- ۰ نظر
- ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۱
زندگی ما مثل فواره نیست که اوج بگیری و هرچقدر بیشتر اوج بگیری، سقوط طولانیتری داشته باشی. زندگی ما به بادبادک بیشتر شبیهه تا فواره. واسه بادبادک باد موافق و مخالف خیلی معنا نداره. هر طرفی که باد بیاد، بادبادک راهش رو رو به بالا پیدا میکنه. اگه باد آروم و نسیمطور باشه که چه بهتر. راحتتر و سریعتر اوج میگیره. اما اگه طوفان هم باشه باز فرقی نداره. بادبادک بالا میره. فقط سختتر و با زحمت بیشتر. از یه جایی به بعد هم دیگه خیلی مهم نیست نسیم ملایم میاد یا طوفان شدید. از یه جایی به بعد که بادبادک بالاتر میره دیگه مهم نیست شرایط رو زمین چجوریه. اون به بالا رفتن ادامه میده. واسه بادبادک فقط یه چیز اهمیت داره اون هم اینکه نخ بادبادک دست کیه.
جمعههایی که هوا خوبه و آسمون آبی. دورهمی یا بادبادک بسازیم. با حصیر و کاغد رنگی. یه سری به پارک پردیسان بزنیم. کلی آدم میان و بادبادک میخرن و شروع میکنن به تلاش برای بالا بردن بادبادکشون. بادبادکهای کمی هستن که ارتفاع قابل توجهی دارن. بقیه انگاری فقط واسه سرگرمی یه کمی بالا رفتن. درسته که چند ساعتی طول میکشه بادبادکمون برسه اون بالاها ولی وقتی رسید، میتونیم لم بدیم رو چمنها و هر چند لحظه یه بار یه مقداری نخ بادبادک رو باز کنیم که بره بالاتر. قبل از تاریک شدن هوا هم نخ رو پاره کنیم که بادبادکمون بره تو آسمون. سقوطی در کار نخواهد بود.
دلمون مثل بادبادک باشه و نخ بادبادکمون دست خدا. (بادبادک - سینا حجازی)
موقعی که یه موج داره راه میفته یه عدهای هستن که توی موجان. معمولا این آدما نمیدونن دارن کجا میرن فقط با موج همراهن. هرجا موج بره اونا رو هم با خودش میبره. این آدمها چونکه از بالا خودشون رو نمیبینن چونکه از بیرون موج نمیبینن دارن به کجا میرن، فکر میکنن کارشون درسته و سعی میکنن همه رو با خودشون بکشن تو موج. حتی گاهی با خودشون رو راست نیستن و خودشون رو واسه درستی راهشون گول میزنن. تو این بین یه سری آدمها که باهوشترن سوار موج میشن و یا موج رو هدایت میکنن به مقصدی که خودشون میخوان یا از موج استفاده میکنن به اهداف خودشون برسن. یه سری دیگه از آدمها هم هستن که زیر موج غرق میشن. این آدمها میخوان که جلوی راه غلط موج رو بگیرن اما نمیفهمن که اگه در اقلیت باشن هیچ ثمرهای از کارشون جز غرقشدن حاصل نمیشه. مخالفهای باهوشتر وایمیسن یه کناری، تنها میشن، خودخوری میکنن و حرص میخورن و درد میکشن اما دم نمیزنن. فقط منتظر میمونن ببینن کی این موج تموم میشه.
پ.ن. برگرفته از کیمیا
اگه موقعی که وقت یه کاریه پا پیش نذاری و تو واسش اقدام نکنی، یه آدم دیگه این کار رو میکنه، اما به روش غلطی اینکار رو میکنه. نمیتونه با کیفیتی که تو میتونستی اون کار رو انجام بده. کار به طرز خرابی پیش میره اما هزینه بازگشتش اینقدر زیاده که کاریش نمیشه کرد. مثل شروع خودروسازی ایران، مثل کلی طرحهای سیاسی و توسعه که اگه یه ادم باهوشتر و خبرهتر زودتر و بهتر طرح رو داده بود، طرح جایگزین رو، الان اوضاع این نبود. مثل پا پیش نذاشتن واسه ریلیشن، که یکی دیگه پا پیش میذاره و اگه بدبختش نکنه، نمیتونه اینقدری که تو میتونستی، خوشبختش کنه. و تو با این دیرکردت نه تنها به خودت که به بقیه هم ستم کردی.
من به اندازهای که میخواستم بپرم، نبودم. آدمی بودم با آرزوی پرواز درحالی که حتی بال نداشتم. اما حالا مثل کسی که میخواسته پرواز کنه از روی صخره پریدم و روی هوام. اما نه راه پس دارم نه راه پیش. نه میتونم پرواز کنم و نه میتونم دوباره لبه صخره برگردم. حالا وسط این زمین و هوا بودن، تنها اتفاقی که برام میفته اینه که سقوط کنم. یه زمانی فکر میکردم فواره هرجی بالاتر بره سقوطش دردناکتره اما نمیدونستم که فواره نیستم. سقوطکنندهای هستم که حتی به اوج نرسیدم. شاید به خیالم اوح رو دیدم اما شاید اون چند لحظهای که از روی صخره رو به بالا پریده بودم رو به خیال اوج بودم اما حالا فکر میکنم که فقط چند لخظه خیال به اوج رسیدن بوده و باقی راه رفتنی برای رسیدن به لبه پرتگاه.
زمانهای زیادی از زندگیم رو تو خیال گذروندم. لحظههای زیادی رو توی ذهنم زندگی کردم نه تو حقیقت. دنیام اونی بود که تو ذهنم ساخته بودم نه اون جیزی که واقعا وجود داشت. از دونستن خیال بودن زندگیم تا باور بهش و رسیدن و روبهرو شدن با حقیقت طول کشید، زمان برد و درد داشت. خیلی هم درد داشت اما به حقیقت رسوند منو. اما تلخیش خیلی چیزا رو عوص کرد ...
نباید از کسی که سالها تو ممالک دیگه زندگی کرده توقع داشت که آداب و رسوم ایران رو بلد باشه. مثلا بلد باشه تعارف کنه. هیچوقت هم همچین کسی رو بهخاطر تعارف نکردن نباید مقصر دونست. اون فرد هم نباید عذابوجدان داشته باشه که چرا تشریفات تعارف رو رعایت نکرده.
هرکسی هر جایی که زندگی کنه، آروم آروم با سیستمی که اونا میخوان یا اونا زندگی میکنن، اخت میشه و دیگه نباید ازش توقع دیگهای داشت. اگه همه پنجروزه هفته رو مشغول بدو بدو و کار و درس و فلان و فلان هستن و باقی هفته رو به خوشگذرونی و فراموشی خستگی هفته قبل و آمادگی هفته جدید میگذرون، نباید کسی که اینجوری زندگی میکنه رو مقصر دونست. درسته که اگه کسی یه روش درست تو زندگیش داشت و خلاف جریان شنا میکرد تشویق داره اما برعکسش محق محاکمه نیست.
وقتی به موفقیت و پیروزیای تو زندگی میرسم اما اون خوشحالم نمیکنه، دلیلی که واسم وجود داره اینه که هدفی پشت اونا نیست. درسته که واسه رسیدن بهشون تلاش میکنم و وقت میذارم و فلان و فلان، اما یه اتفاق پوچن. یه تلاش و موفقیت و شکستی که پشتش هدفی نیست. انگیزهای نیست جز گذر زمان و فرار از بیکاری و فکر و خیال و امید احمقانهای واسه بهتر شدن اوضاع. و شاید یه اتفاق بدتر و ترسناکتر، روتین. این جور زندگی کردنه که توش هیچی مهم نیست. صرفا همین که این نیز میگذرد کافیست. حالا که به چنین پوچیای رسیدم، گاهی فکر میکنم روزهای گذشته که کار سادهتر و آسونتر رو انتخاب میکردم. شاید خودم رو گول میزدم که اینکار از این جهات با هدفی که تو سرت داری میخونه. اما کدوم هدف کدوم ایمان...