پاییز آمد درمیان درختان لانه کرده کبوتر از تراوش باران میگریزد
خورشید از غم با تمام غرورش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه مینشیند
پاییز رو با این شعر شروع کردم
به آینده که نگاه میکنم میبینم خیلی راه سختی پیش رو دارم و به گذشته که نگاه میکنم بیبینم خیلی راه سختی رو اومدم
چه در آینده و چه در گذشته یه چیزی نبوده که ...
رهپیمای قلهها هستم من راه خود در طوفان در کنار یاران مینوردم
باشد روزی برسد به جهان شعر هستی بر لب جان نهاده بر کف راه انسانها را درنوردم
که مهم اینه که شعر هستی چی باشه که با تاکید میگه
شعر هستی بودن و کوشیدن رفتن و پیوستن از کژی بگسستن جان فدا کردن در راه حق است
از حلقومت هم فوتبال دیروز بدون من پایین نره! هوی، فاز چس ناله خودت که بیشتره اینجا :))