شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۱۶ مطلب با موضوع «منش» ثبت شده است

ناخدا نشسته بود تو اسکله. باهاش رو انداخته بود رو هم، هر از گاهی یه پوکی به سیگارش میزد و خیره بود به دریا. حال دریا از اون احوالات غریبی بود که نه آرومه و نه طوفانی. یه دریای مواج و پرتلاطم اما با یه آرامش باطنی. ناخدا دل به دریا زد. کشتی پهلو گرفته رو به آب زد. آرامش اسکله‌نشینی رو با هیجان پر شور سکان‌داری عوض کرد. میدونست که این تلاطم و این خروش و بالا پایین‌ها زندگیش رو خواهد ساخت. میدونست که وقتی دوباره کشتی‌ش پهلو بگیره، آدم بزرگتریه. مخ لعنتیش حس تازه میخواست نه یه فرکانس ممتد. ناخدا ایمان داشت که آرامش بزرگتری در انتظارشه. یاد گرفته بود که باید صبر کنه برای رسیدن بهش. دل به دریا بزنه و صبر کنه. 
  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۹

زندگی ما مثل فواره نیست که اوج بگیری و هرچقدر بیشتر اوج بگیری، سقوط طولانی‌تری داشته باشی. زندگی ما به بادبادک بیشتر شبیهه تا فواره. واسه بادبادک باد موافق و مخالف خیلی معنا نداره. هر طرفی که باد بیاد، بادبادک راهش رو رو به بالا پیدا می‌کنه. اگه باد آروم و نسیم‌طور باشه که چه بهتر. راحت‌تر و سریع‌تر اوج میگیره. اما اگه طوفان هم باشه باز فرقی نداره. بادبادک بالا میره. فقط سخت‌تر و با زحمت بیشتر. از یه جایی به بعد هم دیگه خیلی مهم نیست نسیم ملایم میاد یا طوفان شدید. از یه جایی به بعد که بادبادک بالاتر میره دیگه مهم نیست شرایط رو زمین چجوریه. اون به بالا رفتن ادامه میده. واسه بادبادک فقط یه چیز اهمیت داره اون هم اینکه نخ بادبادک دست کیه. 

جمعه‌هایی که هوا خوبه و آسمون آبی. دورهمی یا بادبادک بسازیم. با حصیر و کاغد رنگی. یه سری به پارک پردیسان بزنیم. کلی آدم میان و بادبادک میخرن و شروع میکنن به تلاش برای بالا بردن بادبادک‌شون. بادبادک‌های کمی هستن که ارتفاع قابل توجهی دارن. بقیه انگاری فقط واسه سرگرمی یه کمی بالا رفتن. درسته که چند ساعتی طول می‌کشه بادبادک‌مون برسه اون بالاها ولی وقتی رسید، می‌تونیم لم بدیم رو چمن‌ها و هر چند لحظه یه بار یه مقداری نخ بادبادک رو باز کنیم که بره بالاتر. قبل از تاریک شدن هوا هم نخ رو پاره کنیم که بادبادک‌مون بره تو آسمون. سقوطی در کار نخواهد بود.

دلمون مثل بادبادک باشه و نخ بادبادک‌مون دست خدا. (بادبادک - سینا حجازی)

  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۸

اگه موقعی که وقت یه کاریه پا پیش نذاری و تو واسش اقدام نکنی، یه آدم دیگه این کار رو میکنه، اما به روش غلطی اینکار رو میکنه. نمیتونه با کیفیتی که تو میتونستی اون کار رو انجام بده. کار به طرز خرابی پیش میره اما هزینه بازگشت‌ش اینقدر زیاده که کاریش نمیشه کرد. مثل شروع خودروسازی ایران، مثل کلی طرح‌های سیاسی و توسعه که اگه یه ادم باهوش‌تر و خبره‌تر زودتر و بهتر طرح رو داده بود، طرح جایگزین رو، الان اوضاع این نبود. مثل پا پیش نذاشتن واسه ریلیشن، که یکی دیگه پا پیش میذاره و اگه بدبخت‌ش نکنه، نمیتونه اینقدری که تو می‌تونستی، خوشبخت‌ش کنه. و تو با این دیرکردت نه تنها به خودت که به بقیه هم ستم کردی.

یه جای بلندی میخوایم برسیم که دستمون نمی‌رسه. هیچ‌جوره هم دستمون نمی‌رسه. بعد الکی خودمون رو مشغول کردیم به تجسم رسیدن به اونجا. به تلاش الکی واسه پریدن. مشغول ساختن جامپر بی‌نتیجه. هر چند وقت یه بار هم یکی میاد از اون بلندی واسمون صحبت میکنه و ما رو جو میگیره که میتونیم برسیم. صحبت‌هایی که حال‌ش خوبه. گوش دادن بهشون خوبه. انگیزه و انرژی‌ای که میارن خوبه. اینقدر خوب که بعضی وقتا دلم واسه‌شون تنگ میشه. واسه حال و هواشون. بعضی وقتا واسه هر روز نبودن‌شون حسرت می‌خورم. بعضی وقتا دلم میخواد همیشه دوروبر اینجور آدما باشم. آدمایی با دید کلان و انرژی و انگیزه و ویژن. اما اینا به این فکر میکنن که شاید اندازه‌ش نیستیم؟! شاید هم فکر میکنن به هر چیز بزرگی میشه رسید. کی درست فکر میکنه؟!
شاید موقع شروع یه کاری باید به ادما گفت که اندازه‌شون نیست. بهشون گفت دست‌شون نمی‌رسه. شاید وقتی میخوان کنکور بدن، باید بهشون بگی زیر صد نمیشن. بگی اندازه‌شون چقدره. اگه همون اول، امید رو ازشون بگیری چی میشه؟! اگه همون اول، با واقعیت روبه‌رو شن چی میشه؟! این سرخوردگی آخرش بهتره یا ناامیدی اول‌ش؟! شاید هم جهل و تلاش همیشگی برای رسیدن و نرسیدن.
یکی از موارد کوچیکی که توی طراحی فرم یوای مطرح میشه اینکه مقدار دیفالت المنت‌های فرم رو چی بذاریم و این توی طراحی پرسش‌های ترو/فالس خیلی مهم میشه. میزان اهمیتش در این حده که با توجه به تیک‌زدن یا نزدن یه مورد بصورت دیفالت، نتایج در حدود هفتاد درصد با هم فرق خواهد کرد. و هفتاد درصد خیلی زیاده خیلی.
این عملکرد مغز احمق تو همه زندگی تاثیر داره. تاثیرش تو اپلای اینه که دو جور میشه نگاه کرد: دلیلی واسه رفتن پیدا نکردن و موندن یا دلیلی واسه موندن پیدا نکردن و رفتن. تاثیرش تو منش زندگی اینه که: دلیلی واسه خوشحالی پیدا نکردن و ناراحت بودن یا دلیلی واسه ناراحتی نبودن و خوشحال بودن. اینکه ادما تا جرمی مرتکب نشدن بی‌گناهن یا ادما گناهکارن مگر بی‌گناهی‌شون ثابت شه.
از این مثال‌ها اینقدر تو زندگی هست از کوچیکترین اتفاقات تا بزرگترین تصمیمات. فقط مهم اینه که تیک رو واست زده باشن یا نه.
  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۶

از بهروز افخمی پرسید: «آخرین باری که غمگین بودی، چه زمانی بود.» بهروز افخمی یه کمی فکر کرد و گفت: «یادم نمیاد. اون موقع‌هایی که جوان بودم، بالا‌پایین شدن احساسات و دوره‌های افسردگی رو داشته‌ام اما حالا خیلی وقته که دیگه ناراحت نیستم.»

من امروز وقتی تو ماشین، پیش میلاد نشسته بودم و صدایی تو ماشین داشت پخش میشد، سیاوش قمیشی بود، داشتم به این فکر میکردم که چی میشه که یه آدمی مثل سیاوش سال‌های سال غمگین بوده. اصلا زندگی این شکلی رو من دوست دارم یا نه. زندگی‌ای که سراسر غم باشه و ناراحتی و یه عالمه طرز نگاه عمگینانه به مسائلی که میشد به همشون با دید مثبت‌تری نگاه کرد. به این فکر میکردم که چی میشه که یکی دیگه هست کاملا در تضاد با سیاوش که سال‌هاست زندگی خوشی داره. و اما نتیجه

به نظرم اون جایی که آدمی باید روش زندگی‌ش رو تثبیت کنه همین اول جوانی عه. الآنی که انتخاب راحت‌تره تا چند سال دیگه. الأن که وادی تفکر فراخ‌تره تا چند سال دیگه. الآنه که میتونم انتخاب کنم تمام عمرم رو ناراحت بگذرونم یا خوشحال. گام اول انتخابه و گام دوم تلاش برای رسیدن به اون.

به نظرم اون چیزی که واسه یه زندگی خوب لازمه، اون چیزی که باید برم دنبالش و پیداش کنم، خوشحالی نیست. چرا که خوشحالی دائمی رو شاید نشه پیدا کرد. راه‌های زیادی هست که خنده رو روی لب آدم بیاره اما به قول اسماعیل آذر، این خود آدم‌ها هستن که باید اونو دو دستی بچسبن و ببرن توی وجودشون.

اما میشه به یه چیزی رسید که خوشحالی رو به ارمغان بیاره و اون آرامشه. به قول دکتر ربیعی آدمی وقتی آرامش داشته باشه میتونه سختی‌ها رو تحمل کنه و اینجاس که «ان مع العسر یسرا» معنی پیدا میکنه. با این آرامشه که آدم میتونه حتی شب‌های هجران رو تحمل کنه و به صبح شادی برسه (ما را بس - ماه‌بانو). با این آرامشه که آدم میتونه از ناراحتی‌ها و سختی‌های مقطعی بگذره. چرا که با آرامش، منش زندگی انسان در مسیریه که خوشحالی همراهشه.

و اما آرامش. سواری که تو زندگی هر کس متفاوته. روش‌های که آدم‌های مختلف به آرامش می‌رسند مختلفه. واسه آدمی لازمه که روش‌هایی که آدم‌های دیگه واسه آروم‌شدنشون دارن رو ببینه اما تقلید نکنه. باید کندوکاو و امتحان کنه تا برسه به اونجایی که باید. وقتی روش آروم شدن رو پیدا کردی بعدش وقت رسیدن بهشه. یه راهیه که خستگی نداره. تو واسش تلاش میکنه و بازخوردش رو به ازای هر اپسیلونی بهش نزدیک میشی می‌بینی. و وقتی به اون نقطه پایانی آرامش می‌رسی احساست با هیچ چیز دیگه‌ای قابل معاوضه نیست.
بعضیا با کاپل شدن آروم میشن. بعضیا با ازدواج بعضیا با کار کردن بعضیا با ... . واسه من راهی که منو به آرامش می‌رسونه بودن کنار رفیق‌هامه. داشتن آدم‌هایی که واسه هم انرژی بذاریم، همدیگه رو بفهمیم و با هم خوش باشیم. و از همه مهمتر رفیق باشیم. این راهیه که من بهش ایمان دارم و با تمام وجودم واسه رسیدن بهش تلاش میکنم. وقتی کنار دوستام هستم آرامشی دارم که با هیچ چیزی عوضش نمیکنم. من سال پیش واسه رسیدن به این هدف خیلی چیزا رو قربانی کردم. اما هر وقت که برگردم معتقدم که ارزشش رو داشت. چیزی که بدست اوردم خیلی با ارزش‌تر از قربانی‌هام بود. شاید واسه یه آدم دیگه دقیقا همون چیزایی که من قربانی کردم، راه آروم شدن باشه. هیچ اشکالی نداره کسی مجبور نیست راه آدم‌های دیگه رو بره به شرطی که به راهی که میره به اندازه کافی فکر کرده باشه به اندازه کافی اعتقاد و ایمان داشته باشه و به اندازه کافی تو راهی که میره تلاش کنه. حتی وقتی من به اونجا رسیدم میدونستم که تهش چی میشه اما به قول سایه «چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما / که بیم ورطه و اندیشه ی کنارش نیس»

و اما امسال. بودن کنار دوستان به خودی خود واسه من آرامش‌بخشه حالا اگه این آدم‌ها خودشون فاز مثبتی داشته باشن یه هم‌افزایی جالبی اتفاق میفته. علاوه بر آرامش یه خوشحالی بزرگی همراه آدم خواهد بود. این اتفاقیه که واسه من افتاده. سوار من دوباره آمده است ... رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند / چنین نماند و چنین نیز نخواهد ماند (سوار خواهد آمد - سیمین بهبهانی)

شاید روش زندگی رو باید عوض کرد و همیشه تصمیم به تغییر از سخت‌ترین تصمیم‌هاست. تصمیمی که من گرفتم تا خودم رو یکبار دیگه از اون حال بدی که داشتم نجات بدم. تصمیمی که داستان زندگی‌م رو تغییر بده و به جای اینکه در غم فروپاشیدن آرامش قبلی‌م باشم، بایستم و هر چه از آرامش پیشین برایم مانده با ارزش و احترام حفظ کنم و آرامش جدید رو جستجو کنم. هرچند همیشه دلم واسه آرامش از دست رفته تنگ می‌مونه.

 

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد / به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی‌ارزد
 (گلرخ - ماه بانو

پ.ن. پیش‌نویس اولیه در جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ

بطور کلی با بت ساختن مخالفم. حالا این بت میخواد آیت‌الله فلان باشه یا آقا فلان، فرقی نمیکنه. آدم باید کسی رو تا سرحد پرستش بزرگ کنه که اشتباه در او راه نداشته باشه. چون وقتی بتی که ساختی اشتباه کنه، نه تنها ممکنه تمام بنیان‌های زندگی خودت بهم بریزه بلکه دستاویزی برای مخالفانت هم پیدا میشه. بت ساحتن و قرار دادن آدم نالابق توی جایگاه خاص میتونه از جنبه‌های شبیه به هم باشه. (لیاقت)

نشونه‌های ظاهری بت ساختن، اسم‌هایی که به آدم‌ها نسبت میدیم. القابی که واسه آدم‌ها درنظر میگیریم. یکی رو با اسم امام صدا میزنیم و اون یکی رو با پیشوند آقا.

با تمام وجودم میتونم بفهمم چرا بعضی کارها رو همون موقعی که به ذهنت رسید باید انجام بدی.
با تمام وجودم میتونم بفهمم محتاط بودن و بیش از اندازه تعلل کردن چقدر بده.
با تمام وجودم میتونم بفهمم چقدر آدم‌هایی که بیشتر از اینکه فکر کنن، دل به دریا میزنن، چقدر کار درستی میکنن.
با تمام وجودم میتونم بفهمم اینو که اولین چیزی که به ذهنت میرسه، برخواسته از دل عه. بعدش که میگذره براساس منطق تغییر میکنه و باز هم که میگذره رنگ ترس به خودش میگیره. و بنابراین هرچی سریع‌تر یه کاری که به ذهنت رسیده رو انجام بدی، زندگیت قشنگ‌تر خواهد بود. حالا اینو خیلی خوب میتونم بفهمم که چقدر زندگی دلی و منطقی با هم فرق داره. شاید اون اول‌هاش که یه تصمیمی رو گرفتی و انجام ندادی، فکر کنی که کار درست رو کردی. اما هرچی بیشتر میگذره بیشتر حسرت انجام اون کار رو میخوری و هیچ کاری هم از دستت برنمیاد.

اون لجظه‌ای که میفهمی کار از کار گذشته و حالا دیگه خیلی دیره که بخوای کاری رو انجام بدی و فقط مجبوری بشینی و تماشا کنی ببینی چه اتفاقی میفته، درد اون لحظه رو با هیچ وقت دیگه‌ای نمیشه مقایسه کرد. یه احساس خسران عجیب. یه حس تنفری که سعی میکنی کنترلش کنی و هرچی بیشتر این تلاش احمقانه رو ادامه بدی به جای اینکه اون حس تنفر رو بکشی اون رو به سمت خودت برمیگردونی و بعد از یه مدتی از خودت متنفر خواهی بود. انگار که فقط میتونی هدف تنفر رو عوض کنی. انگار که فقط دوتا انتخاب داری از دیگری متنفر باشی یا از خودت.

الآن بیشتر از همیشه به این معتقدم که «هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است» و از حالا تندتر از همیشه رانندگی میکنم که حداقل تو این یه مورد که میتونم زود برسم، کارم رو درست انجام داده باشم. از حالا جنون سرعتی که هیچکس نفهمیده بود واسه چیه بیشتر از قبل بروز پیدا خواهد کرد و سرانجام این جنون واسه خودم خیلی روشنه. شاید اینجوری یاد گرفتم همه جا خودم رو زود برسونم.

دوم دبیرستان که بودیم خیلی مسئله‌های مکانیک و سینماتیک حل می‌کردیم. یکی از مسئله‌ها که همیشه مورد علاقه من بود، اون مسئله قایق‌سواری بود که خلاف جریان آب پارو می‌زد. اینکه خلاف تصوری که سال‌ها داشتم، اگه قایق‌ران کارش رو درست انجام می‌داد، می‌تونست خلاف جریان آب حرکت کنه هرچند درسته که سرعتش کم می‌شد. بچه‌تر که بودم، با پسرخاله‌م که بیرون می‌رفتم، یکی از هیجان‌انگیزترین و همونطور که معلوم خاطره‌انگیزترین کارهایی که می‌کردیم، دویدن رو پله‌برقی در جهت برعکس بود.  احساسی که موقع رسیدن به آخر پله‌ها بهم دست می‌داد، منحصربه‌فرد و غیرقابل وصف عه. یه زمانی یکی از خواب‌هایی که به کرات می‌دیدم این بود که وسط یه جمعیت آدمی که بی‌توجه به دیگران دارن یه مسیر مستقیم رو حرکت میکنن، خلاف جهت حرکت کنم. با اینکه برخورد با آدم‌های دیگه کار رو سخت می‌کرد اما لذتی تو اون خواب بود که شبیه دویدن رو پله‌برقی بود. این اواخر از هرچیزی که عموم آدم‌های دوروبرم ازش خوششون میومد، مورد تنفرم قرار می‌گرفت یا در محبوب‌ترین حالت، سعی میکردم علاقه‌م رو بهش نشون ندم و یواش یواش علاقه‌م رو کم کنم. مثلا چرارفتی همایون. با اینکه خیلی قبل‌تر از اینکه ترند بشه خیلی بهش گوش میدادم اما وقتی با اقبال عمومی روبه‌رو شد من کولی رو بیشتر پسندیدم. یا مثلا گذشته فرهادی که هیچوقت نتونستم علاقه‌ای که به درباره‌الی داشتم رو بهش پیدا کنم. این اتفاق حتی گاهی باعث مخالفت کردنم با اون قضیه هم می‌شد. نمونه مهمتر این اتفاق توی رفتارها توی ارتباطات اجتماعی‌م دیده میشه. آدم‌هایی که همه دوروبرشون هستن رو نمیتونم درک کنم. ترجیح میدم با آدم‌هایی باشم که با اینکه تعداد آدم‌های کمتری دوسشون دارن اما به اندازه کافی واسه هم وقت داشته باشیم. و حتی با آدم‌هایی صمیمی بشم که عده زیادی ازش متنفرن.... فریاد زدن برای ایران موندن وقتی همه داشتن اپلای میکردن. اینا همش مثل پسندیدن اون مسئله فیزیک نیست؟
خلاف جریان آب شنا کردن سخته اما به احساسی که با اینکار بدست میاری می‌ارزه ...
After some years being far from politic, House of Cards brings me back to thinking in this way. House of Cards changes my mind, changes my idea about life and now i feel i grew up. Here are lessons that i get from it:
  • There are two kinds of pain. The sort of pain that makes you strong or useless pain, the sort of pain that is only suffering. Moments in suffering require someone who will act. Who will do the unpleasant thing, the necessary thing. after that, no more pain.
  • Nearly everyone in this world makes a mistake, chose money over power. Money is the McMansion in Sarasota that start falling apart after 10 years. Power is the old stone building that stands for centuries. There is no respect for someone who doesn't see the differen.
  • It is the principle: don't be a slave to anybody or anything.
  • When arrive time for you to evolve, to accomplish this you have to make hard choices.
  • Not an easy thing, to say no to more powerful man than you. But sometimes the only way to gain your superior's respect is to defy him