دوم دبیرستان که بودیم خیلی مسئلههای مکانیک و سینماتیک حل میکردیم. یکی از مسئلهها که همیشه مورد علاقه من بود، اون مسئله قایقسواری بود که خلاف جریان آب پارو میزد. اینکه خلاف تصوری که سالها داشتم، اگه قایقران کارش رو درست انجام میداد، میتونست خلاف جریان آب حرکت کنه هرچند درسته که سرعتش کم میشد. بچهتر که بودم، با پسرخالهم که بیرون میرفتم، یکی از هیجانانگیزترین و همونطور که معلوم خاطرهانگیزترین کارهایی که میکردیم، دویدن رو پلهبرقی در جهت برعکس بود. احساسی که موقع رسیدن به آخر پلهها بهم دست میداد، منحصربهفرد و غیرقابل وصف عه. یه زمانی یکی از خوابهایی که به کرات میدیدم این بود که وسط یه جمعیت آدمی که بیتوجه به دیگران دارن یه مسیر مستقیم رو حرکت میکنن، خلاف جهت حرکت کنم. با اینکه برخورد با آدمهای دیگه کار رو سخت میکرد اما لذتی تو اون خواب بود که شبیه دویدن رو پلهبرقی بود. این اواخر از هرچیزی که عموم آدمهای دوروبرم ازش خوششون میومد، مورد تنفرم قرار میگرفت یا در محبوبترین حالت، سعی میکردم علاقهم رو بهش نشون ندم و یواش یواش علاقهم رو کم کنم. مثلا چرارفتی همایون. با اینکه خیلی قبلتر از اینکه ترند بشه خیلی بهش گوش میدادم اما وقتی با اقبال عمومی روبهرو شد من کولی رو بیشتر پسندیدم. یا مثلا گذشته فرهادی که هیچوقت نتونستم علاقهای که به دربارهالی داشتم رو بهش پیدا کنم. این اتفاق حتی گاهی باعث مخالفت کردنم با اون قضیه هم میشد. نمونه مهمتر این اتفاق توی رفتارها توی ارتباطات اجتماعیم دیده میشه. آدمهایی که همه دوروبرشون هستن رو نمیتونم درک کنم. ترجیح میدم با آدمهایی باشم که با اینکه تعداد آدمهای کمتری دوسشون دارن اما به اندازه کافی واسه هم وقت داشته باشیم. و حتی با آدمهایی صمیمی بشم که عده زیادی ازش متنفرن.... فریاد زدن برای ایران موندن وقتی همه داشتن اپلای میکردن. اینا همش مثل پسندیدن اون مسئله فیزیک نیست؟
خلاف جریان آب شنا کردن سخته اما به احساسی که با اینکار بدست میاری میارزه ...