چند روز پیش که داشتم خودم رو تو آیینه نگاه میکردم، نگاهم برخلاف همیشه که واسه کار خاصی مثل شونه کردن مو یا مرتب کردن لباس اینکار رو میکنم نبود، یعنی میخواستم همینکارا رو بکنم اما یه چیزی توجهم رو جلب کرد. به خودم که اومدم دیدم یه چند دقیقهای عه وایسادم و دارم خودم رو نگاه میکنم. فقط خودم. چیزی که میدیدم شوکهم کرد. یکی بود با ته ریش حدودا یه هفتهای، موهای به نسبت مرتب، لباس مرتب و ترتمیز. به نظر میرسید همه چی سر جاش باشه اما انگار یه چی نبود. چیزی که تو آیینه میدیدم از اون چیزی که آخرین بار یادم میومد خیلی تغییر کرده بود. خیلی شکسته شده بود. خیلی داغون شده بود. چشمهاش اون برق امید دفعه قبل رو نداشت. چشمهاش هیچی نداشت. خالی خالی بود. لبش حتی لبخند هم نداشت. اینقدر چهرهش درهم بود که بعید میومد سالها باز شه... آیینه منو شوکه کرد. اولین بار بود که از ته دل احساس کردم پیر شدم.
اون آدم خسته و داغونی که تو آیینه دیدم باید چندین و چند سال باقیمونده از زندگیش رو ادامه بده. سالهایی که هیچ جذابیتی توش دیده نمیشه. همه کارهایی که میشه کرد و میتونست هیجانانگیز باشه یا انگیزهای واسش نیست و از سر اجبار انجام خواهد شد یا حتی اگه با اختیار انجام بشه خوشحالی خاصی بدنبال نخواهد داشت. اون آدم حالا فقط خاطرات خوشیهاش رو میتونه مرور کنه. خوشی بیست و چندسالی که تا اینجا اومده و کم و بیش بهش خوش گذشته. بیست و چندسالی که هرچی به چندماه پیش نزدیکتر میشد بیشتر خوش میگذشت. بچگی و همبازیهام، دبستان و بازیهاش، راهنمایی و سختیهاش، دبیرستان و جمع اشرار، اول دانشگاه و خوددرگیری و آخر دانشگاه و اوج. اما تموم شدن هرچیز در اوج زیبایی قانون این طبیعته. از این به بعد زندگی سگدو زدن میمونه واسه چندهزار دلار پول و فلان و فلان ... که چی؟
سالی که گذشت پر بود از نوسان. بد شروع شد، عالی ادامه پیدا کرد، نابود شد و به فنا رفت، و با یه اتفاقی شبیه معجزه از قهقرا نجات پیدا کرد. نوسان آدم رو خیلی خسته میکنه. وقتی یه خط صاف رو میری چه اون پایین چه اون بالا، بهش عادت میکنی و خو میگیری و خودت رو وفق میدی و زندگیت راحت میشه. اما نوسان اینجوری نیست. هر بالا اومدنی ازت انرژی میگیره و هر پایین رفتنی داغونت میکنه. وقتی نوسانها تموم میشه جز خستگی چیزی نمیمونه مگر خاطرات اون بالاها...
سال دیگه که میاد دانشگاه رو ترک میکنم. تنها جایی که هنوز میشه صدای خنده واقعی آدمها رو توش شنید. خندههایی که از ته دل و از خوشحالیِ دورهمبودنه. سال پیش رو سال بینوسان و صاف و سادهای به نظر میرسه. سال بهبود اوضاع زندگیم شاید.
خوشیهای آینده نه چندان جذاب گذری و مقطعین. مثل اونشب که خوش گذشت. مثل اونروز که بیرون بودیم. مثل خیلی روزها و شاید هفتههای گذشته. اما من دنبال یه شادی دائمی بودم. همه سختیهایی که تحمل میکردم به این خاطر بود که احساس میکردم داره بهم خوش میگذره یا خوش خواهد گذشت.
پارسال یکی از آرزوهام این بود که بزرگ شم. یعنی یه سالی که از عمرم میگذره بهمون اندازه بزرگ شده باشم. تو این سالی که گذشت، خدا آرزوم رو بیشتر از اون چیزی که خواسته بودم برآورده کرد. یه کاری کرد که الان که آخرین روز ساله، میبینم به اندازه چند ده سال بزرگ نه، پیر شدم.
سوالی که این روزها و هفتههای آخر سال ذهنم رو مشغول کرده یه سوال سادهس: «که چی؟» سعید میگفت هروقت میخوای کاری رو انجام بدی این سوال رو از خودت بپرس، وقتی جوابش قانعت کرد، انجامش بده. اما حالا من واسه خیلی از کارهایی که انجام میدم، جواب این سوال رو نمیدونم. این ندونستن اذیتم میکنه. کارها رو انجام میدم، به موفقیت هم میرسه اما از این موفقیت خوشحال نمیشم. اچیومنتی که بدست میارم میتونه هر کسی رو خوشحال کنه، اما واسه من پوچ و بیمعنی عه. این چند هفته آخر سال، تصمیمهای مختلفی واسه سال جدید به ذهنم رسید اما نمیخوام هیچکدوم رو انجام بدم تا وقتی که جواب «که چی» زندگیم رو پیدا نکردم. از این میترسم که تصمیم بزرگی بگیرم و بعد از تمام تبعاتش دوباره از خودم بپرسم «که چی» و جوابی نداشته باشم. تنها کاری که میخوام انجام بدم اینه که اون چیزی که تو زندگیم گم کردم رو پیدا کنم. به قول فرانسیس آندروود به یه چیزی بیشتر از اونی که الان دارم احتیاج دارم. یه ویژن.
I need ...
I need the philosophy behind it.
I need something of substance.
I need something ...