- ۰ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۸
یار ذخیره، آدم دوم، رفیق مواقع نیاز، اولویت پایین. همه این کلمات، کلمات بدی هستن. کلماتی که کسی نمیخوادشون. کلماتی که درد دارن، از درون آدم رو خورد میکنن درحالیکه مجبورت میکنن در ظاهر خوب باشی. و کلماتی که بقیه نمیفهمن. درد بزرگی عه که آدم اولِ زندگیِ ادمهای اولِ زندگیت نباشی. غم داره که وقتی کسی کارای دیگهش تموم شد بیاد سراغت ولی تو همیشه واسش وقت داشته باشی. اذیتکنندهس که تو همیشه وقتت رو خالی کنی براش ولی اون واسش مهم نباشه که با یه برنامه دیگه جایگزینت کنه. ناراحتکنندهس وقتی همه دور و برش رو خالی کردن بیاد سراغت. سخته تمام فصل رو نیمکت بشینی و بعضی وقتا دقیقه ۹۰ واسه وقت تلف کردن بیارنت تو. تاب نمیاری ذخیره بودن رو، پشت بقیه بودن رو، آدم دوم بودن رو. تاب نمیاری دلِ پر غمت رو، بغض گلوت رو. یه دفعه به خودت میای میبینی همه شهر را خبر شد غم دل که مینگفتم.
من همیشه ترسم از این بوده که اتفاقاتی که واسم میفته یا بلاهایی که خودم به سر خودم میارم، چنان تاثیری روم بذاره که تمام زندگی و زندگانی آیندهم رو تحتالشعاع قرار بده. ترسم از این بوده که کاری که با دلم میکنم چنان یقهم رو بگیره که خفهم کنه. از این ترسیدهام و جلو اومدم. یه وقتی گفتم دیگه بیشتر از این ممکنه نابود شم، باید کاری بکنم. اما وقتی شروع کردم، احساس کردم که دیگه خیلی دیر شده. شبیه بازی دارت بود. وقتی دارت رو برداشتم، خیلی با خودم فکر کردم که پرتاب کنم یا نه. هیچ جوابی واسش نبود. انگار که دو نیمه وجودم، دو جواب متفاوت میداد به این سوال و هرکدوم هم یه وجه قضیه رو میدیدن. جوابی در کار نبود اما تصمیم گرفتم پرتاب کنم. وقتی پرتاب کردم، تمام مدتی که دارت رو هوا بود و داشت پیش میرفت تا به بورد برسه، من تمام پرتابها و اتفاقات و لحظات گذشته از جلو چشمم میگذشت. هیچ لحظهای نبود که جدید باشه که از نو بودنش لذت ببرم. تمام لحظات مپ میشدن به یه زمانی و یه آدمی در گذشته. لجظات درهمریحتهگی عجیبی بود. لحظاتی بود که من خودم رو تابهحال اونطور ندیده بودم. خودم برای خودم تازه بودم. خودی که انگار اولین بار بود میدیدمش. تو اون لحظات، بود احساسی که دوست داشتم شکست بخورم. بود احساسی که دوست نداشتم تیرم به هدف بشینه. هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که یه روز از شکست ناراحت نشم.
قبلها وقتی اخوان میخوندم با خودم فکر میکردم که چطور میشه یه نفر به جایی برسه که اینقدر تلخ از زندگی و یاران و دوستان دور و نزدیک صحبت کنه. با خودم فکر میکردم چه باید بر کسی بگذرد که چنین شود. اما حالا جوابم رو از زندگی گرفتهام. حالا میفهمم حرف سایه رو که میگه اگه مادرم میدونست قراره چه بر من بگذرد، همان ابتدای کار از غصه دق میکرد. حالا میفهمم چطور میشه گفت کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را، چطور میشه گفت nobody cares، چطور میشه گفت و ایمان داشت.
یه دوگانگی عجیبی دارم. یه تلخی و شیرینیِ همزمان. همزمانِ عجیب. شادی و بغضِ همزمان، غم عمیق و امیدِ همزمان، ناامیدی و تصمیم واسه بهبودِ همزمان، به معنی واقعی کلمه همزمان.
اینقدر این دوگانگی واسم عجیب و غریب عه که نمیتونم با تناقضش کنار بیام. اینقدر که پست 1393م رو اینقدری با حال خوش ایام عیدم متناقض دیدم که نمیخواستم منتشرش کنم. اینقدری که شبها از تناقض حالم با روزش در عجبم، صبحها که از خواب بیدار میشم از حال خوبم.
یا به قول شاعر: قلبت آرومه یک عذابه/ حالت هم خوبه هم خرابه// یک لحظه حس گریه داری یک لحظه راحته خیالت// دلت غرق یک آشوبه که/ برای قلبت اینقدر حسش خوبه که/ ازش نمیشه بگذری