- ۰ نظر
- ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۹
هوا خیلی سرد نبود. هوای شبهای آخر اسفند که یه نسیم خنکی داره. انگاری زمستون داره آخرین تلاشهاشو میکنه واسه خودنمایی. صبح که از داشت از خونه میزد بیرون یه جوری لباس پوشیده بود که شب موقع برگشتن بتونه سرما رو حس کنه. هنسفرینگ تو گوشش بود. با اینکه بابک امینی داشت گیتار میزد و فرامرز اصلانی میخوند سفر کردم که یابم بلکه یارم را، اما چیزی گوش نمیداد. دست کرد تو جیبش و کاغذی که صبح از بین بقیه کاغذهایی که میریخت بیرون، جدا کرده بود و گذاشته بود تو جیبش رو درآورد. برای آخرین بار یه نگاهی بهش انداخت. فندک رو گرفت زیرش. همینجوری که داشت قدم میزد و باد شعلهها رو اینور اونور میکرد، کاغذ رو اینقدر نگه داشت تا آتیش رسید به دستش. دیگه نمیارزید کاغد رو نگه داره. رهاش کرد. کاغد افتاد یه گوشه و همون تیکه آخرش هم خاکستر شد و باد بردش. هنوز هم فرامرز اصلانی داشت میخوند.
وسط کارهاش، کامپیوتر رو خاموش کرد، در اتاق رو بست، پردهها رو کشید. در تاریکی مطلق، وسط اتاق رو زمین دراز کشید. هنسفرینگ رو گذاشت تو گوشش و نامجو پلی کرد. داشت با خودش فکر میکرد حد نهایت ناراحتیش کجاست. کجاست که هیچوقت بهش نمیرسه. فقط هر بار بیشتر از بار قبل. دردناکتر از بار قبل. عمیقتر از بار قبل.
یه نفر یه مسابقه دوی ماراتن رو تا تهش یه نفس میدوعه و اول میشه بعدش که بازی تموم شد میان بهش میگن خب حالا باید از اول بدویی. طرف هم اولش خیلی دپ میشه و شاکی. کلی این در اون در میزنه اما آخرش مجبوره که قبول کنه از اول بازی کنه. بازی دوباره شروع میشه با آدمهای تازه نفس. طرف هرچقدر هم که قوی باشه و در ظاهر با قدرت ظاهر بشه اما باز این مسابقه دوم براش خیلی سخته. دلیل اصلی سخت بودنش این نیست که جوون داره و خستهس دلیل اصلیش اینه که یه بار همه این مسیر رو رفته. هر لحظه این مسیر رو یادش میاد. تمام تشویقهای تماشاگرا دادوبیدادهای مربیش سبقتگرفتن از رقیباش و همپا بودن با دوستاش. همه و همه جلوی چشمشه. هرچقدر هم قوی باشه یه جایی یه لحظهای مثل امشب کم میاره. میدونه که دوباره استارت میزنه که به بقیه برسه اما اون لحظه رو نمیتونه رو پاش وایسه انگار که یه دنیا رو دوشش سنگینی میکنی انگار پا گذاشتن رو گلوش انگار جلوش رو گرفتن که زار نزنه. اون لحظات نقس کشیدن هم واسش سخته چه برسه به بقیه چیزا... اون لحظات یه حال عجیب یه جور دلتنگی خاص رو تجربه میکنه ... میره که تو حال خودش باشه
اولش هیچکی نبود. پسرک به این نبودن به اینکه حرفاش پیش خودش میموند عادت داشت. هیچچیزی دلش رو خوش نمیکرد. بعدش یواش یواش آدما اومدن اما پسرک هنوز اون لاک دفاعی و محافظهکارانه و سکوتش رو حفظ کرده بود و حرف نمیزد. شاید هم عادت کرده بود. نمیدونست به کی میتونه چی رو بگه. داشت خیلی چیزا رو یاد میگرفت. داشت خیلی چیزا رو امتحان میکرد. یه سری آدما حوصلهشون از کمحرفی پسرک از این سخت بودنش سر رفت عده کمی این سکوتش رو فهمیدن، انگاری بلد بودن چجوری باید با اینجور آدمها تا کرد. موندن و همونجوری که بود پسندیدنش و سعی کردن همدم تنهایی پسرک بشن. پسرک دلش خوش شد. پسرک یواش یواش نرم شد. با اونا گرم گرفت و بهشون نزدیک شد. از دلگرفتگیها و دردهاش براشون میگفت و میشنید. خوشیهای از ته دلی رو باهاشون تجربه کرد که تاحالا تجربه نکرده بود، خوشیهای واقعی. یه دفعه در اوج، اونجایی که همه چی بهترین خودش بود، زندگی عوض شد. آدما مجبور شدن راهشون رو از هم جدا کنن. پسرک و آدما این رو از خیلی وقت پیش میدونستن، اینکه یه همچین روزی میرسه اما اون موقع تازه باورش کردن. شاید اگه اینو نمیدونستن هیچوقت به اوج نمیرسیدن. پسرک موند و حالا عادت به بودن آدمهای دوست داشتی. پسرک موند و جای خالی کسایی که دوسشون داشت. اولاش پرپر میزد خودشو به در و دیوار میکوبید که دلتنگیهاش رو هم تلنبار میشه. حرفای نگفتهش روش. خستگیهاش روش. نمیدونست چیکار کنه. خیلی حالش بد بود. خیلی وقتا همینجوری با تلنگری، گریهاش درمیومد. دوباره رفت تو لاک سکوتش دوباره هیچچی دلش رو خوش نمیکرد. خوشیهاش گذرا بود به سرعت نور. اما این سکوت با سکوت اولش خیلی فرق داشت. پسرک ایدهآل رو دیده بود و به اینجا رسیده بود. اینجا با اون اولش فرق داره حالا علاوه بر همهچی دلتنگی هم هست. حالا دیگه انرژی نداره واسه دوباره رفتن راهی که اومده بود.پسرک فکر کرد باید زندگیش رو عوض کنه...
موزیک موضوعی: آینده - سیاوش قمیشی