شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تلخ» ثبت شده است

یار ذخیره، آدم دوم، رفیق مواقع نیاز، اولویت پایین. همه این کلمات، کلمات بدی هستن. کلماتی که کسی نمیخوادشون. کلماتی که درد دارن، از درون آدم رو خورد میکنن درحالیکه مجبورت میکنن در ظاهر خوب باشی. و کلماتی که بقیه نمی‌فهمن. درد بزرگی عه که آدم اولِ زندگیِ ادم‌های اولِ زندگی‌ت نباشی. غم داره که وقتی کسی کارای دیگه‌ش تموم شد بیاد سراغ‌ت ولی تو همیشه واسش وقت داشته باشی. اذیت‌کننده‌س که تو همیشه وقت‌ت رو خالی کنی براش ولی اون واسش مهم نباشه که با یه برنامه دیگه جایگزین‌ت کنه. ناراحت‌کننده‌س وقتی همه دور و برش رو خالی کردن بیاد سراغ‌ت. سخته تمام فصل رو نیمکت بشینی و بعضی وقتا دقیقه ۹۰ واسه وقت تلف کردن بیارن‌ت تو. تاب نمیاری ذخیره بودن رو، پشت بقیه بودن رو، آدم دوم بودن رو. تاب نمیاری دلِ پر غم‌ت رو، بغض گلوت رو. یه دفعه به خودت میای می‌بینی همه شهر را خبر شد غم دل که می‌نگفتم.

من به اندازه‌ای که می‌خواستم بپرم، نبودم. آدمی بودم با آرزوی پرواز درحالی که حتی بال نداشتم. اما حالا مثل کسی که میخواسته پرواز کنه از روی صخره پریدم و روی هوام. اما نه راه پس دارم نه راه پیش. نه میتونم پرواز کنم و نه میتونم دوباره لبه صخره برگردم. حالا وسط این زمین و هوا بودن، تنها اتفاقی که برام میفته اینه که سقوط کنم. یه زمانی فکر میکردم فواره هرجی بالاتر بره سقوط‌ش دردناک‌تره اما نمیدونستم که فواره نیستم. سقوط‌کننده‌ای هستم که حتی به اوج نرسیدم. شاید به خیالم اوح رو دیدم اما شاید اون چند لحظه‌ای که از روی صخره رو به بالا پریده بودم رو به خیال اوج بودم اما حالا فکر می‌کنم که فقط چند لخظه خیال به اوج رسیدن بوده و باقی راه رفتنی برای رسیدن به لبه پرتگاه.

زمان‌های زیادی از زندگیم رو تو خیال گذروندم. لحظه‌های زیادی رو توی ذهنم زندگی کردم نه تو حقیقت. دنیام اونی بود که تو ذهنم ساخته بودم نه اون جیزی که واقعا وجود داشت. از دونستن خیال بودن زندگیم تا باور بهش و رسیدن و روبه‌رو شدن با حقیقت طول کشید، زمان برد و درد داشت. خیلی هم درد داشت اما به حقیقت رسوند منو. اما تلخی‌ش خیلی چیزا رو عوص کرد ...

  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۰

بعضی تلخ‌بودن‌ها هست که تو ذوق می‌زنه. تمام دنیای آدم رو تلخ می‌کنه. وقتی اتفاق میفته، آدم به هر دری می‌زنه که اونو از بین ببره. هیچ‌کسی نیست که از این تلخی به خوشی یاد کنه یا طالب‌ش باشه. جنس این تلخی‌ها از جنس تلخی بادوم عه. شاید خیلی‌ش به این خاطر باشه که توقع چنین تلخی‌ای رو نداری. منتظر یه مزه دیگه هستی و یه دفعه با اون روبه‌رو میشی. اما بعضی تلخ‌بودن‌ها جنس تلخی قهوه‌س. حتی گاهی خودت یه فنجون کوچیک‌ش رو دم می‌کنی. بدون شیر و شکر. می‌شینی و فکر می‌کنی و به تلخی‌ش تن میدی. توی منوی زندگی قهوه‌های مختلفی می‌تونی سفارش بدی: فرانسه، ترک، ... شیر و شکر‌ش هم بعضی وقتا دست خودته. میشه پیدا کرد آدمی که از این تلخی لذت می‌بره. میشه شد آدمی که از این تلخی لذت می‌بره.

توی یه برهه‌ای که خیلی تلخی زندگی زیاد به چشم میومد:

[یک] زمستان

[دو] دارت

[سه] کاه

[چهار] خواهش

[پنج] تقصیر

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۵۵

وقتی به موفقیت و پیروزی‌ای تو زندگی می‌رسم اما اون خوشحال‌م نمی‌کنه، دلیلی که واسم وجود داره اینه که هدفی پشت اونا نیست. درسته که واسه رسیدن بهشون تلاش میکنم و وقت میذارم و فلان و فلان، اما یه اتفاق پوچ‌ن. یه تلاش و موفقیت و شکستی که پشت‌ش هدفی نیست. انگیزه‌ای نیست جز گذر زمان و فرار از بیکاری و فکر و خیال و امید احمقانه‌ای واسه بهتر شدن اوضاع. و شاید یه اتفاق بدتر و ترسناک‌تر، روتین. این جور زندگی کردنه که توش هیچی مهم نیست. صرفا همین که این نیز میگذرد کافیست. حالا که به چنین پوچی‌ای رسیدم، گاهی فکر میکنم روزهای گذشته که کار ساده‌تر و آسون‌تر رو انتخاب می‌کردم. شاید خودم رو گول میزدم که اینکار از این جهات با هدفی که تو سرت داری می‌خونه. اما کدوم هدف کدوم ایمان...

  • ۱ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۵

من همیشه ترس‌م از این بوده که اتفاقاتی که واسم میفته یا بلاهایی که خودم به سر خودم میارم، چنان تاثیری روم بذاره که تمام زندگی و زندگانی آینده‌م رو تحت‌الشعاع قرار بده. ترس‌م از این بوده که کاری که با دل‌م میکنم چنان یقه‌م رو بگیره که خفه‌م کنه. از این ترسیده‌ام و جلو اومدم. یه وقتی گفتم دیگه بیشتر از این ممکنه نابود شم، باید کاری بکنم. اما وقتی شروع کردم، احساس کردم که دیگه خیلی دیر شده. شبیه بازی دارت بود. وقتی دارت‌ رو برداشتم، خیلی با خودم فکر کردم که پرتاب کنم یا نه. هیچ جوابی واسش نبود. انگار که دو نیمه وجودم، دو جواب متفاوت میداد به این سوال و هرکدوم هم یه وجه قضیه رو می‌دیدن. جوابی در کار نبود اما تصمیم گرفتم پرتاب کنم. وقتی پرتاب کردم، تمام مدتی که دارت رو هوا بود و داشت پیش می‌رفت تا به بورد برسه، من تمام پرتاب‌ها و اتفاقات و لحظات گذشته از جلو چشم‌م میگذشت. هیچ لحظه‌ای نبود که جدید باشه که از نو بودن‌ش لذت ببرم. تمام لحظات مپ می‌شدن به یه زمانی و یه آدمی در گذشته. لجظات درهم‌ریحته‌گی عجیبی بود. لحظاتی بود که من خودم رو تابه‌حال اونطور ندیده بودم. خودم برای خودم تازه بودم. خودی که انگار اولین بار بود می‌دیدم‌ش. تو اون لحظات، بود احساسی که دوست داشتم شکست بخورم. بود احساسی که دوست نداشتم تیرم به هدف بشینه. هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم که یه روز از شکست ناراحت نشم.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۲

قبل‌ها وقتی اخوان می‌خوندم با خودم فکر می‌کردم که چطور میشه یه نفر به جایی برسه که اینقدر تلخ از زندگی و یاران و دوستان دور و نزدیک صحبت کنه. با خودم فکر می‌کردم چه باید بر کسی بگذرد که چنین شود. اما حالا جواب‌م رو از زندگی گرفته‌ام. حالا می‌فهمم حرف سایه رو که میگه اگه مادرم میدونست قراره چه بر من بگذرد، همان ابتدای کار از غصه دق می‌کرد. حالا می‌فهمم چطور میشه گفت کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را، چطور میشه گفت nobody cares، چطور میشه گفت و ایمان داشت.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۰