مثل همیشه پشت کرده بود به پنالتی. منتظر بود تا دوباره صدای تماشاگرا رو بشنوه. صدای فریاد خوشحالیشون رو. ولی صدایی در جهانش نبود فقط تصویر میدید. هر چی جلوتر میرفت بغض گلوش سنگینتر میشد. به فینال چمپیونزلیگ فکر میکرد. به قهرمانی جام جهانی. و حالا به امید اولین و آخرین قهرمانی اروپاش. وقتی پنالتیها رو درست میرفت و دستش نمیرسید، وقتی آخرین پنالتی از زیر دستش رفت تو دروازه، وقتی به جای بالا رفتن از تیرک دروازه داشت واسه تماشاگرا دست میزد، وقتی برگشت که بره تو رختکن بغضش شکست. بغضش شکست و بغض مردمانی رو شکوند.
- ۹۵/۰۴/۱۳
- فوتبال،