شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

شاید دردی دوا شود

هم از دل خواهم نوشت هم از عقل

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

توقع داشتنِ ساحلی آرام از یه دریای طوفانی، توقع نابه‌جاییه. توقع من از سال نود و چهار واسه یه پایان خوب هم نابه‌جا بود ولی تمایل درونی شدیدی به این اتفاق داشتم. یه پایان خوب واسه سالی که  پر از بالا و پایین اما با خط رضایت ثابت، اینقدر وسوسه‌کننده بود که غیرمنطقی بودن‌ش رو واسه روزهایی از یاد ببرم. وسوسه‌ای از این جنس که بتونم سال نود و چهار رو با قاطعیت، یه سال خوب بدونم. حیف‌م میومد سالی که به چیزهایی که میخواستم رسیدم و به هدف‌هام نزدیک‌تر شدم و تو یه مسیر خوب و طولانی -که باعث شد نود و چهار طولانی‌ترین سال عمرم باشه- پیش رفتم رو سال خوب ندونم. اما امواج امسال تا اخرین روزهای اسفند هم اومد. بالای یه موج پر ارتفاع بودن و خوردن به کف دریا رو مثل تموم سال همزمان داشتم.
  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۸
کلی راه هست تا رسیدن به خاک. چه بهشت‌زهرا باشه چه بهشت سکینه. چه امامزاده عبدالله و چه عین‌العلی زین‌العلی. میرم و گرد و غبار چند ماهه قبر رو میشورم. گل و گلاب و سبزه. بعدش شروع میشه. زمزمه سی و یک باره فبای آلاء ربکما تکذبان. سرمو که میارم بالا صدها قبر و ده‌ها گل و سبزه.  گل‌ها رو که دارم پرپر میکنم نوشته‌های روی قبر بدجوری خودنمایی میکنه. غم دل‌سوخته را سوخته‌دل داند وبس. عبدالله. ۶۶. نزدیک سی سال. یعنی اینقدر گذشته که میشه از قبر دوباره استفاده کرد. قبر رو می‌شکافن. استخوان‌ها رو جمع میکنن و تو یه پارچه جدید می‌پیچن و میذارن بالای قبر. نفر بعدی. با تعارف خیرات پیرمرد به خودم میام. خیراتی که همراهم اوردم رو میچرخونم تا تموم شه و چند تا فاتحه بیشتر نصیب‌ش شده باشه. دو انگشتی می‌زنم رو قبر. صداش میکنم. حمد و سوره آخر رو با بوی گلاب می‌خونم. چند دقیقه‌ای پایین قبر وایمیستم. افکار پوچ. ساده فراموش میشویم.
  • ۰ نظر
  • ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۸

هوا خیلی سرد نبود. هوای شب‌های آخر اسفند که یه نسیم خنکی داره. انگاری زمستون داره آخرین تلاش‌هاشو میکنه واسه خودنمایی. صبح که از داشت از خونه می‌زد بیرون یه جوری لباس پوشیده بود که شب موقع برگشتن بتونه سرما رو حس کنه. هنسفرینگ تو گوش‌ش بود. با اینکه بابک امینی داشت گیتار می‌زد و فرامرز اصلانی می‌خوند سفر کردم که یابم بلکه یارم را، اما چیزی گوش نمی‌داد. دست کرد تو جیب‌ش و کاغذی که صبح از بین بقیه کاغذهایی که می‌ریخت بیرون، جدا کرده بود و گذاشته بود تو جیب‌ش رو درآورد. برای آخرین بار یه نگاهی بهش انداخت. فندک رو گرفت زیرش. همینجوری که داشت قدم می‌زد و باد شعله‌ها رو اینور اونور میکرد، کاغذ رو اینقدر نگه داشت تا آتیش رسید به دست‌ش. دیگه نمی‌ارزید کاغد رو نگه داره. رهاش کرد. کاغد افتاد یه گوشه و همون تیکه آخرش هم خاکستر شد و باد بردش. هنوز هم فرامرز اصلانی داشت می‌خوند.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۵۵

وسط کارهاش، کامپیوتر رو خاموش کرد، در اتاق رو بست، پرده‌ها رو کشید. در تاریکی مطلق، وسط اتاق رو زمین دراز کشید. هنسفرینگ رو گذاشت تو گوش‌ش و نامجو پلی کرد. داشت با خودش فکر می‌کرد حد نهایت ناراحتی‌ش کجاست. کجاست که هیچوقت بهش نمی‌رسه. فقط هر بار بیشتر از بار قبل. دردناک‌تر از بار قبل. عمیق‌تر از بار قبل. 

  • ۲ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۱