یه نفر یه مسابقه دوی ماراتن رو تا تهش یه نفس میدوعه و اول میشه بعدش که بازی تموم شد میان بهش میگن خب حالا باید از اول بدویی. طرف هم اولش خیلی دپ میشه و شاکی. کلی این در اون در میزنه اما آخرش مجبوره که قبول کنه از اول بازی کنه. بازی دوباره شروع میشه با آدمهای تازه نفس. طرف هرچقدر هم که قوی باشه و در ظاهر با قدرت ظاهر بشه اما باز این مسابقه دوم براش خیلی سخته. دلیل اصلی سخت بودنش این نیست که جوون داره و خستهس دلیل اصلیش اینه که یه بار همه این مسیر رو رفته. هر لحظه این مسیر رو یادش میاد. تمام تشویقهای تماشاگرا دادوبیدادهای مربیش سبقتگرفتن از رقیباش و همپا بودن با دوستاش. همه و همه جلوی چشمشه. هرچقدر هم قوی باشه یه جایی یه لحظهای مثل امشب کم میاره. میدونه که دوباره استارت میزنه که به بقیه برسه اما اون لحظه رو نمیتونه رو پاش وایسه انگار که یه دنیا رو دوشش سنگینی میکنی انگار پا گذاشتن رو گلوش انگار جلوش رو گرفتن که زار نزنه. اون لحظات نقس کشیدن هم واسش سخته چه برسه به بقیه چیزا... اون لحظات یه حال عجیب یه جور دلتنگی خاص رو تجربه میکنه ... میره که تو حال خودش باشه
- ۹۳/۱۰/۲۱
- داستان،