- ۰ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هوا خیلی سرد نبود. هوای شبهای آخر اسفند که یه نسیم خنکی داره. انگاری زمستون داره آخرین تلاشهاشو میکنه واسه خودنمایی. صبح که از داشت از خونه میزد بیرون یه جوری لباس پوشیده بود که شب موقع برگشتن بتونه سرما رو حس کنه. هنسفرینگ تو گوشش بود. با اینکه بابک امینی داشت گیتار میزد و فرامرز اصلانی میخوند سفر کردم که یابم بلکه یارم را، اما چیزی گوش نمیداد. دست کرد تو جیبش و کاغذی که صبح از بین بقیه کاغذهایی که میریخت بیرون، جدا کرده بود و گذاشته بود تو جیبش رو درآورد. برای آخرین بار یه نگاهی بهش انداخت. فندک رو گرفت زیرش. همینجوری که داشت قدم میزد و باد شعلهها رو اینور اونور میکرد، کاغذ رو اینقدر نگه داشت تا آتیش رسید به دستش. دیگه نمیارزید کاغد رو نگه داره. رهاش کرد. کاغد افتاد یه گوشه و همون تیکه آخرش هم خاکستر شد و باد بردش. هنوز هم فرامرز اصلانی داشت میخوند.
وسط کارهاش، کامپیوتر رو خاموش کرد، در اتاق رو بست، پردهها رو کشید. در تاریکی مطلق، وسط اتاق رو زمین دراز کشید. هنسفرینگ رو گذاشت تو گوشش و نامجو پلی کرد. داشت با خودش فکر میکرد حد نهایت ناراحتیش کجاست. کجاست که هیچوقت بهش نمیرسه. فقط هر بار بیشتر از بار قبل. دردناکتر از بار قبل. عمیقتر از بار قبل.