- ۰ نظر
- ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۸
هوا خیلی سرد نبود. هوای شبهای آخر اسفند که یه نسیم خنکی داره. انگاری زمستون داره آخرین تلاشهاشو میکنه واسه خودنمایی. صبح که از داشت از خونه میزد بیرون یه جوری لباس پوشیده بود که شب موقع برگشتن بتونه سرما رو حس کنه. هنسفرینگ تو گوشش بود. با اینکه بابک امینی داشت گیتار میزد و فرامرز اصلانی میخوند سفر کردم که یابم بلکه یارم را، اما چیزی گوش نمیداد. دست کرد تو جیبش و کاغذی که صبح از بین بقیه کاغذهایی که میریخت بیرون، جدا کرده بود و گذاشته بود تو جیبش رو درآورد. برای آخرین بار یه نگاهی بهش انداخت. فندک رو گرفت زیرش. همینجوری که داشت قدم میزد و باد شعلهها رو اینور اونور میکرد، کاغذ رو اینقدر نگه داشت تا آتیش رسید به دستش. دیگه نمیارزید کاغد رو نگه داره. رهاش کرد. کاغد افتاد یه گوشه و همون تیکه آخرش هم خاکستر شد و باد بردش. هنوز هم فرامرز اصلانی داشت میخوند.
وسط کارهاش، کامپیوتر رو خاموش کرد، در اتاق رو بست، پردهها رو کشید. در تاریکی مطلق، وسط اتاق رو زمین دراز کشید. هنسفرینگ رو گذاشت تو گوشش و نامجو پلی کرد. داشت با خودش فکر میکرد حد نهایت ناراحتیش کجاست. کجاست که هیچوقت بهش نمیرسه. فقط هر بار بیشتر از بار قبل. دردناکتر از بار قبل. عمیقتر از بار قبل.
این روزها لحظاتی که تنهام و کسی دور و برم نیست، لحظات سخت و دردناکیه. لحظاتیه که نمیخوامشون. حتی دردی نیست که خوشایند باشه و بشه تحملش کرد. دیگه زیادی تلخه. حداقل اینکه الان خستهتر و ناتوانتر از اونی هستم که بتونم این لحظات رو تنهایی تحمل کنم. حتی از اون لحظاتی نیست که بخوام آدمها رو انتخاب کنم و بگم فلانی باشه و فلانی نباشه. فقط میخوام کسی باشه که تنها نباشم. اگه بشه کنارش [...] که چه بهتر. نشد هم مهم نیست همین که هست و اگه خواستم بتونم مغزمو بدم دستش که پیش خودم نباشه، کافیه. اما همین اندک هم گاهی پیش نمیاد.
چند روز پیش که داشتم خودم رو تو آیینه نگاه میکردم، نگاهم برخلاف همیشه که واسه کار خاصی مثل شونه کردن مو یا مرتب کردن لباس اینکار رو میکنم نبود، یعنی میخواستم همینکارا رو بکنم اما یه چیزی توجهم رو جلب کرد. به خودم که اومدم دیدم یه چند دقیقهای عه وایسادم و دارم خودم رو نگاه میکنم. فقط خودم. چیزی که میدیدم شوکهم کرد. یکی بود با ته ریش حدودا یه هفتهای، موهای به نسبت مرتب، لباس مرتب و ترتمیز. به نظر میرسید همه چی سر جاش باشه اما انگار یه چی نبود. چیزی که تو آیینه میدیدم از اون چیزی که آخرین بار یادم میومد خیلی تغییر کرده بود. خیلی شکسته شده بود. خیلی داغون شده بود. چشمهاش اون برق امید دفعه قبل رو نداشت. چشمهاش هیچی نداشت. خالی خالی بود. لبش حتی لبخند هم نداشت. اینقدر چهرهش درهم بود که بعید میومد سالها باز شه... آیینه منو شوکه کرد. اولین بار بود که از ته دل احساس کردم پیر شدم.
اون آدم خسته و داغونی که تو آیینه دیدم باید چندین و چند سال باقیمونده از زندگیش رو ادامه بده. سالهایی که هیچ جذابیتی توش دیده نمیشه. همه کارهایی که میشه کرد و میتونست هیجانانگیز باشه یا انگیزهای واسش نیست و از سر اجبار انجام خواهد شد یا حتی اگه با اختیار انجام بشه خوشحالی خاصی بدنبال نخواهد داشت. اون آدم حالا فقط خاطرات خوشیهاش رو میتونه مرور کنه. خوشی بیست و چندسالی که تا اینجا اومده و کم و بیش بهش خوش گذشته. بیست و چندسالی که هرچی به چندماه پیش نزدیکتر میشد بیشتر خوش میگذشت. بچگی و همبازیهام، دبستان و بازیهاش، راهنمایی و سختیهاش، دبیرستان و جمع اشرار، اول دانشگاه و خوددرگیری و آخر دانشگاه و اوج. اما تموم شدن هرچیز در اوج زیبایی قانون این طبیعته. از این به بعد زندگی سگدو زدن میمونه واسه چندهزار دلار پول و فلان و فلان ... که چی؟
سالی که گذشت پر بود از نوسان. بد شروع شد، عالی ادامه پیدا کرد، نابود شد و به فنا رفت، و با یه اتفاقی شبیه معجزه از قهقرا نجات پیدا کرد. نوسان آدم رو خیلی خسته میکنه. وقتی یه خط صاف رو میری چه اون پایین چه اون بالا، بهش عادت میکنی و خو میگیری و خودت رو وفق میدی و زندگیت راحت میشه. اما نوسان اینجوری نیست. هر بالا اومدنی ازت انرژی میگیره و هر پایین رفتنی داغونت میکنه. وقتی نوسانها تموم میشه جز خستگی چیزی نمیمونه مگر خاطرات اون بالاها...
سال دیگه که میاد دانشگاه رو ترک میکنم. تنها جایی که هنوز میشه صدای خنده واقعی آدمها رو توش شنید. خندههایی که از ته دل و از خوشحالیِ دورهمبودنه. سال پیش رو سال بینوسان و صاف و سادهای به نظر میرسه. سال بهبود اوضاع زندگیم شاید.
خوشیهای آینده نه چندان جذاب گذری و مقطعین. مثل اونشب که خوش گذشت. مثل اونروز که بیرون بودیم. مثل خیلی روزها و شاید هفتههای گذشته. اما من دنبال یه شادی دائمی بودم. همه سختیهایی که تحمل میکردم به این خاطر بود که احساس میکردم داره بهم خوش میگذره یا خوش خواهد گذشت.
پارسال یکی از آرزوهام این بود که بزرگ شم. یعنی یه سالی که از عمرم میگذره بهمون اندازه بزرگ شده باشم. تو این سالی که گذشت، خدا آرزوم رو بیشتر از اون چیزی که خواسته بودم برآورده کرد. یه کاری کرد که الان که آخرین روز ساله، میبینم به اندازه چند ده سال بزرگ نه، پیر شدم.
سوالی که این روزها و هفتههای آخر سال ذهنم رو مشغول کرده یه سوال سادهس: «که چی؟» سعید میگفت هروقت میخوای کاری رو انجام بدی این سوال رو از خودت بپرس، وقتی جوابش قانعت کرد، انجامش بده. اما حالا من واسه خیلی از کارهایی که انجام میدم، جواب این سوال رو نمیدونم. این ندونستن اذیتم میکنه. کارها رو انجام میدم، به موفقیت هم میرسه اما از این موفقیت خوشحال نمیشم. اچیومنتی که بدست میارم میتونه هر کسی رو خوشحال کنه، اما واسه من پوچ و بیمعنی عه. این چند هفته آخر سال، تصمیمهای مختلفی واسه سال جدید به ذهنم رسید اما نمیخوام هیچکدوم رو انجام بدم تا وقتی که جواب «که چی» زندگیم رو پیدا نکردم. از این میترسم که تصمیم بزرگی بگیرم و بعد از تمام تبعاتش دوباره از خودم بپرسم «که چی» و جوابی نداشته باشم. تنها کاری که میخوام انجام بدم اینه که اون چیزی که تو زندگیم گم کردم رو پیدا کنم. به قول فرانسیس آندروود به یه چیزی بیشتر از اونی که الان دارم احتیاج دارم. یه ویژن.
I need ...
I need the philosophy behind it.
I need something of substance.
I need something ...
فکر میکنم و تمام حرفهایی که میتوانم بهش بگویم در ذهنم مرور میشود ...
چندین بار برایش تایپ میکنم اما اینتر را نمیزنم اندکی مکس میکنم و تمامش رو پاک میکنم ...
ترجیح میدهم لبخندی تحویلش دهم
زندگیم پر شده از تصمیمگیریهایی که باید بین گزینههایی انتخاب کنم که هیچکدوم بهتر از اون یکی نیست. گزینههایی که هرکدوم بصورت مستقل یه سری pros, cons دارن. گزینههایی که سیاه و سفید نیستن، همهشون خاکسترین. و گاهی نه حتی خاکستری تیره و روشن که خاکستری همرنگ! تنها کاری که یاد گرفتم دربرابر این تصمیمگیریهای مداوم زندگیم انجام بدم اینه که یکیشون رو انتخاب کنم و تا انتها ادامهش بدم. اما چیزی که منو آزار میده اینه که هیچوقت نتونستم گزینههای دیگه رو رها کنم. همیشه لحظاتی هستند که تو زندگیم که به این فکر میرسم که اگه اون یکی گزینه رو انتخاب کرده بودم چی میشد. این فکر تا انتهای اثرات انتخاب اون گزینه پیش میره. اینجوری نیست که پشیمون باشم از انتخابم چراکه راهحلی دیگهای نداشتم و باید یکیش رو انتخاب میکردم و فرقی نداشت کدوم چرا که این فکر در هرصورت بود و این آزاردهندهتر از پشیمونی عه. این فکر حتی باعث نمیشه راهم رو ادامه ندم یا اینکه بخوام برگردم و اون یکی رو ادامه بدم چون فرقی نداره. نه اینکه راهی که اومدم و جایی که هستم فرق نداشته باشه، نه، حال و افکارم باز هم به اینجا میرسید.
این فکرها همشون باعث میشه زندگیم یه نوسان عجیب رو طی کنه. موقع انتخابها احوالاتم بهم میریزه و تمرکزم رو کارهای دیگه کم میشه تا اینکه بتونم انتخابم رو انجام بدم. بعد از انتخابم حالم میتونه خوب باشه اما همیشه جایی هست که بهش برسم که سناریوهای دیگه توی ذهنم مطرح بشه و باز هم منو بهم بریزه.
یه اتفاق دردناک ناشی از این نوسانات با الگوی تقریبا یکسان اینه که همیشه موقعی که حالم خوبه منتظرم ببینم کی میشه که بد بشه. اما دیگه یاد گرفتم که موقع خوشی خوش باشم که حداقل افسوس اینو نخورم که از دست دادمش. امام علی(ع) میگه که زندگی دو روز است روزی به نفع تو و روزی به ضرر تو. آن روز که به نفع توست مغرور نشو و آن روز که به ضرر توست مایوس نشو و صبور باش. زندگی من شده مجموعهای از این دو روزها که پشتسرهم میان و میرن.
رانندگی تو تهران شیبه همون پاراگراف اوله. یه عالمه مسیر که دور و نزدیک میکنن مسیرت رو، هر کدوم یه جوری و یه جایی ترافیک داره و ... . تو وقتی سر یه دوراهی مثل دوراهی داخل تونل، کردستان یا نیایش، قرار میگیری باید تصمیم بگیری کدوم طرف میخوای بری و خیلی فرقی نداره کدوم ور چون هرکدوم یه سری خوبی بدی داره. هر کدوم رو که انتخاب بکنی یه جاهای مسیر به این فکر میکنی که اگه از اون طرف میرفتم چی میشد. الان اونجا چطوره. اما به تجربه ثابت شده بهم که فرقی نمیکنه در انتها، زمان تقریبا یکسانی رو باید طی کنی تا به خونه برسی. اما نکته مهم اینه که تو ترافیک بالبال نزنی و تغییر مسیر ندی. حتی لاین هم خیلی عوض نکنی جز برای رعایت یه سری اصول خاص، چرا که بالبال زدن و آشفتگی و تغییر مسیر و حتی تغییر لاین فقط خودت رو اذیت میکنه و تاثیری توی نتیجه آخر نداره. مهم اینه که مسیری که انتخاب میکنی رو تا ته بری. و وقتی زیاد رانندگی کرده باشی مسیری رو انتخاب میکنی که بیشتر دوستش داری. اما جالبه که توی تعیین مسیر سر دوراهیها یه چیزایی به طرز عجیبی مهم میشن. مثلا اینکه چه ماشینهایی کدوم راه رو انتخاب میکنن. اگه همراه داری اون مسیری رو میری که اون انتخاب کنه که حالا که مسیر فرقی نداره حداقل لذت همسفر بودن با جانِ دل باشه.
به تازگی لحظات متعددی پیش میاد که تنها این فکر و این سوال به تنهایی تمام ذهن منو پر میکنه: «انتهاش چی میشه؟» نه فقط انتهای زندگی، که انتهای این امتحان، انتهای این فوتبال، انتهای این رابطه و ...
سر جلسه کنکور وسط اون همه استرس و درگیر بودن با سوالها، یک آن این فکر ذهنم رو مشغول کرد که آخرش چی میشه؟ خیره مونده بودم و هیچ جواب مطمئنی به این سوال نمیتونستم بدم.
بازی چلسی رو داشتم میدیدم و وسط اون همه جذابیت و آدرنالین به این فکر افتادم که آخر این بازی چی میشه؟ آخر این لیگ چی میشه؟ آخرش کی قهرمان میشه؟
به خودم فکر میکردم و بعد از مدتی تنها فکرم این بود که آخرم چی میشه؟ مگه اصلا از آمدنم چیزی معلوم شد که حالا از توقع دارم رفتن و آخرم معلوم باشه. اصلا از آمدن و رفتن ما سودی کو؟ این سوال که انتهای من چی میشه به قدری قوی شده برام که حاضرم همه چی رو ول کنم بدوم بندازم بدوم تا انتها ... انتها
و حالا تنها جوابی که واسه این دارم اینه که ... انتهای الکی
نه فقط اتنهای الکی، که لذتهای الکی، نوستالژیهای الکی، مزههای الکی، توهمهای الکی، دانشهای الکی، هویوهای الکی
وقتی دلتنگ کسی میشم، وقتی نمیتونم دلتنگی رو برطرف کنم، وقتی بهش زنگ میزنم میگم میای و میگه نمیتونم، وقتی باهاش صحبت میکنم و حتی ازش نمیپرسم میای چون میدونم نمیتونه، اینجوری موقعها که باید باشه و نیست، یه عصبانیت عجیبی وجودم رو میگیره. واسه اینکه بعدا پشیمونی پیش نیاد تتها کاری که میتونم بکنم اینه که سکوت کنم و همه این عصبانیت و احساسات بعدیش رو تو خودم نگه دارم و دم نزنم. یه کم که میگذره حوصله هیچکس رو ندارم. انگار که با خودم لج میکنم که حالا که اون نیست میخوام هیچکس دیگهای هم نباشه. یه کم دیگه که میگذره و چند ساعتی رو با خودم تنها میگذرونم، عصبانیت تبدیل به عجز میشه. یه التماسی که کاش بودی. اینبار سوال چرا نیستی از رو عصبانیت نیست از رو ناتوانیه. یه بغض نابودکنندهای توش هست. بعدش هم تبدیل میشه به بیتابی. این وقتا دوای دردی وجود نداره. هر مرهمی توش نمک هست. این دوای درد این صحبتکردن با دلتنگیهام، اول خنده میاره رو لبهام بعدش بغضم رو سنگینتر میکنه چرا که جای خالیش رو بیشتر نمایان میکنه. بغضم رو سنگینتر میکنه تا اونجایی که ...