وسط کارهاش، کامپیوتر رو خاموش کرد، در اتاق رو بست، پردهها رو کشید. در تاریکی مطلق، وسط اتاق رو زمین دراز کشید. هنسفرینگ رو گذاشت تو گوشش و نامجو پلی کرد. داشت با خودش فکر میکرد حد نهایت ناراحتیش کجاست. کجاست که هیچوقت بهش نمیرسه. فقط هر بار بیشتر از بار قبل. دردناکتر از بار قبل. عمیقتر از بار قبل.