رفت سراغ کاستهای قدیمی. همه کاستها خاک گرفته بودن. گشت تا اونی که میخواد رو پیدا کنه. ضبط رو از کمد درآورد و کاست رو گذاشت توش. آهنگ که پلی شد شروع کرد به رقصیدن. شبیه شوهای عید اواسط دهه هفتاد میرقصید. میرقصید و رقصهای قدیمی یادش میومد. حرکت دستها و کمر، دور چرخیدنها، عشوهها، با آهنگ خوندنها، چشمک زدنها و دلبریها. یه دفعه بغضش شکست. نشسته بود وسط اتاق گریه میکرد. معین هنوز میخوند یه حلقه طلایی اسمتو روش نوشتم... .
- ۹۵/۰۱/۱۶
- داستان،