بعضی وقتا حال و احوال و احساسات و دل آدم اینقدر پارهپاره و شرحهشرحه میشه که دیگه نمیدونی از کجا شروع کنی به وصله زدن که دوباره روبهراه شی. نمیدونی به کدوم تیکه دل ببندی و از اون شروع کنی. نمیتونی انگیزهای پیدا کنی که شروع کنی. بعضی وقتا اینقدر حرفای نگفته زیاده که نمیدونی از کدوم شروع کنی به گفتن. تا میخوای یکی رو بگی همه بقیه حرفا سرازیر میشن تو مغزت و امانت نمیدن. نه امان میدن بخوابی نه امان میدن آروم باشی. یه اعصاب خورد و خوابهای آشفته و کابوسهایی در بیداری رو برات رقم میزنن. اینقدر حرفا زیاده که حتی نوشتنشون هم هیچ نظمی نمیده بهشون. نتیجه میشه یه عالمه متن پر از حرفهایی که فکر میکنی تکراری عه و قبلا نوشتی. نتیجه میشه سکوت چند روزهای که نه ازش توعیتی میاد نه صدایی نه فریادی نه نالهای. هیچ. فقط سکوت.
- ۹۴/۱۱/۲۳
- دلنوشته،