- ۰ نظر
- ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۹
زندگی ما مثل فواره نیست که اوج بگیری و هرچقدر بیشتر اوج بگیری، سقوط طولانیتری داشته باشی. زندگی ما به بادبادک بیشتر شبیهه تا فواره. واسه بادبادک باد موافق و مخالف خیلی معنا نداره. هر طرفی که باد بیاد، بادبادک راهش رو رو به بالا پیدا میکنه. اگه باد آروم و نسیمطور باشه که چه بهتر. راحتتر و سریعتر اوج میگیره. اما اگه طوفان هم باشه باز فرقی نداره. بادبادک بالا میره. فقط سختتر و با زحمت بیشتر. از یه جایی به بعد هم دیگه خیلی مهم نیست نسیم ملایم میاد یا طوفان شدید. از یه جایی به بعد که بادبادک بالاتر میره دیگه مهم نیست شرایط رو زمین چجوریه. اون به بالا رفتن ادامه میده. واسه بادبادک فقط یه چیز اهمیت داره اون هم اینکه نخ بادبادک دست کیه.
جمعههایی که هوا خوبه و آسمون آبی. دورهمی یا بادبادک بسازیم. با حصیر و کاغد رنگی. یه سری به پارک پردیسان بزنیم. کلی آدم میان و بادبادک میخرن و شروع میکنن به تلاش برای بالا بردن بادبادکشون. بادبادکهای کمی هستن که ارتفاع قابل توجهی دارن. بقیه انگاری فقط واسه سرگرمی یه کمی بالا رفتن. درسته که چند ساعتی طول میکشه بادبادکمون برسه اون بالاها ولی وقتی رسید، میتونیم لم بدیم رو چمنها و هر چند لحظه یه بار یه مقداری نخ بادبادک رو باز کنیم که بره بالاتر. قبل از تاریک شدن هوا هم نخ رو پاره کنیم که بادبادکمون بره تو آسمون. سقوطی در کار نخواهد بود.
دلمون مثل بادبادک باشه و نخ بادبادکمون دست خدا. (بادبادک - سینا حجازی)
اگه موقعی که وقت یه کاریه پا پیش نذاری و تو واسش اقدام نکنی، یه آدم دیگه این کار رو میکنه، اما به روش غلطی اینکار رو میکنه. نمیتونه با کیفیتی که تو میتونستی اون کار رو انجام بده. کار به طرز خرابی پیش میره اما هزینه بازگشتش اینقدر زیاده که کاریش نمیشه کرد. مثل شروع خودروسازی ایران، مثل کلی طرحهای سیاسی و توسعه که اگه یه ادم باهوشتر و خبرهتر زودتر و بهتر طرح رو داده بود، طرح جایگزین رو، الان اوضاع این نبود. مثل پا پیش نذاشتن واسه ریلیشن، که یکی دیگه پا پیش میذاره و اگه بدبختش نکنه، نمیتونه اینقدری که تو میتونستی، خوشبختش کنه. و تو با این دیرکردت نه تنها به خودت که به بقیه هم ستم کردی.
از بهروز افخمی پرسید: «آخرین باری که غمگین بودی، چه زمانی بود.» بهروز افخمی یه کمی فکر کرد و گفت: «یادم نمیاد. اون موقعهایی که جوان بودم، بالاپایین شدن احساسات و دورههای افسردگی رو داشتهام اما حالا خیلی وقته که دیگه ناراحت نیستم.»
من امروز وقتی تو ماشین، پیش میلاد نشسته بودم و صدایی تو ماشین داشت پخش میشد، سیاوش قمیشی بود، داشتم به این فکر میکردم که چی میشه که یه آدمی مثل سیاوش سالهای سال غمگین بوده. اصلا زندگی این شکلی رو من دوست دارم یا نه. زندگیای که سراسر غم باشه و ناراحتی و یه عالمه طرز نگاه عمگینانه به مسائلی که میشد به همشون با دید مثبتتری نگاه کرد. به این فکر میکردم که چی میشه که یکی دیگه هست کاملا در تضاد با سیاوش که سالهاست زندگی خوشی داره. و اما نتیجه
به نظرم اون جایی که آدمی باید روش زندگیش رو تثبیت کنه همین اول جوانی عه. الآنی که انتخاب راحتتره تا چند سال دیگه. الأن که وادی تفکر فراختره تا چند سال دیگه. الآنه که میتونم انتخاب کنم تمام عمرم رو ناراحت بگذرونم یا خوشحال. گام اول انتخابه و گام دوم تلاش برای رسیدن به اون.
به نظرم اون چیزی که واسه یه زندگی خوب لازمه، اون چیزی که باید برم دنبالش و پیداش کنم، خوشحالی نیست. چرا که خوشحالی دائمی رو شاید نشه پیدا کرد. راههای زیادی هست که خنده رو روی لب آدم بیاره اما به قول اسماعیل آذر، این خود آدمها هستن که باید اونو دو دستی بچسبن و ببرن توی وجودشون.
اما میشه به یه چیزی رسید که خوشحالی رو به ارمغان بیاره و اون آرامشه. به قول دکتر ربیعی آدمی وقتی آرامش داشته باشه میتونه سختیها رو تحمل کنه و اینجاس که «ان مع العسر یسرا» معنی پیدا میکنه. با این آرامشه که آدم میتونه حتی شبهای هجران رو تحمل کنه و به صبح شادی برسه (ما را بس - ماهبانو). با این آرامشه که آدم میتونه از ناراحتیها و سختیهای مقطعی بگذره. چرا که با آرامش، منش زندگی انسان در مسیریه که خوشحالی همراهشه.
و اما آرامش. سواری که تو زندگی هر کس متفاوته. روشهای که آدمهای مختلف به آرامش میرسند مختلفه. واسه آدمی لازمه که روشهایی که آدمهای دیگه واسه آرومشدنشون دارن رو ببینه اما تقلید نکنه. باید کندوکاو و امتحان کنه تا برسه به اونجایی که باید. وقتی روش آروم شدن رو پیدا کردی بعدش وقت رسیدن بهشه. یه راهیه که خستگی نداره. تو واسش تلاش میکنه و بازخوردش رو به ازای هر اپسیلونی بهش نزدیک میشی میبینی. و وقتی به اون نقطه پایانی آرامش میرسی احساست با هیچ چیز دیگهای قابل معاوضه نیست.
بعضیا با کاپل شدن آروم میشن. بعضیا با ازدواج بعضیا با کار کردن بعضیا با ... . واسه من راهی که منو به آرامش میرسونه بودن کنار رفیقهامه. داشتن آدمهایی که واسه هم انرژی بذاریم، همدیگه رو بفهمیم و با هم خوش باشیم. و از همه مهمتر رفیق باشیم. این راهیه که من بهش ایمان دارم و با تمام وجودم واسه رسیدن بهش تلاش میکنم. وقتی کنار دوستام هستم آرامشی دارم که با هیچ چیزی عوضش نمیکنم. من سال پیش واسه رسیدن به این هدف خیلی چیزا رو قربانی کردم. اما هر وقت که برگردم معتقدم که ارزشش رو داشت. چیزی که بدست اوردم خیلی با ارزشتر از قربانیهام بود. شاید واسه یه آدم دیگه دقیقا همون چیزایی که من قربانی کردم، راه آروم شدن باشه. هیچ اشکالی نداره کسی مجبور نیست راه آدمهای دیگه رو بره به شرطی که به راهی که میره به اندازه کافی فکر کرده باشه به اندازه کافی اعتقاد و ایمان داشته باشه و به اندازه کافی تو راهی که میره تلاش کنه. حتی وقتی من به اونجا رسیدم میدونستم که تهش چی میشه اما به قول سایه «چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما / که بیم ورطه و اندیشه ی کنارش نیس»
و اما امسال. بودن کنار دوستان به خودی خود واسه من آرامشبخشه حالا اگه این آدمها خودشون فاز مثبتی داشته باشن یه همافزایی جالبی اتفاق میفته. علاوه بر آرامش یه خوشحالی بزرگی همراه آدم خواهد بود. این اتفاقیه که واسه من افتاده. سوار من دوباره آمده است ... رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند / چنین نماند و چنین نیز نخواهد ماند (سوار خواهد آمد - سیمین بهبهانی)
شاید روش زندگی رو باید عوض کرد و همیشه تصمیم به تغییر از سختترین تصمیمهاست. تصمیمی که من گرفتم تا خودم رو یکبار دیگه از اون حال بدی که داشتم نجات بدم. تصمیمی که داستان زندگیم رو تغییر بده و به جای اینکه در غم فروپاشیدن آرامش قبلیم باشم، بایستم و هر چه از آرامش پیشین برایم مانده با ارزش و احترام حفظ کنم و آرامش جدید رو جستجو کنم. هرچند همیشه دلم واسه آرامش از دست رفته تنگ میمونه.
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد / به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمیارزد
(گلرخ - ماه بانو)
پ.ن. پیشنویس اولیه در جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ
بطور کلی با بت ساختن مخالفم. حالا این بت میخواد آیتالله فلان باشه یا آقا فلان، فرقی نمیکنه. آدم باید کسی رو تا سرحد پرستش بزرگ کنه که اشتباه در او راه نداشته باشه. چون وقتی بتی که ساختی اشتباه کنه، نه تنها ممکنه تمام بنیانهای زندگی خودت بهم بریزه بلکه دستاویزی برای مخالفانت هم پیدا میشه. بت ساحتن و قرار دادن آدم نالابق توی جایگاه خاص میتونه از جنبههای شبیه به هم باشه. (لیاقت)
نشونههای ظاهری بت ساختن، اسمهایی که به آدمها نسبت میدیم. القابی که واسه آدمها درنظر میگیریم. یکی رو با اسم امام صدا میزنیم و اون یکی رو با پیشوند آقا.
با تمام وجودم میتونم بفهمم چرا بعضی کارها رو همون موقعی که به ذهنت رسید باید انجام بدی.
با تمام وجودم میتونم بفهمم محتاط بودن و بیش از اندازه تعلل کردن چقدر بده.
با تمام وجودم میتونم بفهمم چقدر آدمهایی که بیشتر از اینکه فکر کنن، دل به دریا میزنن، چقدر کار درستی میکنن.
با تمام وجودم میتونم بفهمم اینو که اولین چیزی که به ذهنت میرسه، برخواسته از دل عه. بعدش که میگذره براساس منطق تغییر میکنه و باز هم که میگذره رنگ ترس به خودش میگیره. و بنابراین هرچی سریعتر یه کاری که به ذهنت رسیده رو انجام بدی، زندگیت قشنگتر خواهد بود. حالا اینو خیلی خوب میتونم بفهمم که چقدر زندگی دلی و منطقی با هم فرق داره. شاید اون اولهاش که یه تصمیمی رو گرفتی و انجام ندادی، فکر کنی که کار درست رو کردی. اما هرچی بیشتر میگذره بیشتر حسرت انجام اون کار رو میخوری و هیچ کاری هم از دستت برنمیاد.
اون لجظهای که میفهمی کار از کار گذشته و حالا دیگه خیلی دیره که بخوای کاری رو انجام بدی و فقط مجبوری بشینی و تماشا کنی ببینی چه اتفاقی میفته، درد اون لحظه رو با هیچ وقت دیگهای نمیشه مقایسه کرد. یه احساس خسران عجیب. یه حس تنفری که سعی میکنی کنترلش کنی و هرچی بیشتر این تلاش احمقانه رو ادامه بدی به جای اینکه اون حس تنفر رو بکشی اون رو به سمت خودت برمیگردونی و بعد از یه مدتی از خودت متنفر خواهی بود. انگار که فقط میتونی هدف تنفر رو عوض کنی. انگار که فقط دوتا انتخاب داری از دیگری متنفر باشی یا از خودت.
الآن بیشتر از همیشه به این معتقدم که «هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است» و از حالا تندتر از همیشه رانندگی میکنم که حداقل تو این یه مورد که میتونم زود برسم، کارم رو درست انجام داده باشم. از حالا جنون سرعتی که هیچکس نفهمیده بود واسه چیه بیشتر از قبل بروز پیدا خواهد کرد و سرانجام این جنون واسه خودم خیلی روشنه. شاید اینجوری یاد گرفتم همه جا خودم رو زود برسونم.