شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۵۱ مطلب با موضوع «مغزنوشته» ثبت شده است

مهمتر از یه شروع خوب یه پایان خوبه. مغز خیلی باید شروع خاصی رو ببینه که یادش بمونه، در غیر این مورد معمولا شروع‌ها رو فراموش میکنه اما همیشه پایان اتفاقات رو یادشه. آدما از یه حدی که سن‌شون بالا میره شاید سال تولد اطرافیان رو فراموش کنن اما سال مرگ‌شون رو یادشونه. شاید ندونن پسر جوون‌مرگشون کی به دنیا اومده ولی یادشونه کی فوت کرده. اصلا انگاری طبیعت آدما اینجوریه.
واسه فیلمنامه‌نویسی میگن اگه ندونید آخر قصه‌تون چجوری میخواد تموم شه نمیتونید داستان رو تموم کنید. هر چقدر هم شروع واضحی رو براش متصور باشید و خوب ادامه‌ش بدید اما تموم نخواهد شد. ما هم اگه ندونیم داستان زندگی‌مون قراره چجوری و کجا تموم بشه نمیتونیم خوب تموم‌ش کنیم. سن‌مون زیاد میشه و تو روزمرگی تموم میشیم. اینکه برنامه‌هامون رو چجوری و کی شروع کنیم شاید خیلی اهمیت نداشته باشه دربرابر اینکه برنامه‌مون رو بچینیم واسه یه پایان واضح. وقتی بدونیم کجا قراره بریم راهش رو پیدا میکنیم. حتی اگه تو مسیرمون شکست بخوریم، میتونیم یه مسیر دیگه رو شروع کنیم. چون معلوم نکردیم چجوری شروع کنیم میتونیم کلی راه رو انتخاب کنیم اما هدف معلومه. به تعداد آدم‌های دنیا راه هست واسه رسیدن به خدا.
  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۱

زندگی ما مثل فواره نیست که اوج بگیری و هرچقدر بیشتر اوج بگیری، سقوط طولانی‌تری داشته باشی. زندگی ما به بادبادک بیشتر شبیهه تا فواره. واسه بادبادک باد موافق و مخالف خیلی معنا نداره. هر طرفی که باد بیاد، بادبادک راهش رو رو به بالا پیدا می‌کنه. اگه باد آروم و نسیم‌طور باشه که چه بهتر. راحت‌تر و سریع‌تر اوج میگیره. اما اگه طوفان هم باشه باز فرقی نداره. بادبادک بالا میره. فقط سخت‌تر و با زحمت بیشتر. از یه جایی به بعد هم دیگه خیلی مهم نیست نسیم ملایم میاد یا طوفان شدید. از یه جایی به بعد که بادبادک بالاتر میره دیگه مهم نیست شرایط رو زمین چجوریه. اون به بالا رفتن ادامه میده. واسه بادبادک فقط یه چیز اهمیت داره اون هم اینکه نخ بادبادک دست کیه. 

جمعه‌هایی که هوا خوبه و آسمون آبی. دورهمی یا بادبادک بسازیم. با حصیر و کاغد رنگی. یه سری به پارک پردیسان بزنیم. کلی آدم میان و بادبادک میخرن و شروع میکنن به تلاش برای بالا بردن بادبادک‌شون. بادبادک‌های کمی هستن که ارتفاع قابل توجهی دارن. بقیه انگاری فقط واسه سرگرمی یه کمی بالا رفتن. درسته که چند ساعتی طول می‌کشه بادبادک‌مون برسه اون بالاها ولی وقتی رسید، می‌تونیم لم بدیم رو چمن‌ها و هر چند لحظه یه بار یه مقداری نخ بادبادک رو باز کنیم که بره بالاتر. قبل از تاریک شدن هوا هم نخ رو پاره کنیم که بادبادک‌مون بره تو آسمون. سقوطی در کار نخواهد بود.

دلمون مثل بادبادک باشه و نخ بادبادک‌مون دست خدا. (بادبادک - سینا حجازی)

  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۸
یه وقتایی هست نتیجه بازی از قبل معلومه. رویکردِ تیم بازنده به این بازی دو جور متفاوت میتونه باشه با اینکه از قبل بازنده‌س. یا حقیرانه بازی خواهی کرد و با کلی اختلاف می‌بازی و آخر بازی هم بازیکنات میرن لباس ستاره حریف رو ازش میگیرن. یا اینکه شرافتمندانه بازی خواهی کرد از جان و دل مایه میذاری و تهش هم میدونی باید برای قهرمانی تیم حریف دست بزنی.
به جای اینکه لورکوزن باشی و حقیر و ۷-۰ باخته به بارسا. باید یووه باشی، یک نائب قهرمانِ شرافتمند.

موقعی که یه موج داره راه میفته یه عده‌ای هستن که توی موج‌ان. معمولا این آدما نمیدونن دارن کجا میرن فقط با موج همراه‌ن. هرجا موج بره اونا رو هم با خودش می‌بره. این آدم‌ها چونکه از بالا خودشون رو نمی‌بینن چونکه از بیرون موج نمی‌بینن دارن به کجا میرن، فکر میکنن کارشون درسته و سعی میکنن همه رو با خودشون بکشن تو موج. حتی گاهی با خودشون رو راست نیستن و خودشون رو واسه درستی راهشون گول می‌زنن. تو این بین یه سری آدم‌ها که باهوش‌ترن سوار موج میشن و یا موج رو هدایت میکنن به مقصدی که خودشون میخوان یا از موج استفاده میکنن به اهداف خودشون برسن. یه سری دیگه از آدم‌ها هم هستن که زیر موج غرق میشن. این آدم‌ها میخوان که جلوی راه غلط موج رو بگیرن اما نمی‌فهمن که اگه در اقلیت باشن هیچ ثمره‌ای از کارشون جز غرق‌شدن حاصل نمیشه. مخالف‌های باهوش‌تر وایمیسن یه کناری، تنها میشن، خودخوری میکنن و حرص می‌خورن و درد میکشن اما دم نمی‌زنن. فقط منتظر میمونن ببینن کی این موج تموم میشه.

پ.ن. برگرفته از کیمیا

مغز آدم بسیار شیطونه و هرچقدر کسی باهوش‌تر باشه مغز شیطون‌تری داره. هرچقدر کسی بیشتر فکر کنه و به مغزش بها بده، اون هم بازی‌های بیشتری رو با آدم ترتیب میده. آدم رو دست میندازه و سربه‌سرش میذاره. از بازی‌های مورد علاقه مغز من، اینه که بگرده و جاهای دنج و خلوت ذهنم رو پیدا کنه و اون پشت‌مشت‌ها یه چیزایی رو قایم کنه و منو مجبور کنه برای پیدا کردن و فهمیدن‌ش، کلی زحمت بکشم و به اشتباه بیفتم. اشتباهی از جنس اینکه دلیل احوالات‌م رو اشتباه متوجه بشم و بر اون اساس برای درست کردن اوضاع برنامه بریزم. بعد یهویی که اون دلیل پنهان‌شده رو پیدا میکنم، واسم مثل پیدا شدن حلقه گمشده تمام اتفاقات میمونه. دلیل پنهان‌شده توسط مغز خلاق و شیطون‌م دقیقا همون چیزیه که باید. همه قطعات پازل رو کنار هم جفت‌وجور میکنه و من از فهمیدن این همه حقیقت هیجان‌زده میشم.
و اما کشف امشب. لایف‌استایل. کشفی که جرقه‌های پیدا کردن‌ش، ظهر وسط صحبت با محمد درباره فرندز زده شد و آتیش‌ش با فکرهای توی رختخواب و زمزمه‌های داریوش افروخته شد. لایف‌استیل چیزیه که تغییرش، نرم نرم صورت میگیره و تاثیر عجیبی روی احوالات ادمی داره. اگه آدم نفهمه و حواس‌ش نباشه که لایف‌استایل‌ش داره عوض میشه و اونو مدیریت نکنه، مثل چند هفته سپری‌شده من، بال‌بال الکی میزنه و خودشو به در و دیوار قفس‌ش میکوبه. بی‌نتیجه.
طراحی لایف‌استایل یکی از کارهای ذهنی مورد علاقه منه. یه احساس خوشایندِ عجیبی دارم وقتی دارم به لایف‌استایل‌م فکر میکنم، وقتی واسه تغییرش نقشه میکشم و وقتی آینده‌ش رو تجسم میکنم. این احساس همون احساس پارسال اواخر فروردین و اوایل اردیبهشت که با روحی جلوی دانشکده مکانیک رو اون چمن‌ها ولو شدیم و ساعت‌ها درمورد لایف‌استایل‌مون حرف زدیم.طراحی لایف‌استایل خیلی چلنجینگ عه. خیلی بازی میشه توش دراورد و خیلی میشه فرم‌هاش مختلفی بهش داد. هر فرم مثل انتخاب بین یه چندراهی میمونه که نه تنها اینده متفاوتی رو رقم میزنه بلکه مسیر متفاوتی رو می‌سازه. بهمین خاطر دست‌وبال ادم واسه تجسم اینده‌های مختلف و مسیرهای متنوع بازه و این با اینکه به نظر میاد ممکنه کار ادم رو سخت کنه اما به نظرم جذابیت‌ش به همه هزینه‌هاش می‌ارزه. بخش قابل توجهی از این جذابیت متعلق به سطح جزییات تاثیرگذار در داستانه. خیلی از انتخاب بین چندراهی‌ها، انتخاب در سطح جزییات عه. جزییات خیلی ظریف.
لایف‌استایل رو آدم باید واسه یکی تعریف کنه، با ذوق و شوق. اون هم با همین اشتیاق گوش بده و فیدبک بده و این طراحی هیجان‌انگیز رو کامل کنه. این قدرت حس و شاید نیاز به حرف زدن درباره لایف‌استایل، منو متعجب میکنه. اینکه دوست دارم تعریف کنم چجوری میخوام زندگی کنم و چجوری این لایف‌استایل داره تغییر میکنه. اینکه بخاطر کی و بخاطر چی داره این لایف‌استایل عوض میشه. اینکه چجوری داره عوض میشه و اینکه‌های بسیار دیگر ...
  • ۰ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۸

اگه موقعی که وقت یه کاریه پا پیش نذاری و تو واسش اقدام نکنی، یه آدم دیگه این کار رو میکنه، اما به روش غلطی اینکار رو میکنه. نمیتونه با کیفیتی که تو میتونستی اون کار رو انجام بده. کار به طرز خرابی پیش میره اما هزینه بازگشت‌ش اینقدر زیاده که کاریش نمیشه کرد. مثل شروع خودروسازی ایران، مثل کلی طرح‌های سیاسی و توسعه که اگه یه ادم باهوش‌تر و خبره‌تر زودتر و بهتر طرح رو داده بود، طرح جایگزین رو، الان اوضاع این نبود. مثل پا پیش نذاشتن واسه ریلیشن، که یکی دیگه پا پیش میذاره و اگه بدبخت‌ش نکنه، نمیتونه اینقدری که تو می‌تونستی، خوشبخت‌ش کنه. و تو با این دیرکردت نه تنها به خودت که به بقیه هم ستم کردی.

یه جای بلندی میخوایم برسیم که دستمون نمی‌رسه. هیچ‌جوره هم دستمون نمی‌رسه. بعد الکی خودمون رو مشغول کردیم به تجسم رسیدن به اونجا. به تلاش الکی واسه پریدن. مشغول ساختن جامپر بی‌نتیجه. هر چند وقت یه بار هم یکی میاد از اون بلندی واسمون صحبت میکنه و ما رو جو میگیره که میتونیم برسیم. صحبت‌هایی که حال‌ش خوبه. گوش دادن بهشون خوبه. انگیزه و انرژی‌ای که میارن خوبه. اینقدر خوب که بعضی وقتا دلم واسه‌شون تنگ میشه. واسه حال و هواشون. بعضی وقتا واسه هر روز نبودن‌شون حسرت می‌خورم. بعضی وقتا دلم میخواد همیشه دوروبر اینجور آدما باشم. آدمایی با دید کلان و انرژی و انگیزه و ویژن. اما اینا به این فکر میکنن که شاید اندازه‌ش نیستیم؟! شاید هم فکر میکنن به هر چیز بزرگی میشه رسید. کی درست فکر میکنه؟!
شاید موقع شروع یه کاری باید به ادما گفت که اندازه‌شون نیست. بهشون گفت دست‌شون نمی‌رسه. شاید وقتی میخوان کنکور بدن، باید بهشون بگی زیر صد نمیشن. بگی اندازه‌شون چقدره. اگه همون اول، امید رو ازشون بگیری چی میشه؟! اگه همون اول، با واقعیت روبه‌رو شن چی میشه؟! این سرخوردگی آخرش بهتره یا ناامیدی اول‌ش؟! شاید هم جهل و تلاش همیشگی برای رسیدن و نرسیدن.

من به اندازه‌ای که می‌خواستم بپرم، نبودم. آدمی بودم با آرزوی پرواز درحالی که حتی بال نداشتم. اما حالا مثل کسی که میخواسته پرواز کنه از روی صخره پریدم و روی هوام. اما نه راه پس دارم نه راه پیش. نه میتونم پرواز کنم و نه میتونم دوباره لبه صخره برگردم. حالا وسط این زمین و هوا بودن، تنها اتفاقی که برام میفته اینه که سقوط کنم. یه زمانی فکر میکردم فواره هرجی بالاتر بره سقوط‌ش دردناک‌تره اما نمیدونستم که فواره نیستم. سقوط‌کننده‌ای هستم که حتی به اوج نرسیدم. شاید به خیالم اوح رو دیدم اما شاید اون چند لحظه‌ای که از روی صخره رو به بالا پریده بودم رو به خیال اوج بودم اما حالا فکر می‌کنم که فقط چند لخظه خیال به اوج رسیدن بوده و باقی راه رفتنی برای رسیدن به لبه پرتگاه.

زمان‌های زیادی از زندگیم رو تو خیال گذروندم. لحظه‌های زیادی رو توی ذهنم زندگی کردم نه تو حقیقت. دنیام اونی بود که تو ذهنم ساخته بودم نه اون جیزی که واقعا وجود داشت. از دونستن خیال بودن زندگیم تا باور بهش و رسیدن و روبه‌رو شدن با حقیقت طول کشید، زمان برد و درد داشت. خیلی هم درد داشت اما به حقیقت رسوند منو. اما تلخی‌ش خیلی چیزا رو عوص کرد ...

  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۰

نباید از کسی که سال‌ها تو ممالک دیگه زندگی کرده توقع داشت که آداب و رسوم ایران رو بلد باشه. مثلا بلد باشه تعارف کنه. هیچ‌وقت هم همچین کسی رو به‌خاطر تعارف نکردن نباید مقصر دونست. اون فرد هم نباید عذاب‌وجدان داشته باشه که چرا تشریفات تعارف رو رعایت نکرده.
هرکسی هر جایی که زندگی کنه، آروم آروم با سیستمی که اونا میخوان یا اونا زندگی می‌کنن، اخت میشه و دیگه نباید ازش توقع دیگه‌ای داشت. اگه همه پنج‌روزه هفته رو مشغول بدو بدو و کار و درس و فلان و فلان هستن و باقی هفته رو به خوش‌گذرونی و فراموشی خستگی هفته قبل و آمادگی هفته جدید میگذرون، نباید کسی که اینجوری زندگی میکنه رو مقصر دونست. درسته که اگه کسی یه روش درست تو زندگی‌ش داشت و خلاف جریان شنا می‌کرد تشویق داره اما برعکس‌ش محق محاکمه نیست.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۵۱

وقتی به موفقیت و پیروزی‌ای تو زندگی می‌رسم اما اون خوشحال‌م نمی‌کنه، دلیلی که واسم وجود داره اینه که هدفی پشت اونا نیست. درسته که واسه رسیدن بهشون تلاش میکنم و وقت میذارم و فلان و فلان، اما یه اتفاق پوچ‌ن. یه تلاش و موفقیت و شکستی که پشت‌ش هدفی نیست. انگیزه‌ای نیست جز گذر زمان و فرار از بیکاری و فکر و خیال و امید احمقانه‌ای واسه بهتر شدن اوضاع. و شاید یه اتفاق بدتر و ترسناک‌تر، روتین. این جور زندگی کردنه که توش هیچی مهم نیست. صرفا همین که این نیز میگذرد کافیست. حالا که به چنین پوچی‌ای رسیدم، گاهی فکر میکنم روزهای گذشته که کار ساده‌تر و آسون‌تر رو انتخاب می‌کردم. شاید خودم رو گول میزدم که اینکار از این جهات با هدفی که تو سرت داری می‌خونه. اما کدوم هدف کدوم ایمان...

  • ۱ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۵