من به اندازهای که میخواستم بپرم، نبودم. آدمی بودم با آرزوی پرواز درحالی که حتی بال نداشتم. اما حالا مثل کسی که میخواسته پرواز کنه از روی صخره پریدم و روی هوام. اما نه راه پس دارم نه راه پیش. نه میتونم پرواز کنم و نه میتونم دوباره لبه صخره برگردم. حالا وسط این زمین و هوا بودن، تنها اتفاقی که برام میفته اینه که سقوط کنم. یه زمانی فکر میکردم فواره هرجی بالاتر بره سقوطش دردناکتره اما نمیدونستم که فواره نیستم. سقوطکنندهای هستم که حتی به اوج نرسیدم. شاید به خیالم اوح رو دیدم اما شاید اون چند لحظهای که از روی صخره رو به بالا پریده بودم رو به خیال اوج بودم اما حالا فکر میکنم که فقط چند لخظه خیال به اوج رسیدن بوده و باقی راه رفتنی برای رسیدن به لبه پرتگاه.
زمانهای زیادی از زندگیم رو تو خیال گذروندم. لحظههای زیادی رو توی ذهنم زندگی کردم نه تو حقیقت. دنیام اونی بود که تو ذهنم ساخته بودم نه اون جیزی که واقعا وجود داشت. از دونستن خیال بودن زندگیم تا باور بهش و رسیدن و روبهرو شدن با حقیقت طول کشید، زمان برد و درد داشت. خیلی هم درد داشت اما به حقیقت رسوند منو. اما تلخیش خیلی چیزا رو عوص کرد ...