شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

بیستم فروردین‌ماهِ نود و پنج که برسد، دومین مسافرت از چهارگانه قلعه‌گردی خود را آغاز می‌کنی. قلعه رودخانِ فومن را که ببینی، قلعه بابکِ کلیبر و یزدگردِ ریجاب در صف منتظر دیدارند. قلعه حسن‌صباحِ الموت را نیز که پیش‌تر دیده‌ای. چهار قلعه کوهستانی‌ای که سالیان درازی‌ست سالم مانده‌اند و هر کدام شاهکاری‌ست از فکر نظامی و هنر معماری. چهار قلعه‌ای که خود را بالاتر از دشمنان قرار می‌دادند تا مشابه موقعیت و پیروزی انگلستان در جنگ‌جهانی دوم را خیلی پیشتر در تاریخ ثبت کنند. چهار قلعه‌ای که هیچگاه فتح شدن‌شان آسان نبوده است.
شبانگاهان که از تهران به سوی کرج و سپس قزوین و بعدترش رشت که بروی، دو دور چرخیدن در بزرگراه را که تجربه کنی، بُهت چند ثانیه‌ای بعد از تصادف را که بگذرانی، بعدش تا دو راهی فومن را که برانی، حدود چهارساعتی رانندگی کرده‌ای و حالا در فومنی. شهر خلوت است اما تمام مغازه‌ها باز. گویا اینجا از اماکن خبری نیست و می‌بینی همسن و سالانی که برای دور دور نصف شبی در خیابان پرسه می‌زنند. چرخی در شهر می‌زنی تا جای امن و راحتی پیدا کنی برای برنامه برپایی چادری که بعد از تصادف تبدیل شده به استراحتی چند ساعته در ماشین. 
شب را در ماشین گذرانده‌ای و حالا شش صبح است. بعد از صبحانه، نیم ساعتی که پشت رول بنشینی رسیده‌ای پای قلعه. خلوتی جمعه صبح آنجا را که بینی، تعجب خواهی کرد. تعجب خواهی کرد از بسته بودن تمام دکه‌های مسیر. جز تعداد انگشت‌شماری پیرمردِ محلیِ کوهنورد کسی دیگر را در مسیر نخواهی دید. حدود دو کیلومتر پیاده‌روی که نه پله‌نوردی را که بگذرانی، رسیده‌ای به دروازه قلعه. این پله‌نوردی یعنی حدود هفتصد متر بالاتر از سطح دریایی. این یعنی بهترین فصل و ماه رو برای دیدن اینجا انتخاب کردی. چند هفته دیگر که بگذرد سرسبزی اینجا کمتر می‌شود و می‌رود که گرمای تابستانه غالب شود.
از دروازه که بگذری، راهرویی‌ست بارانداز. از راهرو که وارد قلعه می‌شوی، یعنی از شمال وارد قلعه شده‌ای. اگر سالیان دور بود، در مقابل‌ت چشمه‌ای می‌دیدی. اما حال از چشمه‌ای که در زلزله‌ای خشک شده، خبری نیست. شرق و غرب‌ را که بنگری دو تپه می‌بینی که بر رویش دو قلعه بنا شده. یکی شاه‌نشین و دیگری سربازخانه. برای رسیدن به قلعه شاه‌نشین، مسیر دورتر را انتخاب می‌کنی و قلعه را دور می‌زنی. مسیری که با پله‌های بلندی که دارد، نفس‌گیر است. در مسیر که در آن آب‌انبارِ پُر آب و اتاق‌های نگهبانی سربازان را خواهی دید و مه صبحگاهی جنگل را. در قلعه شاه‌نشین، مکان ویژه‌ایست برای شاه. از آنجا بهترین نمای رو به قلعه خواهی داشت. می‌شود ساعت‌ها همانجا نشست. صبح زود هم که آمده‌باشی وقت کافی داری.
سختیِ مسیر برگشت از شاه‌نشین به سمت دروازه هم دست کمی از سختی مسیر رفت ندارد. کوتاه‌تر است و زودتر تمام می‌شود. اگر قلعه سربازخانه هم باز بود، می‌شد درب پنهان جنوبی را هم دید و چند ساعتی هم آن طرف قلعه مشغول بود و دید که آیا از غار مخفی پشت قلعه خبر هست یا نه. از قلعه که خارج شوی و به پایین کوه که سرازیر شوی، دکه‌های باز شده را پیش رو داری. چای ذغالی و نان محلی. باقی همان است که در دربند نیز پیدا می‌کنی. 
به فومن که برگردی و سری به تعمیرگاه بزنی، نزدیک ظهر است. به جاده می‌زنی که ناهار را در کنار سفیدرود باشی. درست کردن آتش و کباب‌کردن و استراحت بعد از ناهار که بگذرد، باید جمع کنی که برگردی. راه برگشت است و صبحت‌هایی که تمام شده و آهنگ‌هایی که یکی پس از دیگری پخش می‌شود و هر کدام داستان خود را دارد. راه برگشت است و بارانی نم‌نم و ترافیک همیشگی جمعه شب‌های مسیرهای منتهی به تهران.
 
پ.ن. اطلاعات بیشتر درباره قلعه رودخان. مکان‌بین و راسخون
پ.ن. سبک متن وام‌گرفته از قلم حمیدرضا صدر در کتاب تو در قاهره خواهی مُرد
  • ۱ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۸
رفت سراغ کاست‌های قدیمی. همه کاست‌ها خاک گرفته بودن. گشت تا اونی که میخواد رو پیدا کنه. ضبط رو از کمد درآورد و کاست رو گذاشت توش. آهنگ که پلی شد شروع کرد به رقصیدن. شبیه شوهای عید اواسط دهه هفتاد میرقصید. میرقصید و رقص‌های قدیمی یادش میومد. حرکت دست‌ها و کمر، دور چرخیدن‌ها، عشوه‌ها، با آهنگ خوندن‌ها، چشمک زدن‌ها و دلبری‌ها. یه دفعه بغض‌ش شکست. نشسته بود وسط اتاق گریه میکرد. معین هنوز میخوند یه حلقه طلایی اسمتو روش نوشتم... .
  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۳۷
رو نیمکت نشسته بود. مثل همیشه. هیچوقت نمیومد کنار زمین وایسه. تیم‌ش تو کورس قهرمانی بود اما این هفته داشت خیلی بد بازی میکرد. یک هیچ عقب بود. تغییر سیستم داد و بازی رو هجومی کرد. چیزی از بد بودن تیمش کم نشد. تو یه ضد حمله گل رو خورد. وقتی میخواست بازیکن رو صدا بزنه واسه تعویض دوم و سعی کنه اوضاع رو بهتر کنه یادش افتاد "وقتی اوضاع بده و هرچی تلاش میکنی بهترش کنی، بدتر و بدتر میشه، سعی کن هیچ کاری نکنی اوضاع همینجوری بمونه حداقل اینکه بدتر نمیشه." بازیکن دیگه‌ای رو صدا زد. سیستم رو تدافعی کرد. سعی‌ش رو کرد. بازی پنج هیچ تموم شد.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۳۴
دروازبانی که بده میدونه که بده؟! یا فکر میکنه خیلی خوبه؟! دولوپری که کد کثیف میزنه میدونه داره چیکار میکنه؟! آدمی که بده میدونه بده؟! میدونه هیچکی دوسش نداره؟! خودش میخواد که کسی دوسش نداشته باشه؟! یا اینکه فکر میکنه کاری که داره انجام میده درست‌ترینه؟! کسی که عزیزشو ناراحت میکنه میفهمه داره چیکار میکنه؟! آدما میدونن دارن لجبازی میکنن؟! حواسشون نیست یا به عمد اینکارو میکنن؟! میدونن توقع بیجا دارن؟! یا همیشه حق رو با خودشون میدونن؟! اونجاییکه بی‌انصافی میکنن بهش فکر میکنن؟! میدونن دارن نخ میدن؟! میدونن دارن نخ رو نمیگیرن؟! میدونن دارن می‌شکنن؟! میفهمن پرنده چجوری می‌پره؟! همه اینا شبیه دروغگوها نیستن؟! دروغ که میگن خودشون میدونن دارن دروغ میگن. اما گاهی یه دروغ رو اینقدر تکرار کردن که خودشون هم باورشون شده. تکرار کردن تا تلخی راستی رو یادشون بره. ما میدونیم؟! میدونیم داریم بهونه میگیریم؟! میدونیم داریم میریم؟! میدونیم داریم خودمون رو پررنگ میکنیم؟! میدونیم که شوآف میکنیم؟! یا یه جایی یه روزی مثل امروز یه تصمیمی گرفتیم و دیگه حتی یادمون نمیاد؟! تصمیم به شوآف به دروغ. تصمیم به بیدار نشدن. تصمیم به نجنگیدن به رها کردن. تصمیم به گول خوردن از خود. تصمیم به کم‌رنگ و پررنگ شدن.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۳
وقتی آب پشت سد زیاد میشه و سد توان نگه داشتن‌ش رو نداره، آب‌ش رو سرریز میکنن. اما اگه حجم بارش‌ها و سرعت پر شدن سد بیشتر از حجم آبی باشه که سرریز میکنن چی میشه؟! اولش سد یه ترک کوچیک میخوره. یواش یواش ترک سد عمیق‌تر میشه. اما سد هنوز به ظاهر محکم و پابرجاست. تا یه روزی، یه اتفاق خاصی، یه بی‌محلی‌ای، یه مسیجی که جواب داده نمیشه، یه تلفنی که جواب نمیده، یه قرار خاصی که کنسل میشه. وقتی اتفاق میفته فشار تمام ناراحتی‌های جمع شده پشت سد غیر قابل تحمل میشه. تمام اتفاق‌های کوچیک و بزرگی که هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها پشت سد جمع شده بودن، جمع شده بودن ولی سد رو اذیت نمیکردن، جمع شده بودن ولی کار سد نگه داشتن‌شون بود، دلیل‌ها و دوست داشتن‌هایی بود واسه نادیده گرفتشون، واسه فرصت دادن بهشون. جمع شده بودن ولی سرریز و حرف زدن چاره کار بود. ترک خورده بود و صداش درومده بود ولی کسی اهمیت نداده بود. وقتی اتفاق میفته، سدِ محکم و استوار میشکنه. هرچقدر سد رو بزرگتر و بلندتر و محکم‌تر ساخته باشی، سیلِ ویرانگرتری به راه خواهد افتاد. و سیل هر چی تو مسیرش باشه رو خواهد شست. یک سیل پر خروش و سپس آرامش. تحقق دوباره کابوسِ بیست ساله. و همه چیز ویران شده.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۲۴
مهمتر از یه شروع خوب یه پایان خوبه. مغز خیلی باید شروع خاصی رو ببینه که یادش بمونه، در غیر این مورد معمولا شروع‌ها رو فراموش میکنه اما همیشه پایان اتفاقات رو یادشه. آدما از یه حدی که سن‌شون بالا میره شاید سال تولد اطرافیان رو فراموش کنن اما سال مرگ‌شون رو یادشونه. شاید ندونن پسر جوون‌مرگشون کی به دنیا اومده ولی یادشونه کی فوت کرده. اصلا انگاری طبیعت آدما اینجوریه.
واسه فیلمنامه‌نویسی میگن اگه ندونید آخر قصه‌تون چجوری میخواد تموم شه نمیتونید داستان رو تموم کنید. هر چقدر هم شروع واضحی رو براش متصور باشید و خوب ادامه‌ش بدید اما تموم نخواهد شد. ما هم اگه ندونیم داستان زندگی‌مون قراره چجوری و کجا تموم بشه نمیتونیم خوب تموم‌ش کنیم. سن‌مون زیاد میشه و تو روزمرگی تموم میشیم. اینکه برنامه‌هامون رو چجوری و کی شروع کنیم شاید خیلی اهمیت نداشته باشه دربرابر اینکه برنامه‌مون رو بچینیم واسه یه پایان واضح. وقتی بدونیم کجا قراره بریم راهش رو پیدا میکنیم. حتی اگه تو مسیرمون شکست بخوریم، میتونیم یه مسیر دیگه رو شروع کنیم. چون معلوم نکردیم چجوری شروع کنیم میتونیم کلی راه رو انتخاب کنیم اما هدف معلومه. به تعداد آدم‌های دنیا راه هست واسه رسیدن به خدا.
  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۳۱
هزار و سیصد و نود چهار هیچ و همه چیز همزمان بود. جمع تناقضات بود. شکلاتِ تلخ و دریا بود. یعنی از همون اولش تا این آخرش. اشک و خنده همزمان، دعوا و بازی همزمان، غم و شادی توامان، خوب و بد درهم. قبلا شاکی از نوسان بودیم امسال یه چی جایگزین نوسان شد که خدا پدر نوسان رو بیامرزه.
سیصد و نود چهار اینقدر پر تب و تاب و پر از اتفاق‌های مختلف بود که بسیار طولانی‌تر از یک سال به نظر میاد. اینقدر طولانی که باید چند ثانیه‌ای مکث کنم و تقدم و تاخر و نشانه‌ها رو بررسی کنم تا مطمئن شم اتفاقی مال امسال بوده یا قبل‌ترش. چند ثانیه‌ای مکث پر از شک.
نود و چهار که دست و دلم نرفت که بیشتر از این بنویسم ازش ...
  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۱۹

زندگی ما مثل فواره نیست که اوج بگیری و هرچقدر بیشتر اوج بگیری، سقوط طولانی‌تری داشته باشی. زندگی ما به بادبادک بیشتر شبیهه تا فواره. واسه بادبادک باد موافق و مخالف خیلی معنا نداره. هر طرفی که باد بیاد، بادبادک راهش رو رو به بالا پیدا می‌کنه. اگه باد آروم و نسیم‌طور باشه که چه بهتر. راحت‌تر و سریع‌تر اوج میگیره. اما اگه طوفان هم باشه باز فرقی نداره. بادبادک بالا میره. فقط سخت‌تر و با زحمت بیشتر. از یه جایی به بعد هم دیگه خیلی مهم نیست نسیم ملایم میاد یا طوفان شدید. از یه جایی به بعد که بادبادک بالاتر میره دیگه مهم نیست شرایط رو زمین چجوریه. اون به بالا رفتن ادامه میده. واسه بادبادک فقط یه چیز اهمیت داره اون هم اینکه نخ بادبادک دست کیه. 

جمعه‌هایی که هوا خوبه و آسمون آبی. دورهمی یا بادبادک بسازیم. با حصیر و کاغد رنگی. یه سری به پارک پردیسان بزنیم. کلی آدم میان و بادبادک میخرن و شروع میکنن به تلاش برای بالا بردن بادبادک‌شون. بادبادک‌های کمی هستن که ارتفاع قابل توجهی دارن. بقیه انگاری فقط واسه سرگرمی یه کمی بالا رفتن. درسته که چند ساعتی طول می‌کشه بادبادک‌مون برسه اون بالاها ولی وقتی رسید، می‌تونیم لم بدیم رو چمن‌ها و هر چند لحظه یه بار یه مقداری نخ بادبادک رو باز کنیم که بره بالاتر. قبل از تاریک شدن هوا هم نخ رو پاره کنیم که بادبادک‌مون بره تو آسمون. سقوطی در کار نخواهد بود.

دلمون مثل بادبادک باشه و نخ بادبادک‌مون دست خدا. (بادبادک - سینا حجازی)

  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۸