همون جای همیشگی بزنی کنار و بری وایسی بالای تپه. همون تپهای که یک سالگیت هم ازش عکس داری. بری وایسی و تمامِ این بیست و چند سالی که گذراندهای را مرور کنی، بغض کنی و زمزمه کنی «از بامداد حادثه گفتیم که جان در بردهایم، اما چه جان در بردنی، عمریست که در خود مردهایم». به این فکر کنی که کِی باهاش اینجا خواهی بود. فکر میکنی و دلت میگیره. زمزمه میکنی «تو اگه اومدنی نیستی بگو، اگه ما رو خواستنی نیستی بگو». آنجا خواهی بود و حواست به این نیست که چند ساعت همانجا خیره به طالقان ماندهای.
گردنه را رو به پایین میروی و از شهرک میگذری. از میدان اصلی که عبور میکنی، خاطره سفر یک روزه دو سال پیش زنده میشود. حافظهات جزئیاتی از آن سفر را جلوی چشمانت میآورد که شگفتزدهات میکند.
فرعی کرکبود را که بالا روی و پیاد شوی، نیم ساعتی پیاده میروی از کوچهباغها و نسیم خنک و آفتاب سوزان. آبشار کرکبود هرچند کمآبتر از سالهای قبل شده اما کماکان دیدنی است. میروی و پشت آبشار مینشینی. مینشینی تا قطرات آب آرام آرام بر روی پوستت بنشینند و وقتی که به خود میآیی و برمیخیزی، نمِ دلپذیری روی پوستت احساس میکنی.
تا برگردی و چای آلبالویی بخوری و با محلیها گپی بزنی و خچیرهای بودنت را بگویی و بیشتر با تو گرم گیرند، نزدیک ظهر است. به سمت گوران و گلیر میآیی. زادگاه بزرگ آیتاللهِ وطنت. قبل از رفتن به خانهاش و گذر از کوچههای سنگفرششده روستا، استراحتی میکنی. دراز کشیده و خیره با آسمان. ابرهای رونده. به کوچک بودن و هیچ بودنت فکر میکنی. فکر میکنی و قدمزنان به قبرستان گلیر میروی.