شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۵۱ مطلب با موضوع «مغزنوشته» ثبت شده است

چند روز پیش که داشتم خودم رو تو آیینه نگاه میکردم، نگاه‌م برخلاف همیشه که واسه کار خاصی مثل شونه کردن مو یا مرتب کردن لباس اینکار رو میکنم نبود، یعنی میخواستم همینکارا رو بکنم اما یه چیزی توجهم رو جلب کرد. به خودم که اومدم دیدم یه چند دقیقه‌ای عه وایسادم و دارم خودم رو نگاه میکنم. فقط خودم. چیزی که می‌دیدم شوکه‌م کرد. یکی بود با ته ریش حدودا یه هفته‌ای، موهای به نسبت مرتب، لباس مرتب و ترتمیز. به نظر می‌رسید همه چی سر جاش باشه اما انگار یه چی نبود. چیزی که تو آیینه می‌دیدم از اون چیزی که آخرین بار یادم میومد خیلی تغییر کرده بود. خیلی شکسته شده بود. خیلی داغون شده بود. چشم‌هاش اون برق امید دفعه قبل رو نداشت. چشم‌هاش هیچی نداشت. خالی خالی بود. لب‌ش حتی لبخند هم نداشت. اینقدر چهره‌ش درهم بود که بعید میومد سال‌ها باز شه... آیینه منو شوکه کرد. اولین بار بود که از ته دل احساس کردم پیر شدم.

اون آدم خسته و داغونی که تو آیینه دیدم باید چندین و چند سال باقی‌مونده از زندگی‌ش رو ادامه بده. سال‌هایی که هیچ جذابیتی توش دیده نمیشه. همه کارهایی که میشه کرد و میتونست هیجان‌انگیز باشه یا انگیزه‌ای واسش نیست و از سر اجبار انجام خواهد شد یا حتی اگه با اختیار انجام بشه خوشحالی خاصی بدنبال نخواهد داشت. اون آدم حالا فقط خاطرات خوشی‌هاش رو میتونه مرور کنه. خوشی بیست و چندسالی که تا اینجا اومده و کم و بیش بهش خوش گذشته. بیست و چندسالی که هرچی به چندماه پیش نزدیکتر میشد بیشتر خوش میگذشت. بچگی و همبازی‌هام، دبستان و بازی‌هاش، راهنمایی و سختی‌هاش، دبیرستان و جمع اشرار، اول دانشگاه و خوددرگیری و آخر دانشگاه و اوج. اما تموم شدن هرچیز در اوج زیبایی قانون این طبیعته. از این به بعد زندگی سگدو زدن میمونه واسه چندهزار دلار پول و فلان و فلان ... که چی؟

سالی که گذشت پر بود از نوسان. بد شروع شد، عالی ادامه پیدا کرد، نابود شد و به فنا رفت، و با یه اتفاقی شبیه معجزه از قهقرا نجات پیدا کرد. نوسان آدم رو خیلی خسته میکنه. وقتی یه خط صاف رو میری چه اون پایین چه اون بالا، بهش عادت میکنی و خو میگیری و خودت رو وفق میدی و زندگی‌ت راحت میشه. اما نوسان اینجوری نیست. هر بالا اومدنی ازت انرژی میگیره و هر پایین رفتنی داغون‌ت میکنه. وقتی نوسان‌ها تموم میشه جز خستگی چیزی نمی‌مونه مگر خاطرات اون بالاها...

سال دیگه که میاد دانشگاه رو ترک میکنم. تنها جایی که هنوز میشه صدای خنده واقعی آدم‌ها رو توش شنید. خنده‌هایی که از ته دل و از خوشحالیِ دورهم‌بودنه. سال پیش رو سال بی‌نوسان و صاف و ساده‌ای به نظر میرسه. سال بهبود اوضاع زندگی‌م شاید.

خوشی‌های آینده نه چندان جذاب گذری و مقطعی‌ن. مثل اون‌شب که خوش گذشت. مثل اون‌روز که بیرون بودیم. مثل خیلی روزها و شاید هفته‌های گذشته. اما من دنبال یه شادی دائمی بودم. همه سختی‌هایی که تحمل می‌کردم به این خاطر بود که احساس میکردم داره بهم خوش میگذره یا خوش خواهد گذشت.

پارسال یکی از آرزوهام این بود که بزرگ شم. یعنی یه سالی که از عمرم میگذره بهمون اندازه بزرگ شده باشم. تو این سالی که گذشت، خدا آرزوم رو بیشتر از اون چیزی که خواسته بودم برآورده کرد. یه کاری کرد که الان که آخرین روز ساله، می‌بینم به اندازه چند ده سال بزرگ نه، پیر شدم.

سوالی که این روزها و هفته‌های آخر سال ذهنم رو مشغول کرده یه سوال ساده‌س: «که چی؟» سعید میگفت هروقت میخوای کاری رو انجام بدی این سوال رو از خودت بپرس، وقتی جواب‌ش قانع‌ت کرد، انجامش بده. اما حالا من واسه خیلی از کارهایی که انجام میدم، جواب این سوال رو نمیدونم. این ندونستن اذیت‌م میکنه. کارها رو انجام میدم، به موفقیت هم میرسه اما از این موفقیت خوشحال نمیشم. اچیومنت‌ی که بدست میارم میتونه هر کسی رو خوشحال کنه، اما واسه من پوچ و بی‌معنی عه. این چند هفته آخر سال، تصمیم‌های مختلفی واسه سال جدید به ذهنم رسید اما نمیخوام هیچکدوم رو انجام بدم تا وقتی که جواب «که چی» زندگیم رو پیدا نکردم. از این می‌ترسم که تصمیم بزرگی بگیرم و بعد از تمام تبعات‌ش دوباره از خودم بپرسم «که چی» و جوابی نداشته باشم. تنها کاری که میخوام انجام بدم اینه که اون چیزی که تو زندگی‌م گم کردم رو پیدا کنم. به قول فرانسیس آندروود به یه چیزی بیشتر از اونی که الان دارم احتیاج دارم. یه ویژن.

I need ...
I need the philosophy behind it.
I need something of substance.
I need something ...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۱۲

زندگی‌م پر شده از تصمیم‌گیری‌هایی که باید بین گزینه‌هایی انتخاب کنم که هیچکدوم بهتر از اون یکی نیست. گزینه‌هایی که هرکدوم بصورت مستقل یه سری pros, cons دارن. گزینه‌هایی که سیاه و سفید نیستن، همه‌شون خاکستری‌ن. و گاهی نه حتی خاکستری تیره و روشن که خاکستری همرنگ! تنها کاری که یاد گرفتم دربرابر این تصمیم‌گیری‌های مداوم زندگی‌م انجام بدم اینه که یکی‌شون رو انتخاب کنم و تا انتها ادامه‌ش بدم. اما چیزی که منو آزار میده اینه که هیچوقت نتونستم گزینه‌های دیگه رو رها کنم. همیشه لحظاتی هستند که تو زندگی‌م که به این فکر می‌رسم که اگه اون یکی گزینه رو انتخاب کرده بودم چی میشد. این فکر تا انتهای اثرات انتخاب اون گزینه پیش میره. اینجوری نیست که پشیمون باشم از انتخابم چراکه راه‌حلی دیگه‌ای نداشتم و باید یکی‌ش رو انتخاب می‌کردم و فرقی نداشت کدوم چرا که این فکر در هرصورت بود و این آزاردهنده‌تر از پشیمونی عه. این فکر حتی باعث نمیشه راهم رو ادامه ندم یا اینکه بخوام برگردم و اون یکی رو ادامه بدم چون فرقی نداره. نه اینکه راهی که اومدم و جایی که هستم فرق نداشته باشه، نه، حال و افکارم باز هم به اینجا می‌رسید.

این فکرها هم‌شون باعث میشه زندگی‌م یه نوسان عجیب رو طی کنه. موقع انتخاب‌ها احوالات‌م بهم می‌ریزه و تمرکزم رو کارهای دیگه کم میشه تا اینکه بتونم انتخاب‌م رو انجام بدم. بعد از انتخاب‌م حالم میتونه خوب باشه اما همیشه جایی هست که بهش برسم که سناریوهای دیگه توی ذهنم مطرح بشه و باز هم منو بهم بریزه.

یه اتفاق دردناک ناشی از این نوسانات با الگوی تقریبا یکسان اینه که همیشه موقعی که حالم خوبه منتظرم ببینم کی میشه که بد بشه. اما دیگه یاد گرفتم که موقع خوشی خوش باشم که حداقل افسوس اینو نخورم که از دست دادمش. امام علی(ع) میگه که زندگی دو روز است روزی به نفع تو و روزی به ضرر تو. آن روز که به نفع توست مغرور نشو و آن روز که به ضرر توست مایوس نشو و صبور باش. زندگی من شده مجموعه‌ای از این دو روزها که پشت‌سرهم میان و میرن.

رانندگی تو تهران شیبه همون پاراگراف اوله. یه عالمه مسیر که دور و نزدیک میکنن مسیرت رو، هر کدوم یه جوری و یه جایی ترافیک داره و ... . تو وقتی سر یه دوراهی مثل دوراهی داخل تونل، کردستان یا نیایش، قرار میگیری باید تصمیم بگیری کدوم طرف میخوای بری و خیلی فرقی نداره کدوم ور چون هرکدوم یه سری خوبی بدی داره. هر کدوم رو که انتخاب بکنی یه جاهای مسیر به این فکر میکنی که اگه از اون طرف می‌رفتم چی میشد. الان اونجا چطوره. اما به تجربه ثابت شده بهم که فرقی نمیکنه در انتها، زمان تقریبا یکسانی رو باید طی کنی تا به خونه برسی. اما نکته مهم اینه که تو ترافیک بال‌بال نزنی و تغییر مسیر ندی. حتی لاین هم خیلی عوض نکنی جز برای رعایت یه سری اصول خاص، چرا که بال‌بال زدن و آشفتگی و تغییر مسیر و حتی تغییر لاین فقط خودت رو اذیت میکنه و تاثیری توی نتیجه آخر نداره. مهم اینه که مسیری که انتخاب می‌کنی رو تا ته بری. و وقتی زیاد رانندگی کرده باشی مسیری رو انتخاب می‌کنی که بیشتر دوست‌ش داری. اما جالبه که توی تعیین مسیر سر دوراهی‌ها یه چیزایی به طرز عجیبی مهم میشن. مثلا اینکه چه ماشین‌هایی کدوم راه رو انتخاب می‌کنن. اگه همراه داری اون مسیری رو میری که اون انتخاب کنه که حالا که مسیر فرقی نداره حداقل لذت همسفر بودن با جانِ دل باشه.

وقتی افتادی تو باتلاق خیلی سخته که خودت تنهایی بتونی نجات پیدا کنی. لازم داری که یکی باشه، یه چیزی بهت یاد بده، یه کمکی بهت بکنه تا بتونی نجات پیدا کنی. تو زندگی هم اگه کسی نباشه که بهت یاد بده، همینجوری تو نادانی خودت سرگردون می‌مونی. تا یه نفر از تو بهتر یا حداقل یه نفر با تو متفاوت باشه که بتونی باهاش حرف بزنی، اگه پس‌رفت نکنی، سرجات درحا می‌زنی. یه آدمی که به هیچ چیز و هیچ‌کس دسترسی نداره چقدر با آدمی که آدم‌های متفکر و باهوش کنارش هستند و باهم حرف می‌زنن و تبادل دیدگاه می‌کنن، فرق داره. یا کسی که کلی مطلب میخونه با کسی که تاحالا جز خودش و فهم‌ش از دنیای اطراف چیزی رو ندیده، چقدر تفاوت داره. معمولا فهم آدمی شبیه توانایی‌ش واسه نجات از باتلاقه. بعیده بدون امداد غیبی (!) به نتیجه برسه که اینجوری هم اسمش میشه معجزه. زندگی شبیه یه باتلاق عه.

قسمت‌هایی از زندگی که حال آدمی رو‌به‌راه نیست، بیشتر شبیه باتلاق عه. هر لحظه که می‌گذره، هر لحظه‌ای که به اندازه چندین ساعت طول می‌کشه، آدمی بیشتر تو افکارش فرو میره، میره تا به قهقرا. اگه کسی نباشه که دست آدمی رو بکشه بیرون از اون باتلاق، اگه کسی نبوده باشه که به آدم یاد داده باشه این بیرون اومدن و نجات پیدا کردن رو، آدمی پایین و پایین‌تر میره. هرچی هم دست‌وپا می‌زنه بدتر میشه. انگار که باتلاق سریع‌تر اونو پایین می‌کشه. اینجای که یکی باید باشه. باید باشه دست آدم رو بگیره، انرژی و انگیره بده که بیاد بالا. یه وقت‌هایی هم هست آدم اینقدر تو این باتلاق‌ها گیر کرده که دیگه یاد گرفته چجوری میشه نجات پیدا کرد اما انگیزه‌ش رو نداره. خسته‌س. دستی دستی خودش رو می‌فرسته سمت قهقرا. گاهی هم از این غرق شدن لذت می‌بره. 

نه اینکه زندگی زیر باتلاق وجود نداشته باشه نه، وجود داره اما همه چی سیاهه. هربار که اون تو فرو می‌ری یه دنیای جدید رو شروع می‌کنی. یه دنیایی که همه دنیای قبل رو کپی کرده با تم تیره‌تر. تنها چیزی که تو این دنیا با دنیای قبل از باتلاق فرق داره خود آدمه. حالا آدمی عه که تو باتلاف غرف شده یا شاید دوباره تو باتلاف غرق شده.

از بهروز افخمی پرسید: «آخرین باری که غمگین بودی، چه زمانی بود.» بهروز افخمی یه کمی فکر کرد و گفت: «یادم نمیاد. اون موقع‌هایی که جوان بودم، بالا‌پایین شدن احساسات و دوره‌های افسردگی رو داشته‌ام اما حالا خیلی وقته که دیگه ناراحت نیستم.»

من امروز وقتی تو ماشین، پیش میلاد نشسته بودم و صدایی تو ماشین داشت پخش میشد، سیاوش قمیشی بود، داشتم به این فکر میکردم که چی میشه که یه آدمی مثل سیاوش سال‌های سال غمگین بوده. اصلا زندگی این شکلی رو من دوست دارم یا نه. زندگی‌ای که سراسر غم باشه و ناراحتی و یه عالمه طرز نگاه عمگینانه به مسائلی که میشد به همشون با دید مثبت‌تری نگاه کرد. به این فکر میکردم که چی میشه که یکی دیگه هست کاملا در تضاد با سیاوش که سال‌هاست زندگی خوشی داره. و اما نتیجه

به نظرم اون جایی که آدمی باید روش زندگی‌ش رو تثبیت کنه همین اول جوانی عه. الآنی که انتخاب راحت‌تره تا چند سال دیگه. الأن که وادی تفکر فراخ‌تره تا چند سال دیگه. الآنه که میتونم انتخاب کنم تمام عمرم رو ناراحت بگذرونم یا خوشحال. گام اول انتخابه و گام دوم تلاش برای رسیدن به اون.

به نظرم اون چیزی که واسه یه زندگی خوب لازمه، اون چیزی که باید برم دنبالش و پیداش کنم، خوشحالی نیست. چرا که خوشحالی دائمی رو شاید نشه پیدا کرد. راه‌های زیادی هست که خنده رو روی لب آدم بیاره اما به قول اسماعیل آذر، این خود آدم‌ها هستن که باید اونو دو دستی بچسبن و ببرن توی وجودشون.

اما میشه به یه چیزی رسید که خوشحالی رو به ارمغان بیاره و اون آرامشه. به قول دکتر ربیعی آدمی وقتی آرامش داشته باشه میتونه سختی‌ها رو تحمل کنه و اینجاس که «ان مع العسر یسرا» معنی پیدا میکنه. با این آرامشه که آدم میتونه حتی شب‌های هجران رو تحمل کنه و به صبح شادی برسه (ما را بس - ماه‌بانو). با این آرامشه که آدم میتونه از ناراحتی‌ها و سختی‌های مقطعی بگذره. چرا که با آرامش، منش زندگی انسان در مسیریه که خوشحالی همراهشه.

و اما آرامش. سواری که تو زندگی هر کس متفاوته. روش‌های که آدم‌های مختلف به آرامش می‌رسند مختلفه. واسه آدمی لازمه که روش‌هایی که آدم‌های دیگه واسه آروم‌شدنشون دارن رو ببینه اما تقلید نکنه. باید کندوکاو و امتحان کنه تا برسه به اونجایی که باید. وقتی روش آروم شدن رو پیدا کردی بعدش وقت رسیدن بهشه. یه راهیه که خستگی نداره. تو واسش تلاش میکنه و بازخوردش رو به ازای هر اپسیلونی بهش نزدیک میشی می‌بینی. و وقتی به اون نقطه پایانی آرامش می‌رسی احساست با هیچ چیز دیگه‌ای قابل معاوضه نیست.
بعضیا با کاپل شدن آروم میشن. بعضیا با ازدواج بعضیا با کار کردن بعضیا با ... . واسه من راهی که منو به آرامش می‌رسونه بودن کنار رفیق‌هامه. داشتن آدم‌هایی که واسه هم انرژی بذاریم، همدیگه رو بفهمیم و با هم خوش باشیم. و از همه مهمتر رفیق باشیم. این راهیه که من بهش ایمان دارم و با تمام وجودم واسه رسیدن بهش تلاش میکنم. وقتی کنار دوستام هستم آرامشی دارم که با هیچ چیزی عوضش نمیکنم. من سال پیش واسه رسیدن به این هدف خیلی چیزا رو قربانی کردم. اما هر وقت که برگردم معتقدم که ارزشش رو داشت. چیزی که بدست اوردم خیلی با ارزش‌تر از قربانی‌هام بود. شاید واسه یه آدم دیگه دقیقا همون چیزایی که من قربانی کردم، راه آروم شدن باشه. هیچ اشکالی نداره کسی مجبور نیست راه آدم‌های دیگه رو بره به شرطی که به راهی که میره به اندازه کافی فکر کرده باشه به اندازه کافی اعتقاد و ایمان داشته باشه و به اندازه کافی تو راهی که میره تلاش کنه. حتی وقتی من به اونجا رسیدم میدونستم که تهش چی میشه اما به قول سایه «چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما / که بیم ورطه و اندیشه ی کنارش نیس»

و اما امسال. بودن کنار دوستان به خودی خود واسه من آرامش‌بخشه حالا اگه این آدم‌ها خودشون فاز مثبتی داشته باشن یه هم‌افزایی جالبی اتفاق میفته. علاوه بر آرامش یه خوشحالی بزرگی همراه آدم خواهد بود. این اتفاقیه که واسه من افتاده. سوار من دوباره آمده است ... رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند / چنین نماند و چنین نیز نخواهد ماند (سوار خواهد آمد - سیمین بهبهانی)

شاید روش زندگی رو باید عوض کرد و همیشه تصمیم به تغییر از سخت‌ترین تصمیم‌هاست. تصمیمی که من گرفتم تا خودم رو یکبار دیگه از اون حال بدی که داشتم نجات بدم. تصمیمی که داستان زندگی‌م رو تغییر بده و به جای اینکه در غم فروپاشیدن آرامش قبلی‌م باشم، بایستم و هر چه از آرامش پیشین برایم مانده با ارزش و احترام حفظ کنم و آرامش جدید رو جستجو کنم. هرچند همیشه دلم واسه آرامش از دست رفته تنگ می‌مونه.

 

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد / به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی‌ارزد
 (گلرخ - ماه بانو

پ.ن. پیش‌نویس اولیه در جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ

بعضی وقتا اتفاق‌هایی تو زندگی‌م میفته که معنی‌ش رو نمی‌فهمم یا به زبون یه سری آدما حکمت‌ش رو نمی‌فهمم. اون اولش نمی‌فهمم که این بازی دنیا چی می‌خواسته یادم بده که باهام اینجوری کرده. معمولا یه مدت که می‌گذره دو جور پیش میره. یا اینکه من می‌فهمم اون اتفاق واسه چی بوده و ازش درس‌م رو می‌گیرم یا اینکه نمی‌فهمم و اتفاق رو فراموش می‌کنم و اون اتفاق دوباره واسم تکرار میشه.

اما بعضی اتفاق‌ها تو زندگی‌م خیلی بیشتر از یه اتفاق ساده‌اند. در پس این اتفاق‌ها یه دردی نهفته‌ست جان‌فرسا. تحمل کردن این درد واقعا کار آسونی نیست. گاهی زنده بیرون اومدن از زیر این درد، نفس مسیحایی احتیاج داره و تنهایی و دست خالی نمیشه انجامش داد. بعضی وقتا یکی مثل امیر مهرانی لازمه تا یه چیزی بهم یاد بده که بتونم درد رو تحمل کنم. حتی بعضی وقتا به قول فاضل شبیه اینه که خانه‌ای را که فرو ریخته برپا دارم. اما به هر حال وقتی این درد رو تحمل کردم، درک‌ش کردم و ازش درس گرفتم یه تاثیری روم می‌ذاره که توصیفش خیلی سخته. یه جور بزرگ شدنه، یه تغییر تو نحوه دیدن و نگرش‌م به زندگی عه. یه تاثیریه که بعدش حتی لازم نیست دیگران بهم بگن، خودم که به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم که نسبت به قبل‌ش تغییر کردم، حالا کم و زیادش به کنار، تغییر کردم تغییر خوب.

اتفاق

بطور کلی با بت ساختن مخالفم. حالا این بت میخواد آیت‌الله فلان باشه یا آقا فلان، فرقی نمیکنه. آدم باید کسی رو تا سرحد پرستش بزرگ کنه که اشتباه در او راه نداشته باشه. چون وقتی بتی که ساختی اشتباه کنه، نه تنها ممکنه تمام بنیان‌های زندگی خودت بهم بریزه بلکه دستاویزی برای مخالفانت هم پیدا میشه. بت ساحتن و قرار دادن آدم نالابق توی جایگاه خاص میتونه از جنبه‌های شبیه به هم باشه. (لیاقت)

نشونه‌های ظاهری بت ساختن، اسم‌هایی که به آدم‌ها نسبت میدیم. القابی که واسه آدم‌ها درنظر میگیریم. یکی رو با اسم امام صدا میزنیم و اون یکی رو با پیشوند آقا.

با تمام وجودم میتونم بفهمم چرا بعضی کارها رو همون موقعی که به ذهنت رسید باید انجام بدی.
با تمام وجودم میتونم بفهمم محتاط بودن و بیش از اندازه تعلل کردن چقدر بده.
با تمام وجودم میتونم بفهمم چقدر آدم‌هایی که بیشتر از اینکه فکر کنن، دل به دریا میزنن، چقدر کار درستی میکنن.
با تمام وجودم میتونم بفهمم اینو که اولین چیزی که به ذهنت میرسه، برخواسته از دل عه. بعدش که میگذره براساس منطق تغییر میکنه و باز هم که میگذره رنگ ترس به خودش میگیره. و بنابراین هرچی سریع‌تر یه کاری که به ذهنت رسیده رو انجام بدی، زندگیت قشنگ‌تر خواهد بود. حالا اینو خیلی خوب میتونم بفهمم که چقدر زندگی دلی و منطقی با هم فرق داره. شاید اون اول‌هاش که یه تصمیمی رو گرفتی و انجام ندادی، فکر کنی که کار درست رو کردی. اما هرچی بیشتر میگذره بیشتر حسرت انجام اون کار رو میخوری و هیچ کاری هم از دستت برنمیاد.

اون لجظه‌ای که میفهمی کار از کار گذشته و حالا دیگه خیلی دیره که بخوای کاری رو انجام بدی و فقط مجبوری بشینی و تماشا کنی ببینی چه اتفاقی میفته، درد اون لحظه رو با هیچ وقت دیگه‌ای نمیشه مقایسه کرد. یه احساس خسران عجیب. یه حس تنفری که سعی میکنی کنترلش کنی و هرچی بیشتر این تلاش احمقانه رو ادامه بدی به جای اینکه اون حس تنفر رو بکشی اون رو به سمت خودت برمیگردونی و بعد از یه مدتی از خودت متنفر خواهی بود. انگار که فقط میتونی هدف تنفر رو عوض کنی. انگار که فقط دوتا انتخاب داری از دیگری متنفر باشی یا از خودت.

الآن بیشتر از همیشه به این معتقدم که «هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است» و از حالا تندتر از همیشه رانندگی میکنم که حداقل تو این یه مورد که میتونم زود برسم، کارم رو درست انجام داده باشم. از حالا جنون سرعتی که هیچکس نفهمیده بود واسه چیه بیشتر از قبل بروز پیدا خواهد کرد و سرانجام این جنون واسه خودم خیلی روشنه. شاید اینجوری یاد گرفتم همه جا خودم رو زود برسونم.

یکی از چیزایی که منو آزار میده، دیدن آدم‌هایی که جایگاهی دارن اما می‌نیمم لیاقت لازم واسه اون جایگاه رو ندارن. حداقل شعوری که اون جایگاه می‌طلبه، حداقل فهم و دانشی که اون جایگاه نیاز داره رو ندارن. موقع خوندن تاریخ هم از دیدن جایگاه‌هایی که به دست آدم‌های نااهل یا ستمکار افتاده ناراحت نمیشم اما از دیدن جایگاه‌هایی که به دست آدم‌های نالایق افتاده به شدت اعصابم خورد میشه و نمیتونم اینو کتمان کنم. تو داستان انقلاب هم وقتی می‌بینم چه آدم‌های لایقی کنار گذاشته شدن و عمدتا اعدام شدن نمیتونم تاب بیارم. آدم نالایق ته تنها خودش رو بدنام میکنه بلکه اون جایگاه و اون سیستم رو بدنام میکنه. وقتی یه آدم بد سرکار باشه نفر بعدی میتونه جبران کنه چون هنوز ارزش اون جایگاه باقی مونده اما وقتی آدم نالایق سرکار میاد تا سال‌ها سال آدم‌های کاردرست نمیتونن ارزش اون جایگاه رو بهش برگردونن. و این تاثیر آدم نالایق از هر ظلمی بدتره.

تا حالا شده به این فکر کنی که هوا هست. یعنی مثلا از هوا تشکر کنی که مرسی که هستی. یا اینکه اصلا چقدر آدم به این فکر میکنه که هوا هست؟ چقدر درک میکنه بودن هوا رو؟ درسته که بعضی وقتایی که هوا خوبه یه نم بارونی زده و تر و تازه‌س میگیم چه هوای خوبی. یا اینکه وقتی هوا آلوده‌س یا سوز داره یا برنامه‌هامون رو بهم میریزه و اذیتمون میکنه میگیم چه هوای بدی. اما هیچوقت به اینجا نمیرسیم که بگیم نباش. هیچوقت به این فکر هم نمیکنیم که اگه نباشه چقدر خوب میشه. اصلا نبودنش رو جز حالات زندگیمون حساب نمیکنیم.
رفیق هم از اون چیزاس که باید باشه. یعنی اصلا نباید نبودنش تو زندگیت وارد بشه. بودنش بایدیه. نبودنشه که باعث میشه بگیم چرا نیست! وقتی هست هیچکی نمیگه که هست چون باید باشه. مثل هوا
دوم دبیرستان که بودیم خیلی مسئله‌های مکانیک و سینماتیک حل می‌کردیم. یکی از مسئله‌ها که همیشه مورد علاقه من بود، اون مسئله قایق‌سواری بود که خلاف جریان آب پارو می‌زد. اینکه خلاف تصوری که سال‌ها داشتم، اگه قایق‌ران کارش رو درست انجام می‌داد، می‌تونست خلاف جریان آب حرکت کنه هرچند درسته که سرعتش کم می‌شد. بچه‌تر که بودم، با پسرخاله‌م که بیرون می‌رفتم، یکی از هیجان‌انگیزترین و همونطور که معلوم خاطره‌انگیزترین کارهایی که می‌کردیم، دویدن رو پله‌برقی در جهت برعکس بود.  احساسی که موقع رسیدن به آخر پله‌ها بهم دست می‌داد، منحصربه‌فرد و غیرقابل وصف عه. یه زمانی یکی از خواب‌هایی که به کرات می‌دیدم این بود که وسط یه جمعیت آدمی که بی‌توجه به دیگران دارن یه مسیر مستقیم رو حرکت میکنن، خلاف جهت حرکت کنم. با اینکه برخورد با آدم‌های دیگه کار رو سخت می‌کرد اما لذتی تو اون خواب بود که شبیه دویدن رو پله‌برقی بود. این اواخر از هرچیزی که عموم آدم‌های دوروبرم ازش خوششون میومد، مورد تنفرم قرار می‌گرفت یا در محبوب‌ترین حالت، سعی میکردم علاقه‌م رو بهش نشون ندم و یواش یواش علاقه‌م رو کم کنم. مثلا چرارفتی همایون. با اینکه خیلی قبل‌تر از اینکه ترند بشه خیلی بهش گوش میدادم اما وقتی با اقبال عمومی روبه‌رو شد من کولی رو بیشتر پسندیدم. یا مثلا گذشته فرهادی که هیچوقت نتونستم علاقه‌ای که به درباره‌الی داشتم رو بهش پیدا کنم. این اتفاق حتی گاهی باعث مخالفت کردنم با اون قضیه هم می‌شد. نمونه مهمتر این اتفاق توی رفتارها توی ارتباطات اجتماعی‌م دیده میشه. آدم‌هایی که همه دوروبرشون هستن رو نمیتونم درک کنم. ترجیح میدم با آدم‌هایی باشم که با اینکه تعداد آدم‌های کمتری دوسشون دارن اما به اندازه کافی واسه هم وقت داشته باشیم. و حتی با آدم‌هایی صمیمی بشم که عده زیادی ازش متنفرن.... فریاد زدن برای ایران موندن وقتی همه داشتن اپلای میکردن. اینا همش مثل پسندیدن اون مسئله فیزیک نیست؟
خلاف جریان آب شنا کردن سخته اما به احساسی که با اینکار بدست میاری می‌ارزه ...