شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۵ مطلب با موضوع «احساس» ثبت شده است

ناراحتیِ اتفاقی که خودت نتونستی رقم بزنی با ناراحتیِ اتفاقی که یکی دیگه نذاشته رخ بده فرق داره. فرقش مثل پنالتی‌ای که خودت بزنی تو اوت یا دروازبان ازت بگیره. هرچند توپ گل نشده و شاید از بیرون گود به نظر بیاد که چه فرقی داره. اما تا وقتی پشت ضربه واینستادی، نمیتونی درک کنی که چه تفاوت بزرگی دارن. احساسات اولی در بدترین حالت از جنس حسرته. معمولا محرکه. دوباره بلندت میکنه که برو دوباره ترای کن این دفعه میشه. دومی بخش بزرگیش عصبانیته. عصبانیت از دروازبان حریف. هر چقدر هم که بخوای خودت رو مقصر بدونی که پنالتی رو بد زدم، این فکر که اگه دروازبان حریف خلاف جهت پریده بود الان توپت گل شده بود رو نمیتونی ساکت کنی. زخم دومی کاری‌تره. ویرانی داره. خیلی طول میکشه دوباره رو پاهات بلند شی. اولی هرچند بیست سال هم بگذره باز یادته، اما از پا نمیندازتت. روبرتو باجو خودشو نمیبخشه واسه اوت زدن پنالتی فینال جام‌جهانی ولی تهش با خودش طرفه نه با کسی که وقتی تو داری درد میکشی معلوم نیست داره با کی شراب پیروزی میخوره.
  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۶
وقتی آب پشت سد زیاد میشه و سد توان نگه داشتن‌ش رو نداره، آب‌ش رو سرریز میکنن. اما اگه حجم بارش‌ها و سرعت پر شدن سد بیشتر از حجم آبی باشه که سرریز میکنن چی میشه؟! اولش سد یه ترک کوچیک میخوره. یواش یواش ترک سد عمیق‌تر میشه. اما سد هنوز به ظاهر محکم و پابرجاست. تا یه روزی، یه اتفاق خاصی، یه بی‌محلی‌ای، یه مسیجی که جواب داده نمیشه، یه تلفنی که جواب نمیده، یه قرار خاصی که کنسل میشه. وقتی اتفاق میفته فشار تمام ناراحتی‌های جمع شده پشت سد غیر قابل تحمل میشه. تمام اتفاق‌های کوچیک و بزرگی که هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها پشت سد جمع شده بودن، جمع شده بودن ولی سد رو اذیت نمیکردن، جمع شده بودن ولی کار سد نگه داشتن‌شون بود، دلیل‌ها و دوست داشتن‌هایی بود واسه نادیده گرفتشون، واسه فرصت دادن بهشون. جمع شده بودن ولی سرریز و حرف زدن چاره کار بود. ترک خورده بود و صداش درومده بود ولی کسی اهمیت نداده بود. وقتی اتفاق میفته، سدِ محکم و استوار میشکنه. هرچقدر سد رو بزرگتر و بلندتر و محکم‌تر ساخته باشی، سیلِ ویرانگرتری به راه خواهد افتاد. و سیل هر چی تو مسیرش باشه رو خواهد شست. یک سیل پر خروش و سپس آرامش. تحقق دوباره کابوسِ بیست ساله. و همه چیز ویران شده.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۲۴

یار ذخیره، آدم دوم، رفیق مواقع نیاز، اولویت پایین. همه این کلمات، کلمات بدی هستن. کلماتی که کسی نمیخوادشون. کلماتی که درد دارن، از درون آدم رو خورد میکنن درحالیکه مجبورت میکنن در ظاهر خوب باشی. و کلماتی که بقیه نمی‌فهمن. درد بزرگی عه که آدم اولِ زندگیِ ادم‌های اولِ زندگی‌ت نباشی. غم داره که وقتی کسی کارای دیگه‌ش تموم شد بیاد سراغ‌ت ولی تو همیشه واسش وقت داشته باشی. اذیت‌کننده‌س که تو همیشه وقت‌ت رو خالی کنی براش ولی اون واسش مهم نباشه که با یه برنامه دیگه جایگزین‌ت کنه. ناراحت‌کننده‌س وقتی همه دور و برش رو خالی کردن بیاد سراغ‌ت. سخته تمام فصل رو نیمکت بشینی و بعضی وقتا دقیقه ۹۰ واسه وقت تلف کردن بیارن‌ت تو. تاب نمیاری ذخیره بودن رو، پشت بقیه بودن رو، آدم دوم بودن رو. تاب نمیاری دلِ پر غم‌ت رو، بغض گلوت رو. یه دفعه به خودت میای می‌بینی همه شهر را خبر شد غم دل که می‌نگفتم.

مسیر جلفا به سمت کلیسای سنت‌استپانوس رو که از کنار رود ارس میری، بارها و بارها پیش میاد که از مرز عبور میکنی و دوباره بازمیگردی. لحظاتی که اون ور مرز به سر می‌بردم، لحظاتی بود که احساس عجیبی داشتم. احساس مرز.
یه جاهایی از زندگی هست که دوباره این احساس مرز رو تجربه کردم. لحظاتی که با اتفاقاتی از مرز عبور کردم. اما این بار از مرز رد شدن، بازگشتی نداشت. از مرز رد شدن منو به یه جاهایی رسوند که دیگه راه برگشتی نداشت.
مرز بی‌تفاوتی. خطی که اینور و اونورش، قبل و بعدش خیلی با هم فرق داره. رد شدن از مرز یعنی به پایان رسبدن تمام انگیزه‌ها و برنامه‌ها و ذوق و شوق. یعنی بی‌اهمیت شدن تمام چیزهایی که واست مهم بودن.
  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۹
از وقتی قبول کنی که باختی، خیلی اوضاع تغییر میکنه، خیلی چیزا دیگه مهم نیست. دیگه مهم نیست چقدر پول درمیاری، دیگه مهم نیست چقدر ناراحتی چقدر درگیری و چقدرهای بسیار دیگر. دیگه چیزی مثل قبل ناراحت‌ت نمیکنه انگار هیچ‌چیزی مهم نیست. نسبت به همه‌چی بی‌تفاوتی. یه بی‌تفاوتی غریب که تا حالا تو خودت ندیده بودیش. دیگه چیزی مهم نیست. اگه خیلی سر پا بمونی، چندتا چیز بیشتر تو زندگی‌ت نخواهد موند. یکی‌ش اینکه با چند نفر باقی‌مونده زندگی‌ت، تا وقتی از دست‌شون بدی، بهترین زمان‌ها رو بگذرونی و کارهایی که دوست‌داری و باید رو باهاشون انجام بدی. تا اونجایی که اونا هم مثل عزیزان دل دیگه‌ت برن تو لیست ادمایی که وقتی بهشون فکر میکنی یه لبخندی بیاد گوشه لب‌ت و قلب‌ت یه تیری بکشه و تلخی باختن رو بیشتر مزه‌مزه کنی. یکی دیگه انجام کارهاییه که مسیر الان زندگی‌ت رو بخاطر اونا انتخاب کردی. هرچند دیگه الان واست مهم نیستن، دیگه موفق شدن توشون خوشحال‌ت نمیکنه، دیگه فشار رسیدن بهش حس نمیشه. همه چی خیلی عادی و معمولی و بی‌احساس پیش میره. تنها دلیل انجام‌شون اینه که حداقل به خودت و تصمیم‌ت احترام گذاشته باشی. شاید هم ته مونده‌های امیدت واسه درست شدن اوضاع باعث میشه اونا رو انجام بدی. تو زندگی بعد از فهمیدن باختن، دیگه تلاشی واسه دوستی جدید نیست، تلاشی واسه بهتر کردن اوضاع نیست، تلاشی واسه فیکس کردن خرابی‌های گذشته نیست. هیچ انگیزه‌ای واسه این تلاش‌ها نیست. خنده‌هات مهم نیست. سیگار دود کردن‌هات مهم نیست. از دست‌دادن‌ها و بیشتر شدن بار شکست‌هات مهم نیست. اوضاع خیلی تغییر میکنه. و زمزمه هر لحظه‌ت و تیکه‌کلام روزانه‌ت میشه اینکه we're losers ...
And things get worse and worse ...
  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۰