجو 

 

«بیگانه» آلبرکامو
ترجمه جلال آل‌احمد، علی‌اصغر خبره‌زاده

 

پ.ن. برخی جملات فوق از منبع زیر انتخاب شده است:
Jean. Paul Sartre: Situations 1. PP99 - 121

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۸