اولش هیچکی نبود. پسرک به این نبودن به اینکه حرفاش پیش خودش میموند عادت داشت. هیچچیزی دلش رو خوش نمیکرد. بعدش یواش یواش آدما اومدن اما پسرک هنوز اون لاک دفاعی و محافظهکارانه و سکوتش رو حفظ کرده بود و حرف نمیزد. شاید هم عادت کرده بود. نمیدونست به کی میتونه چی رو بگه. داشت خیلی چیزا رو یاد میگرفت. داشت خیلی چیزا رو امتحان میکرد. یه سری آدما حوصلهشون از کمحرفی پسرک از این سخت بودنش سر رفت عده کمی این سکوتش رو فهمیدن، انگاری بلد بودن چجوری باید با اینجور آدمها تا کرد. موندن و همونجوری که بود پسندیدنش و سعی کردن همدم تنهایی پسرک بشن. پسرک دلش خوش شد. پسرک یواش یواش نرم شد. با اونا گرم گرفت و بهشون نزدیک شد. از دلگرفتگیها و دردهاش براشون میگفت و میشنید. خوشیهای از ته دلی رو باهاشون تجربه کرد که تاحالا تجربه نکرده بود، خوشیهای واقعی. یه دفعه در اوج، اونجایی که همه چی بهترین خودش بود، زندگی عوض شد. آدما مجبور شدن راهشون رو از هم جدا کنن. پسرک و آدما این رو از خیلی وقت پیش میدونستن، اینکه یه همچین روزی میرسه اما اون موقع تازه باورش کردن. شاید اگه اینو نمیدونستن هیچوقت به اوج نمیرسیدن. پسرک موند و حالا عادت به بودن آدمهای دوست داشتی. پسرک موند و جای خالی کسایی که دوسشون داشت. اولاش پرپر میزد خودشو به در و دیوار میکوبید که دلتنگیهاش رو هم تلنبار میشه. حرفای نگفتهش روش. خستگیهاش روش. نمیدونست چیکار کنه. خیلی حالش بد بود. خیلی وقتا همینجوری با تلنگری، گریهاش درمیومد. دوباره رفت تو لاک سکوتش دوباره هیچچی دلش رو خوش نمیکرد. خوشیهاش گذرا بود به سرعت نور. اما این سکوت با سکوت اولش خیلی فرق داشت. پسرک ایدهآل رو دیده بود و به اینجا رسیده بود. اینجا با اون اولش فرق داره حالا علاوه بر همهچی دلتنگی هم هست. حالا دیگه انرژی نداره واسه دوباره رفتن راهی که اومده بود.پسرک فکر کرد باید زندگیش رو عوض کنه...
موزیک موضوعی: آینده - سیاوش قمیشی
- ۹۳/۰۸/۱۵
- داستان،