شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۵۱ مطلب با موضوع «مغزنوشته» ثبت شده است

سالی دگر گذشت

سالی که گذشت خیلیا اومدن توی زندگیم و رفتن
آدمایی از پیشم رفتن که بی‌شک از بهترین دوستام بودن ولی از زندگیم نرفتن
و برعکس آدمایی نزدیکم هستند که هیچ جایگاهی توی زندگیم ندارن
و حالت ایده‌آل اینه که درحال حاضر تا حد خوبی هست
آدمایی هستن که هستن

سالی که گذشت خیلی اتفاقا افتاد
خوب و بدش گذشت اما چیزی که باید بمونه درسیه که ازشون گرفتم
مهم برام اینه که تصمیم‌های بدم رو دیگه تکرار نکنم
درسی که توی تئوری یاد گرفتم توی عمل پیاده کنم
مهم برام اینه که با این چیزایی که یاد گرفتم بزرگتر شده باشم
مثل اینایی نباشم که درجا می‌زنن یا پس‌رفت میکنن
برام مهمه که هرچی می‌گذره بزرگتر شم خودم بیشتر بشناسم آدما رو بیشتر بشناسم
راه رو رسم زندگی رو بیشتر بشناسم اولویت‌های زندگیم رو بشناسم
و ختم کلام اینکه بهتر زندگی کنم
برای بهتر زندگی کردن دوتا مولفه نیاز دارم یکی هدف درست یکی راه درست
هردوی اینا رو با دو عنصر میتونم بدست بیارم یکی تفکر دیگری هم‌صحبتی با آدمای متفکر
متفکر شدن سخته آدمای متفکر پیدا کردن سخته

سالی که گذشت پر از تلنگر بود
تلنگر‌هاش مهمن و اینکه چقدر رو من اثر گذاشتن مهمترن
....

سالی که گذشت یه سال به عمرم اضافه کرد
خدا کنه که حداقل یه سال به شعورم به عقلم به فهمم اضافه کرده باشم

و اما سالی که پیش رو دارم

....

 

پ.ن. به خودسانسوری دچارم

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۳۷

یه جای امن و راحته یه تکیه‌گاه مهربون یه سرپناه مطمئن که می‌شناسیمش هممون اونجا لبای  بسته‌مون با  خنده پرثمر میشه تو سایه‌سار خلوتش خستگی‌ها به در میشه هیچ‌جای دنیا واسمون مثل خونه صمیمی نیست با هیچ کسی مثل خونه دوستی‌هامون قدیمی نیست

خانه صرفا این چهاردیواری‌ای نیست که شب‌ها میری توش میخوابی گاهی جایی که هیچ دیواری ندارد می‌شود خانه‌ات خانه با دیوارهایش تعریف نمی‌شود خانه با آدم‌هایش تعریف می‌شود آدم‌های خانه باید باهم رفیق باشند اینکه می‌گویم رفیق کم حرفی نیست رفاقت ساده نیست حرف بزرگی است که بگویی فلانی رفیق من است رفاقت!

خونه باید انرژی مثبت داشته باشه باید انرژی‌های منفی‌ت رو بگیره و تو رو سرحال کنه خونه باید یه آدمایی داشته باشه که حالت رو خوب کنن خونه باید جایی باشه که مثل کش تو رو از هرجایی که ول کردن برگردی اونجا ....

پ.ن.1. با اعصاب خورد که می‌نویسی بعدش همین میشه که پاک ‌می‌کنی!
پ.ن.2. پاراگراف اول از شعرهای ناصرعبداللهی عه. خدایش بیامرزدش!

  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۳۴

خیلی با خودم کلنجار رفتم که اینا رو بنویسم یا نه. ولی باید می‌نوشتم باید یه چیزی برای عمو می‌نوشتم. باید ... . شاید بعضی فکرا رو به جای اینکه بنویسی یا بگی باید بذاری توی ذهنت بمونه وگرنه اونا که خالی شه به فکرایی ذهنت رو میگیره که دیوونه‌ت میکنه ولی می‌نویسم. می‌نویسم اما درد دل سربسته‌تر، بهتر/بغض گلوی مردها نشکسته‌تر، بهتر. اینایی که نوشتم و گفتم به کنار، خیلی حرفا رو نگه داشتم واسه خودم و نگران فراموش شدنشون نیستم.

چند وقتی میشه که داشتم به این قضیه فکر می‌کردم که خیلی وقته از آدمایی که بهم نزدیکن کسی رو از دست ندادم. آخریش پدربزرگم بود که بیشتر از ده سال پیش فوت کرده ولی هنوز که هنوزه وقتی بهش فکر می‌کنم، دلم می‌گیره و بغض راه گلوم رو می‌بنده. اون موقع من خیلی بچه بودم و نذاشتن موقع تشییع سر قبر باشم و از دور نظاره‌گر بود ولی همه صحنه‌هاش جلوش چشممه. خیلی بچه بودم و نمی‌فهمیدم که چی شده و چه اتفاقی افتاده. توی این فکرایی که داشتم، آدمایی که دوسشون دارم و سن‌شون بالاست رو داشتم پیش خودم مرور می‌کردم. یه بنده خدایی می‌گفت وقتی از قبل به از دست دادن عزیزانت فکر کرده‌باشی، موقعی که اتفاق میفته راحت‌تر می‌تونی خودت رو مدیریت کنی، کمتر شوکه می‌شی و راحت‌تر باهاش کنار میای. اما اونروز وقتی خبر رو شنیدیم،‌ مستقل از اینکه چقدر بد بهم خبر دادن، اولش شوکه شدم. بعدش یاد تمام خاطرات این 20 سال افتادم. بعدش یه بغض سنگین. بعدش دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...

خیلی سخته کسی رو از دست بدی که برات مثل پدر بوده، کسی رو از دست بدی که از اولین خاطراتی که توی ذهنت هست حضور داشته، کسی رو از دست بدی که هر وقت پیش‌ش بودی بهش خوش گذشته، هر وقت باهاش بودی شده بهترین لحظه‌هات، کسی که حتی بی‌مزه‌ترین بازی‌های دنیا با اون مزه پیدا می‌کرد، کسی که با اینکه 30 35 سال ازت بزرگتر بود ولی توی ماشین با هم شعر «بردی از یادم» رو خوندیم، کسی که 10 15 سال پیش توی خیابون‌های مصباح دستم رو گرفته بود اون شعر دوس‌داشتنی رو برام میخوند، کسی که فکرشو نمیکردم به این زودیا بره، کسی که حال من یکی رو خیلی خوب می‌فهمید، کسی که عاشق بود ...

ما واسه اینجور داغ دیدنا خیلی بچه‌ایم هنوز شاید هم باید داغ ببینیم تا بزرگ شیم. خودم گفتم این اتفاقا واسه اینه که یه درسی رو بهمون بدن خودم گفتم ولی باور نکردم. سجاد میگفت که اگه یه اتفاقی هی تکرار میشه میخواد یه چیزی بهت یاد بده که تو یاد نمی‌گیری. یه حرفی رو عمو علی خیلی به موقع گفت که این اتفاقا همش آزمایش الهی عه. این چند روز داشتم به این فکر میکردم که چه درسی باید از این اتفاقا بگیرم، خدا چی میخواد ازم وقتی این امتحان رو میگیره. اینکه مرگ خیلی بهم نزدیکه خیلی، زندگی که به این سادگی تموم میشه دیگه اسمش زندگی نیست، اینکه یه روز پا میشی و حالت خوبه یهویی میفتی و دیگه نیستی بهمین راحتی. اینکه باید بهش نزدکتر شم اینکه تنها کسی که تنهایی‌م رو پر میکنه خودشه اینکه تنها کسی که حرفایی که نمیتونم به زبون بیارم رو میدونه خودشه اینکه پیش اون باید گریه کرد نه پیش کس دیگه. اینکه بدونی کارش بی‌حکمت نیست بدونی «و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم»...

وسط اون همه قرآنی که خونده میشد من فقط اینو شنیدم «ان مع العسر یسرا».
وقتی برگشتیم «سقوط» داریوش رو دیدم چندین بار دیدم و شنیدم «کاش منو تو میفهمیدیم اومدنی رفتنیه».
و این اس‌ام‌اس که «دیندار آنست که در کشاکش بلا دیندار بماند وگرنه در راحت و فراغت و صلح، چه بسیارند اهل دین».

فکر میکردم فکر میکردیم فکر میکنیم ماه محرم و صفر خیلی سنگینه. سالیان پیش خیلی اتفاق بد توی این دو ماه برامون پیش اومد ولی امسال، محرم و صفر بی‌دردسرتر از همیشه گذشت، گذشت ولی ربیع داره خیلی سخت میگذره خیلی اتفاق داره توش میفته. دوباره یاد حرف اونروز حامد افتادم که «تلک الایام نداولها بین الناس».

فکر میکردم مراسمای ترحیم الکیه بنرها و گل آوردنا تزئینیه اومدنا بیخودیه، فکر میکردم وقتی یه عالمه سال کسی رو ندیدی وقتی زنده بود کاری به کاریش نداشتی دیگه مراسمش رفتن فایده‌ای نداره و نمیرفتم، ولی الان فهمیدم که همش دلگرمیه واسه بقیه اگه نباشه آدما دیوونه میشن. فهمیدم که باید این مراسما رو برم و میرم.

تا وقتی سرم به کار گرمه، زندگی مثل قبل عادیه ولی یه لحظه که به حال خودم وا بمونم میفهمم چی شده دیگه زندگی مثل قبل نیست. دیگه رفته. یه غمی هست اون گوشه‌کنار وجودم که سخت کرده خندیدن رو سخت کرده غمگین نبودن رو. هیچ‌وقت فراموش نمیکنم‌ش ولی میدونم که زمان که بگذره کنار میام باهاش.

این روزها که گذشت خیلی سخت بودن شدن سخت‌ترین روزای زندگیم. خیلی طولانی بودن به اندازه یک عمر.

رسوندن خبر بد خیلی سخت‌تر از شنیدن خبر بده. خبر بد رو آدم باید از نزدیکترین و عزیزترین کس‌ش بشنوه نه از یه غریبه.

بعضی جاها دوربین نباید ببری چون تمام اون لحظه‌ها برای همیشه توی ذهنت حک میشه. دیگه نیازی نیست دوربین اونا رو برات ثبت کنه.

یاسین راست میگفت که بلاگ واسه بعد از حادثه‌س.

خسته از مرزبندی‌های بی‌معنی
خسته از اینکه آدما رو دسته دسته میکنیم و این دسته رو به اون دسته راه نمیدیم
خسته از مرزبندی 7ای 8ای 9ای 90ای 91ای ...
خسته از مرزبندی بزرگتری کوچیکتری
خسته از مرزبندی‌های فارغ از ملاک انسانیت

 

پ.ن.خیلی حرفا گفتنی نیست

چهارسال پیش یه رفیقی بود که میومد هفته‌ای یکی دوبار با هم حرف میزدیم. خیلی حرفای خوبی بود، از همه چی می‌گفتم، از مشکلاتم میگفتم، یه سری دغدغه‌ها رو مطرح می‌کردم، خلاصه کنم خوب بود ولی نمیدونم چی شد، بعد از یه مدت دیگه نیومد، دیگه سرد شد، دیگه رفت! تقصیر من بود شاید!

این رفیق ما یه چیزایی گفت اون موقعا که من خیلیاش همیشه یادمه. یکیش این بود که وقتی آدما یه کاری رو انجام میدن، حتی کوچکترین کار که شاید اصلا به چشم نیاد، ولی همه کاراشون روی زندگی بقیه آدما تاثیر داره. یه مثالش اینه که گناه تو میتونه دیگران رو به گناه بندازه. یه مثال بارزش همین کارایی که آدمای بزرگ و سیاسی انجام میدن. یه مثال قشنک اینکه بال زدن یه پشه روی اقیانوس آرام میتونه یه طوفان توی آفریقا درست کنه. اینا بگیر و بیا و برس به جایی که من و تو هستیم. 

کار ما هم روی زندگی هم تاثیر داره. اینکه یه کار کوچیک من میتونه یه تاثیری بذاره که نه تنها حال یه آدم دیگه رو خراب کنه، در حالت بدتر ذهنیت و تصویر و ذهنیش و تفکرش رو نسبت به یه موضوع تغییر بده، که وای به حال من اگه این تغییر بد باشه. به نظرم مهمترین تاثیر هم همین تاثیر روی افکار یه نفره! تاثیریه که پاک نمیشه، تا آخر عمرش به این قسمت تفکراتش که میفته یادش میاد چی شده. زندگیش خراب میشه.

از این به بعد همه تصمیمایی که اون آدم میگیره تحت تاثیر کار منه. همه اتفاقی بدی که بخاطر این تفکرش براش میفته، همه فرصت‌هایی که از دست میده، همه غمی که توی دلش دفن میشه، همه دلگیریاش همه و همه تقصیر منه.

یادم باشه مواظب رفتارم باشد بخصوص با دیگران.
و خدا کمک کنه که مواظب باشم که من فقط یه کوچولو از دنیا رو می‌بینیم اگه روی اقیانوسم، آفریقا رو نمی‌بینم.

و در آخر اینکه شاید باید دربرابر اینکه دیگران ذهنیت ما رو تغییر بدن یه کم قوی باشیم
یه کاری که یه نفری در حق ما انجام داده و بد انجام داده رو به همه تعمیم ندیم
ولی اگه ذهنیت تغییر کرد شاید راهش حرف زدن باشه
بشه با حرف زدن ذهنیت رو تعدیل کرد بشه آورد سر یه جای درست

هر چیزی توی این دنیا یه شروعی داره و یه پایانی
مهم اینه که چیزی که شروع میشه رو به پایان برسونی
خوب و بد تموم کردنش یه بحث جداییه ولی تموم شدنش این بحثه
اگه چیزی رو که شروع شده همینجوری ولش کنی که بذار باشه
تمام مدت ذهنت رو آزار میده اذیت میکنه و مشغول نگه میداره
چه خوب و چه بد باید تمومش کنی
مثل کسی که رفته توی کما
مثل حرفایی که نصفه نیمه میذاریمشون
اینا خیلی آزاردهنده‌س

پ.ن.قرار بود اینجا دیگه درفت نداشته باشه نمیدونم چرا این همه وقت اینجا مونده بود !

بین تموم شدن و تموم کردن فرق بزرگیه
تموم شدن معمولا اینجوریه که میذاری همه چی به گند کشیده بشه آخرش مجبوری که تموم شدن رو اکسپت کنی
ولی تموم کردن رو خودت انتخاب میکنی حداقلش اینه که چیزایی رو که دوس داری نمیذاری خراب شه
همونجوری که درباره الی میگفت یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی‌پایانه
هرچی زودتر تموم کنی چیزای بیشتری رو نگه داشتی
این تموم کردن بعضی جاها خودخواهیه جاهایی که این تموم شدن فقط به تو مربوط نمیشه
تموم کردن رابطه از همون جاهایی که خودخواهیه خیلی خودخواهی بزرگیه چون برای طرف مقابلت وضعیت تموم شدن رو درست کردی
خیلیا اسم تموم کردن رو میذارن ترس از آینده و به کسی که خودکشی کرده میگن ترسو
ولی اینا خودشون رو جای طرف میذارن که چقدر تلخیش بی‌پایانه؟
فقط حواسمون باشه با انتخاب تموم کردن از یه تلخی درنیایم بیفتیم توی یه تلخی بی‌پایان‌تر

 

پ.ن.1. نمیدونم چرا اینقدر باخودم کلنجار رفتم اینو پست کنم یا نه! درنهایت با اندکی سانسور راضی شدم!
پ.ن.2. بعضی وقتا تایتل پیدا کردن سخت‌تره از نوشتن متنه!‌ راضی نیستم از تایتل...

امشب یه چی خیلی خوب گفت
اینکه حمد خدا نباید فقط به خاطر نعمت‌هایی که میده باشه
باید به خاطر نعمت‌هایی که میگیره هم باشه
چون هرچه از دوست رسد نیکوست هر چی از سمت اون بیاد خوبه
اونه که میدونه بیشتر از ما میدونه خیلی میدونه
به خاطر همین آخر زیارت عاشورا بعد از اون همه ذکر مصائب و مصیبه ما اعظمها میگه لک الحمد حمد الشاکرین لک علی مصابهم الحمدلله ...
که اگه اینجوری باشه و برا همه چی همه چی همه چی شکر خدا رو بگی میشی قلیلا عبادی الشکور

اینکه چرا کنکور کارشناسی استرس نداشتم و الان دارم رو امشب فهمیدم
4 سال پیش گفتم من کار خودم رو میکنم بقیه‎ش دست خودش
هرچند بعد از کنکور اینو یادم رفت و بعد از یه سال که از دانشگاه گذشت فهمیدم اینی که بهم داده چقدر خوبه خیلی بهتر از اونی که خودم میخواستم
ولی امسال ...

اگه الان تنهام تنهایی که فکر میکردم اگه یه نفر دیگه کنارم بود خیلی آروم‎تر بودم خیلی بهتر بود
اینکه میشه به این تنهایی اینجوری نگاه کرد که یه نفر رو ازم گرفته
اینکه میشه به این تنهایی اینجوری نگاه کرد که یه فرصتی بهم داده که به جای اینکه برم پیش خلق درد دل رو بگم برم پیش خودش
اینکه این تنهایی حمد داره حمد خدااینکه این تنهایی برام بهتره
اینا رو امشب فهمیدم

اینکه با این فهم امشب باید یه شروع جدید داشته باشم
یه شروع با یه نگاه نو یه فکر نو ...

بعضی وقتا هست که یه مسئله‌ای پیش میاد، درس میگیری و توی زندگیت استفاده میکنی
بعضی وقتا هست که یه تجربه‌ای بدست میاری و برخوردت با مسائل عوض میشه
بعضی وقتا هست که یه اتفاقی برات میفته که دیدگاهت رو به زندگی عوض میکنه
من این آخری رو خیلی دوس دارم! مثل یه تحول بزرگ میمونه از اون تحول‎ها که موقع سال تحویل دعا میکنماین اتفاقی که میفته رو باید یه جایی ثبت کرد یه جایی که بعدا برگردی و ببینی که چی بودی و چی شدی! چرا تغییر کردی! چرا داری یه جوری دیگه به زندگی نگاه میکنی! و خیلی چراهای دیگه!
این اتفاق مهم نیست چی باشه. میتونه یه دعوا یه کدورت یه قهر با یه آدمی باشه که برات مهمه! وقتی میخوای آشتی کنی و می‌بینی کجا اشتباه کردی! این که میفهمی اشتباهت به خاطر دید غلطی بوده که نسبت به زندگی داشتی! میتونه حرف زدن با یه دوست باشه یه چیزایی بهت بگه که دیدت رو به زندگی عوض کنه! میتونه دیدن یه فیلم باشه ...
باید یاد بگیرم قدر این تحول‌ها رو بدونم! قدر این روزایی که توش متحول میشم رو بدونم! شاید چند سال بعد اصلا موقعیتی نباشه برای تغییر! شاید اصلا آدمایی نباشن که کمک کنن برای تغییر! مثل چند سال قبل که روزمرگی نداشتم ولی امروز دارم مثل چند سال قبل که این همه سرم شلوغ نبود که زمانی برای خیلی از کارا نباشه! هر دوره‌ای که توش هستم یه خوبی‌هایی داره که باید قدرشون رو بدونم! اینجوری وقتی از این دوره رفتم یه دوره دیگه ناراحت نیستم چون به اندازه کافی بارمو بستم

پاییز آمد درمیان درختان لانه کرده کبوتر از تراوش باران می‌گریزد
خورشید از غم با تمام غرورش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه می‌نشیند
پاییز  رو با این شعر شروع کردم
به آینده که نگاه میکنم می‌بینم خیلی راه سختی پیش رو دارم و به گذشته که نگاه میکنم بی‌بینم خیلی راه سختی رو اومدم
چه در آینده و چه در گذشته یه چیزی نبوده که ...
رهپیمای قله‌ها هستم من راه خود در طوفان در کنار یاران می‌نوردم
باشد روزی برسد به جهان شعر هستی بر لب جان نهاده بر کف راه انسان‌ها را درنوردم
که مهم اینه که شعر هستی چی باشه که با تاکید میگه
شعر هستی بودن و کوشیدن رفتن و پیوستن از کژی بگسستن جان فدا کردن در راه حق است

  • ۱ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۰۲